جدول جو
جدول جو

معنی طنخه - جستجوی لغت در جدول جو

طنخه
(طَ نَ خَ)
گول و نادان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(طَ نِ فَ)
تأنیث طنف. (منتهی الارب). رجوع به طنف شود، بددل، تباه رأی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُخْ خَ)
بقر عوامل. (المنجد) (اقرب الموارد). گاو کار کشت. (منتهی الارب) نخّه. رجوع به نخّه شود، می. (منتهی الارب). صحیح آن حمر است به معنی خرها. رجوع به نخّه شود، شبانان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِخْ خَ)
خرها. الاغ ها. (از اقرب الموارد). رجوع به نخّه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناگوارد گردیدن. (منتهی الارب). ناگوار شدن. (منتخب اللغات). ناگوارد گرفتن. (تاج المصادر) ، دل گرفته شدن از چربش. (منتهی الارب). دل گرفتن از چربی و خورش. (منتخب اللغات) ، فربه و پرگوشت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
پاره ای از شب. گویند: مر طنخ من اللیل، ای طائفه منها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ خَ)
چرک. ریم. (منتهی الارب). الدرن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ / سَ نَ خَ)
بوی بد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام محلی خوش آب و هواست به رأس غین بکنار چشمه ای که الملک الاشرف بدانجا خانه و قصری عظیم ساخته است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ جَ)
شهری است بکرانۀ دریای مغرب. (منتهی الارب). شهری است درجانب مغرب نزدیک بکوه قاف. (برهان). شهری است در بن کوه قاف. (معرب تنگه) نام شهری، بندر مراکش کنار جبل الطارق. نام شهری است بر کنار دریای مغرب نزدیک تطاون. نام شهری از بلاد مغرب که تا مهدیه شش فرسنگ میان دارد، و اصل آن تنگۀ فارسی است. ناحیتی است (بمغرب) و قصبۀ آن فاس است. (حدود العالم). نام شهر معروف، و کلمه غیرعربی است. (متن المعرب ص 223). یاقوت و فیروزآبادی هر کدام بنوبۀ خود این لفظ را در معجم البلدان و قاموس بصورت بالا آورده اند. ابن منظور افریقی در لسان العرب بصورت طجنه ایراد کرده، و در ضمن کلمه ’طاجن’ گوید: قال اللیث: اهملت الجیم و الطاء فی الثلاثی الصحیح و وجدنا مستعمله بعضها عربیه و بعضها معربه فمن المعرب قولهم ’طجنه’ بلد معروف. و ظاهراً تقدیم جیم بر نون، ناشی از خطای تصحیح کنندگان لسان العرب در مطبعۀ بولاق باشد که گمان برده اند طنجه شاهد است برای الفاظ مختوم به نون !! و تأیید این قول آن است که ابن درید نیز پیروی لیث را کرده (2:100) و گفته است ’ج طم’ اهملت.و البته ’طج ن’ هم غیرمستعمل است. اما طنجه اسم شهر معروف عربی نیست. (ترجمه از حاشیۀ ص 223 المعرب).
شهری است دراقلیم چهارم، طول آن از جهت مغرب هشتاد درجه و عرض وی از جانب جنوب سی وپنج درجه و نیم باشد. این شهر برکنار بحر مغرب مقابل جزیرهالخضراء واقع و از بلاد بربر و برّ اعظم بشمار رود. ابن حوقل گوید: طنجه شهری است باستانی، چاههای آب آن روی پوشیده نیست، بنای این شهر تمامی از سنگ است و قائم بر دریا، و در این تاریخ شهر معمور طنجه بمسافت میلی بر کنار دریا واقع است و بارو ندارد، و موقع شهر در پشت کوه و آب آن از کاریزی روان است که اهالی آنجا از سرچشمۀ آن بیخبرند. شهری است پرنعمت و بین طنجه و سبته یک روز مسافت است، ولی عمل طنجه و حومه و اطراف آن مسافت یک ماه راه است. شهر طنجه پایان حدود افریقیه است و فاصله بین طنجه و قیروان دوهزار میل باشد. (معجم البلدان). مملکتی بزرگ است از اقلیم دوم و سیم و دارالملکش شهرطنجه که نواحی و مواضع و قصبات بسیار و توابع دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 269) :
انده دهساله را بطنجه رماند
شادی نو را ز ری بیارد و عمان.
