باریک و دراز میان کاواک از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دراز از گیاه. میان تهی چون نی. (از اقرب الموارد). رجوع به زمخره و زمخر شود. - زمخری السواعد، ظلیم زمخری السواعد، شترمرغ باریک ساق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
باریک و دراز میان کاواک از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دراز از گیاه. میان تهی چون نی. (از اقرب الموارد). رجوع به زمخره و زمخر شود. - زمخری السواعد، ظلیم زمخری السواعد، شترمرغ باریک ساق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
روز سخت و تاریک. (اقرب الموارد). یوم قمطریر، روز سخت. (منتهی الارب) : بزم احبابت همه جنات عدن خالدین روز اعدایت همه یوماً عبوساً قمطریر. سلمان ساوجی. ، رجل قمطریر، مرد سخت و عبوس و ترشرو. (از اقرب الموارد) : صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را. ، شر قمطریر، سخت. (اقرب الموارد)
روز سخت و تاریک. (اقرب الموارد). یوم قمطریر، روز سخت. (منتهی الارب) : بزم احبابت همه جنات عدن خالدین روز اعدایت همه یوماً عبوساً قمطریر. سلمان ساوجی. ، رجل قمطریر، مرد سخت و عبوس و ترشرو. (از اقرب الموارد) : صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را. ، شر قمطریر، سخت. (اقرب الموارد)
سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). سرمای بسیار سخت و شدت سرما. (فرهنگ فارسی معین). سرمای سخت. (غیاث) (شرفنامۀ منیری) (دهار) (ترجمان القرآن) (السامی فی الاسامی). سرمای سخت. برودت عظیم. باد سرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : متکئین فیها علی الارآئک لایرون فیها شمساً و لا زمهریراً. (قرآن 13/76). بدان رستخیز و دم زمهریر خروش یلان بود و باران تیر. فردوسی. تو باشی به بیچارگی دستگیر توانا ابر آتش وزمهریر. فردوسی. بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر هوا گشت پاک از دم زمهریر. فردوسی. جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر جز تف خشم او نبرد زمهریر دی. منوچهری. خورشید چون بمعدل عدل آید با فصل زمهریر معادا شد. ناصرخسرو. ور امروز او هست صرصر چه کوهم وگر او سموم است من زمهریرم. ناصرخسرو. روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر. سنائی. آب زلال گشت بسختی چو آینه باد شمال گشت ز سردی چو زمهریر. سوزنی. از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو تیرباران بلا بادا چو دردی زمهریر. سوزنی. حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر. سوزنی. نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر من زادۀ خلیفه نباشم گدای نان. خاقانی. آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی. خاقانی. باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد. خاقانی. ز طلق اندودگی کآمد حریرش هم آتش دایه شد هم زمهریرش. نظامی. شیر در جوش چون پنیر شده خون در اندام زمهریر شده. نظامی. چو بر گل شبیخون کند زمهریر بطفلی شود شاخ گلبرگ پیر. نظامی. دست دیگر باختن فرمود میر او چنان لرزان که عور از زمهریر. مولوی. ذکر آن اریاح سرد و زمهریر اندر آن ایام و ازمان عسیر. مولوی. این لباسی که ز سرما شد مجیر حق دهد او را مزاج زمهریر. مولوی. بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گو در دوزخم خرم هوای زمهریر. سعدی. ، نام روزهایی است پیش از ایام العجوز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. ، جایی بسیار سرد نزدیگ به انتهای کرۀ هوا و این لفظ مرکب است از زم و هریر بمعنی سرمای سخت کننده، چه زم بمعنی سرمای سخت و هریر بمعنی کننده باشد که فاعل است. (برهان) (انجمن آرا). جای بسیار سرد. (فرهنگ فارسی معین). جای بسیار سرد که نزدیگ به انتهای کرۀ هوا می باشد. (ناظم الاطباء). سرمایی است که بدان کافران را عذاب خواهند کرد و مقام آن در وسط کرۀ هواست و کرۀ هوا تحت کرۀ ناراست و فوق کرۀ ارض... (از غیاث) (از آنندراج) ، ماه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند آن قمر است در لغت طی و منه: و لیله ظلامها قد اعتکر قطعتها و لا زمهریر ماظهر. ؟ (از اقرب الموارد)
سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). سرمای بسیار سخت و شدت سرما. (فرهنگ فارسی معین). سرمای سخت. (غیاث) (شرفنامۀ منیری) (دهار) (ترجمان القرآن) (السامی فی الاسامی). سرمای سخت. برودت عظیم. باد سرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : متکئین فیها علی الارآئِک ِ لایرون فیها شمساً و لا زمهریراً. (قرآن 13/76). بدان رستخیز و دم زمهریر خروش یلان بود و باران تیر. فردوسی. تو باشی به بیچارگی دستگیر توانا ابر آتش وزمهریر. فردوسی. بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر هوا گشت پاک از دم زمهریر. فردوسی. جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر جز تف خشم او نبرد زمهریر دی. منوچهری. خورشید چون بمعدل عدل آید با فصل زمهریر معادا شد. ناصرخسرو. ور امروز او هست صرصر چه کوهم وگر او سموم است من زمهریرم. ناصرخسرو. روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر. سنائی. آب زلال گشت بسختی چو آینه باد شمال گشت ز سردی چو زمهریر. سوزنی. از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو تیرباران بلا بادا چو دردی زمهریر. سوزنی. حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر. سوزنی. نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر من زادۀ خلیفه نباشم گدای نان. خاقانی. آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی. خاقانی. باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد. خاقانی. ز طلق اندودگی کآمد حریرش هم آتش دایه شد هم زمهریرش. نظامی. شیر در جوش چون پنیر شده خون در اندام زمهریر شده. نظامی. چو بر گل شبیخون کند زمهریر بطفلی شود شاخ گلبرگ پیر. نظامی. دست دیگر باختن فرمود میر او چنان لرزان که عور از زمهریر. مولوی. ذکر آن اریاح سرد و زمهریر اندر آن ایام و ازمان عسیر. مولوی. این لباسی که ز سرما شد مجیر حق دهد او را مزاج زمهریر. مولوی. بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گو در دوزخم خرم هوای زمهریر. سعدی. ، نام روزهایی است پیش از ایام العجوز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. منوچهری. ، جایی بسیار سرد نزدیگ به انتهای کرۀ هوا و این لفظ مرکب است از زم و هریر بمعنی سرمای سخت کننده، چه زم بمعنی سرمای سخت و هریر بمعنی کننده باشد که فاعل است. (برهان) (انجمن آرا). جای بسیار سرد. (فرهنگ فارسی معین). جای بسیار سرد که نزدیگ به انتهای کرۀ هوا می باشد. (ناظم الاطباء). سرمایی است که بدان کافران را عذاب خواهند کرد و مقام آن در وسط کرۀ هواست و کرۀ هوا تحت کرۀ ناراست و فوق کرۀ ارض... (از غیاث) (از آنندراج) ، ماه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند آن قمر است در لغت طی و منه: و لیله ظلامها قد اعتکر قطعتها و لا زمهریر ماظهر. ؟ (از اقرب الموارد)
لغتی (لهجه ای) است در اطمحرار. (از متن اللغه). رجوع به اطمحرار شود، اطهاف سقاء،فروهشته شدن مشک و نرم گردیدن آن. (منتهی الارب). فروهشته شدن مشک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). استرخاء مشک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اطهاف طهفه، از مال خویش قطعه ای به کسی دادن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دادن کسی را پاره ای از مال خویش. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) ، اطهاف در سخن خویش، سبک کردن آن را. (از متن اللغه). سبک کردن و بسرعت گفتن آن را. (از اقرب الموارد). سهل و آسان کردن سخن را و واضح و پیدا گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به لغت یمن، طهف راکاشتن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغتی (لهجه ای) است در اطمحرار. (از متن اللغه). رجوع به اطمحرار شود، اطهاف سِقاء،فروهشته شدن مشک و نرم گردیدن آن. (منتهی الارب). فروهشته شدن مشک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). استرخاء مشک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اطهاف طهفه، از مال خویش قطعه ای به کسی دادن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دادن کسی را پاره ای از مال خویش. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) ، اطهاف در سخن خویش، سبک کردن آن را. (از متن اللغه). سبک کردن و بسرعت گفتن آن را. (از اقرب الموارد). سهل و آسان کردن سخن را و واضح و پیدا گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به لغت یمن، طهف راکاشتن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
آهنج آهنجیدن، رسن سخت بافت بنگرید به مرار نام برخی از گونه های قنطوریون (گل گندم) که دارای گلهای زرد یا قرمز است دریه. توضیح برهان این کلمه را بدون تشدید ثانی (بر وزن هزار) آورده است
آهنج آهنجیدن، رسن سخت بافت بنگرید به مرار نام برخی از گونه های قنطوریون (گل گندم) که دارای گلهای زرد یا قرمز است دریه. توضیح برهان این کلمه را بدون تشدید ثانی (بر وزن هزار) آورده است