جدول جو
جدول جو

معنی طلسم - جستجوی لغت در جدول جو

طلسم
تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فال بینان در روی آن خط ها یا جدول هایی می کشند یا حروف و کلماتی می نویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است،
کنایه از سحر، جادو،
گرفتار سحر و جادو
تصویری از طلسم
تصویر طلسم
فرهنگ فارسی عمید
طلسم
(طِلْ لَ)
لغتی است در طلسم
لغت نامه دهخدا
طلسم
(طِ لِ)
از یونانی طلسما، دستگاهی به علم حیل کرده. آنچه خیال های موهوم بهشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفاین و خزاین تعبیه کنند. (از مؤید و مدار و بهار عجم و کشف). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته می شود یعنی از بعضی ادویه و ساعت مخصوصه و گاهی این صورت از آبگینه نیز سازند. فقیر مؤلف گوید که: ظاهراً طلسم لفظ یونانی است، عربی نیست، چه در تقدیر عربی بودن به کسرتین آمدن این لفظ وجهی ندارد، چرا که این وزن در کلام عرب نیامده، اگر عربی بودی به کسر اول و فتح ثانی بر وزن قمطر آمدی. (غیاث) (آنندراج). طلسم عبارت از تمزیج قوای فعالۀ سماوی به قوای منفعلۀ ارضی است به وسیلۀ خطوط مخصوصی که اهل این فن وهمی به کار می برند تا بدان هر موذی را دفع کنند و چه بسا که این کلمه را بر خود خطوط اطلاق می کنند. این کلمه معرب تالسمس است که به معنی تکمیل می باشد. ج، طلاسم، طلسمات. (از اقرب الموارد).
قطعۀ فلزی که بر روی آن نقش های چند در ساعات برای حوائج معین رسم کنند. ج، طلاسم، طلسمات. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره گوید: طلسم عبارت از خارقی است که مبداء آن قوای فعالۀ آسمانی آمیخته به قوابل زمینی منفعله است تا بدان امور شگفت و غریب پدید آورند، زیرا برای حدوث کائنات عنصری که اسباب آنها قوای آسمانی است شرایط مخصوصی است و بدین شرایط استعداد قابل کمال می پذیرد و از این رو کسی که احوال قابل و فاعل را بشناسد و بر جمع میان آنها قادر باشد می تواند به ظهور آثار عجیب و شگفتی پی برد. و در شرح مواقف آمده است که طلسم عبارت است از تمزیج قوای فعالۀ آسمانی با قوای منفعلۀ زمینی و آنگاه بقیۀ گفتار بیرجندی را یاد می کند - انتهی: گفت (کیکاوس) مرا چاره نیست تا بر آسمان روم و ستارگان و ماه و آفتاب را ببینم، پس طلسمی بکرد و لختی برشد و چند کس با کیکاوس برشدند و چون بدانجا رسیدند که ابر بود فروافتاد و همه بمردند مگر کیکاوس. (ترجمه طبری بلعمی).
چو آمد بنزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز.
فردوسی.
طلسم بزرگ آن چو آمد به جای
بر قیصر آمد یکی رهنمای.
فردوسی.
به نزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار.
فردوسی.
همی بود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز.
فردوسی.
طلسمی است کآن رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند.
فردوسی.
نبینم همی جنبش جان به جسم
نباشد مگر فیلسوفی طلسم.
فردوسی.
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت.
فردوسی.
بسازند جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را ز جسم.
فردوسی.
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم تن جادوان بشکنم.
فردوسی.
آبی که در ولایت تو خیزد ای شگفت
گویی ز هیبت تو طلسمی بود بر آن.
فرخی.
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی از او چشم مردم هشیار.
فرخی.
آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی. (تاریخ بیهقی ص 116).
طلسم و بند و زندان تو است این
بر او چشم خرد بگشای و خود بین.
ناصرخسرو.
در این گنج نامه ز راز جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کآن کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست.
نظامی.
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان خصم.
مولوی.