رودکی.
اندرشده چشم ما بخواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه.
منوچهری.
پس از گنج طنجه سخن کرد یاد
هرآنچ از ره آورد شه را بداد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 331).
گرشاسف و نریمان را بترکستان فرستاد (فریدون) ... و گرشاسف بعد از این بمغرب رفت بطنجه. چون بازآمد بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 41). اما در این خلاف نیست که پادشاه روم را قیصر گویند و پادشاه طنجه و افریقیه و اندلس را افریقس گویند. (مجمل التواریخ ص 424). رجوع به فهرست الحلل السندسیه و فهرست التفهیم شود
لغت نامه دهخدا
(طَنْ نو بَ رَ)
نام شهرکی است به جزیره ابن عمر و ابراهیم طنزی شاعر از آنجاست. نام شهری است بجزیره ابن عمر از دیاربکر. (معجم البلدان). نام قریه ای به دیاربکر. نام دهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جایگاهیست در اقاصی ذوالمروه بین ذی خشب و وادی القری. و این لفظ با حاء مهمله نیز آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طانی. زناکاران. (منتهی الارب). طناءه. رجوع به طناءه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ خَ)
شترانی که شکمهای آنها از شدت تشنگی تنگ شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
حوض بزرگ مانندی نزدیک مخرج کاریز. کلمه ای است غیرعربی که داخل لغت عرب گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسطخر، یعنی جایی که آب چشمه یا قنات را در آن گرد کنند، و در وقت ضرورت به مزارع روان کنند. رجوع به طرخ شود
لغت نامه دهخدا
(طُ خَ نَ)
سخت کوتاه. (مهذب الاسماء). این لغت در سه نسخۀ خطی از مهذب الاسماء بدین صورت در ’باب الطاء المضمومه مع الخاء’ ثبت شده، ولی صاحب تاج العروس در مادۀ طحن در ضمن مستدرکات گوید: قال الزجاج: الطخته، القصیر فیه لوثه. و نقل الازهری عن ابن الاعرابی اذا کان الرجل نهایه فی القصر، فهو الطخته. (و در تاج العروس کلمه طخته بدون اعراب است)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
سخت گول. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
رجوع به تلخه شود
لغت نامه دهخدا
(نَخْ خَ)
بنده. (منتهی الارب) (آنندراج). عبد. (از اقرب الموارد). رقیق. بنده از مرد و زن. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، خرها. حمر. (اقرب الموارد) (از تاج العروس). نخّه. نخّه. (اقرب الموارد) ، می (؟). (منتهی الارب) (آنندراج). نخّه. نخّه. (منتهی الارب) ، بقر عوامل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (المنجد). گاو کار کشت. (منتهی الارب) (آنندراج). گاو عوامل و شبانان. (ناظم الاطباء). نخّه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، مربیات خانه. (آنندراج). مربیات. (منتهی الارب). تربیت شدگان در خانه. (از اقرب الموارد). زنهای تربیت شده در خانه. (ناظم الاطباء) ، شتربندگان. (آنندراج) (منتهی الارب). شتربنده. جمّال. (ناظم الاطباء). رعاء. جمّالون. نخّه. (اقرب الموارد) ، شبانان. (آنندراج) (منتهی الارب) ، باران سبک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). باران خفیف. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خبری که صدق و کذب آن معلوم نباشد، دیناری که مصدق پس از اخذ صدقه جهت ذات خود می گیرد و نام آن دینار نیز نخه است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنخه
تصویر خنخه
تو دماغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنخه
تصویر کنخه
(کشتی رانی) علم راجع به اتصال بسه ها (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیخه
تصویر طیخه
پتیاره (بلا)، جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنخه
تصویر سنخه
بوی بد
فرهنگ لغت هوشیار