مون بریزن. مرکز ولایتی است در ایالت لوار که بر کنار رود ویززی واقع است و 10123 تن سکنه و کلیسائی از قرون سیزده و پانزده میلادی و کار خانه تصفیۀ فلزات دارد. ولایت منبریزن از ده بخش و 140 دهستان تشکیل یافته و 119828 تن سکنه دارد. (از لاروس)
مون بریزن. مرکز ولایتی است در ایالت لوار که بر کنار رود ویززی واقع است و 10123 تن سکنه و کلیسائی از قرون سیزده و پانزده میلادی و کار خانه تصفیۀ فلزات دارد. ولایت منبریزن از ده بخش و 140 دهستان تشکیل یافته و 119828 تن سکنه دارد. (از لاروس)
ده کوچکی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 1000گزی جنوب ساردوئیه و 1000گزی راه فرعی راین به ساردوئیه واقع شده و سکنه اش 52 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 1000گزی جنوب ساردوئیه و 1000گزی راه فرعی راین به ساردوئیه واقع شده و سکنه اش 52 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
کنایه از جوانمرد و بسیار بخش. (آنندراج). سخی و جوانمرد، مسرف. مبذر. (ناظم الاطباء) ، ریزندۀ گنج: بفرمود تا خازن زودخیز کند پیل بالا بر او گنج ریز. نظامی. همه ره گنج ریز و گوهرانداز بیاوردند شیرین را به صد ناز. نظامی. - خاطر گنج ریز، گهربار. گهرزاد. مجازاً وقاد: به آواز پوشیدگان گفت خیز گزارش کن از خاطر گنج ریز. نظامی
کنایه از جوانمرد و بسیار بخش. (آنندراج). سخی و جوانمرد، مسرف. مبذر. (ناظم الاطباء) ، ریزندۀ گنج: بفرمود تا خازن زودخیز کند پیل بالا بر او گنج ریز. نظامی. همه ره گنج ریز و گوهرانداز بیاوردند شیرین را به صد ناز. نظامی. - خاطر گنج ریز، گهربار. گهرزاد. مجازاً وقاد: به آواز پوشیدگان گفت خیز گزارش کن از خاطر گنج ریز. نظامی
دهی از دهستان ژاوه رودبخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی خاور رزاب، کنار رود خانه کماسی. کوهستانی و سردسیر. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان ژاوه رودبخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 12هزارگزی خاور رزاب، کنار رود خانه کماسی. کوهستانی و سردسیر. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال فروشی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
صاحب غیاث اللغات از قول سروری و مؤید و دیگران (و به تبعیت از او آنندراج) آرد: این لفظ بزیادت یای تحتانی غلط است و صحیح آن رنگرز است و اگر به معنی نقاش و مصور و معمار گویند صحیح باشد - انتهی. اما این مطلب یعنی غلط بودن رنگریز صحیح نیست و رنگریز در نظم و نثر قدما در معنی رنگرز استعمال شده است: صباغ، رنگریز. (مهذب الاسماء) (دهار). ممصل، پالونه یا پاتیلۀ رنگریز که در آن رنگ کند. (منتهی الارب). این دهر رنگریز مرا صوف و اطلس است این چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است. سیدحسن غزنوی. تیغ تو رنگریز وضمیر تو نقش بند خلق تو گل فروش و زبانت شکرگر است. سیدحسن غزنوی. نقش بند چمنش باد ز چین لطف است رنگریز شمرش ماه ز چرخ کرم است. اثیرالدین اخسیکتی
صاحب غیاث اللغات از قول سروری و مؤید و دیگران (و به تبعیت از او آنندراج) آرد: این لفظ بزیادت یای تحتانی غلط است و صحیح آن رنگرز است و اگر به معنی نقاش و مصور و معمار گویند صحیح باشد - انتهی. اما این مطلب یعنی غلط بودن رنگریز صحیح نیست و رنگریز در نظم و نثر قدما در معنی رنگرز استعمال شده است: صباغ، رنگریز. (مهذب الاسماء) (دهار). ممصل، پالونه یا پاتیلۀ رنگریز که در آن رنگ کند. (منتهی الارب). این دهر رنگریز مرا صوف و اطلس است این چرخ نقره خنگ مرا اسب و استر است. سیدحسن غزنوی. تیغ تو رنگریز وضمیر تو نقش بند خلق تو گل فروش و زبانت شکرگر است. سیدحسن غزنوی. نقش بند چمنش باد ز چین لطف است رنگریز شمرش ماه ز چرخ کرم است. اثیرالدین اخسیکتی
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر: آری مرا بدان کت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم. سروری (از فرهنگ اسدی). خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366). سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش. خاقانی. بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز بس آه عنبرین که بعمدا برآورم. خاقانی. نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوایی نیابی. خاقانی. بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را بمنقار. نظامی. عنبرین طرۀ سرای سپهر طرۀ ماه درکشید به مهر. نظامی. در اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سرد افشانند کافور. نظامی. عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست. سعدی. گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست کس نافه ارمغان نبَرَد جانب ختا. قاآنی. ، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود: همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش. نظامی. - عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو: آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست ؟ سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. - عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر: ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم. سعدی. - عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است: از حرمت هر کبوتری که بپرید نامۀ او عنبرین ختام برآمد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180). - عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج). - عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). - عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر: همچو عودم بر آتش سوزان بی خداوند عنبرین گیسو. سوزنی. - عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیرار شیر باشد عنبرین موی. نظامی. پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم. صائب (از آنندراج). - عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر: تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند. خاقانی
رستنیی باشد و گل آن مانند گل خسک زرد می شود و اطراف آن خار دارد و آن را بعربی قرطم بری خوانند و به یونانی طریغان گویند. (از برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
رستنیی باشد و گل آن مانند گل خسک زرد می شود و اطراف آن خار دارد و آن را بعربی قرطم بری خوانند و به یونانی طریغان گویند. (از برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بنمعلا بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
پارسی تازی گشته نوروز یکی از شعب بیست و چهار گانه موسیقی و آن بر دو نوع است: یا نیریز صغیر. شامل پنج نغمه است و با (راست) و (حجازی) متناسب میباشد. یا نیریز کبیر. شامل هشت نغمه است و با (حجازی) متناسب میباشد. توضیح نیزیز آوازیست ایرانی که در راست پنجگاه و همایون هر دو معمولست
پارسی تازی گشته نوروز یکی از شعب بیست و چهار گانه موسیقی و آن بر دو نوع است: یا نیریز صغیر. شامل پنج نغمه است و با (راست) و (حجازی) متناسب میباشد. یا نیریز کبیر. شامل هشت نغمه است و با (حجازی) متناسب میباشد. توضیح نیزیز آوازیست ایرانی که در راست پنجگاه و همایون هر دو معمولست