(در چاپ نیکلسون طلسم به کسر طاء و فتح لام ضبط شده است تا با قافیۀ خصم متوازن باشد، لکن طلسم در تداول فارسی زبانان به کسر طاء و کسر لام است و علاوه بر این، اصل این کلمه نیز که یونانی است مکسور بودن لام را تأیید می کند، چه یونانی آن نیز طلسما است و از این رو گمان می کنم در شعر تصحیفی راه یافته است و اصل بدینگونه بود:
کین رصد باشد عدو جان و جسم
و تقابل جان با جسم نیز مؤید دیگر این مدعاست و مؤید دیگر آنکه با صورت مضبوط نیکلسون باید یک کلمه محذوف را نیز به قرینه قائل شد و آن کلمه جان بعد از خصم است و چاپ علاءالدوله هرچند مطبوع نیست اقرب به صحت است و آن این است: که رصد بسته ست بهر جان و جسم. واﷲ اعلم. (یادداشت مؤلف).
تدبیر عقل حل نکند عقدۀ سپهر
بستند این طلسم زجاجی به نام عشق.
سالک یزدی.
هیچ کس معرکۀ شهرت مجنون نشکست
این طلسمی است که بر نام سلیمان بستند.
سلیم.
هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم
زآنکه ناحق به طلسم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا.
بفکن حجاب جسم که تا بشکنی طلسم
مردود خلق باشد مقبول ذوالمنن.
قاآنی.
- امثال:
یهودی طلسمش را آورده است
لغت نامه دهخدا
طلسم
(طَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسۀ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کرند. محصول آنجا غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. تابستان از طریق علی آباد میتوان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
طلسم
آنچه خیالهای موسوم بشکل عجیب در نظر میاورند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند، قطعه کاغذی که جادوگران یافالبینان درروی آن جدولهائی میکشند ویا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت چیزی یا کسی یا دفع بدی و آزار موثر است
فرهنگ لغت هوشیار
طلسم
((طِ لِ))
جادو، نوشته ها یا اشکالی غیرعادی برای جادو کردن چیزی یا کسی
تصویری از طلسم
تصویر طلسم
فرهنگ فارسی معین
طلسم
صفت افسون، تعویذ، جادو، سحر، نیرنگ، جادوشده، سحرشده، افسون شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(طُلْ لا)
شاهدانه. (منتهی الارب). اسم شوم است که حب شهدانج باشد. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
چرک دندان که از ناکردن مسواک گرد آید. (منتهی الارب). چرک دندان را گویند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
خوان نان نهادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
مثل الطمس. (زوزنی). ناپدید گردیدن. طسوم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
قبیله ای است از عاد و آن از اولاد طسم بن لاوی بن سام بن نوح علیه السلام بود. (منتهی الارب) (آنندراج). قومی از عرب بائده و ایشان بنوطسم بن لاوذبن ارم بن سام بن نوح علیه السلام اند و جوهری گوید: از عاد باشند و منزلشان احقاف یمن بود. و صاحب عبر گوید: دیارآنان یمامه است و در جنگهائی که میان آنان با جدیس درگرفت نسلشان برافتاد. حصن مشقر واقع بین نجران و بحرین بقولی از بناهای طسم است. (معجم البلدان ج 8 ص 65). و رجوع به البیان و التبیین جاحظ صص 164- 166 و عقدالفرید ج 4 ص 242 و مجمل التواریخ و القصص صص 147- 148 و الاعلام ج 2 ص 448 و صبح الاعشی ج 1 ص 314 شود
لغت نامه دهخدا
(طا سینْ میمْ)
در مفتتح سوره های الشعراء و القصص از حروف مقطعۀ اوایل پاره ای از سوره های قرآن است، و مفسران رادر معنی آن اختلافات بسیار است. ابوالفتوح رازی در تفسیر خویش آورده که والبی گوید: نامی است از نامهای خدا. عکرمه گفته که علما از تفسیر آن اظهار عجز کرده اند. مجاهد گفته: نام سوره است. ابوروق گفته: نامی است از نامهای قرآن. محمد بن کعب گفته: طاء طول و سین سناء و میم ملک خدای است. امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام فرمود: طاء طور سینا و سین اسکندریه و میم مکه است. امام جعفر صادق علیه السلام گفته: طاء درخت طوبی و سین درخت سدرهالمنتهی و میم اشاره به محمدمصطفی صلی الله علیه و آله و سلم است که بدین نامها خدای تعالی سوگند یاد فرموده است. (ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
پاک کردن نوشته را و محو نمودن، آوردن چیزی را، کور گردیدن، تیز دادن، طلس به فی السجن (مجهولاً) ، در زندان افکنده شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
چادر سیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ اطلس و طلساء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
ابر نازک. یقال: ما فی السماء طلسهٌ و طلس. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نامه، نامۀ پاک کرده شده، جامۀ ریمناک. (منتهی الارب). جامۀ کهنه. (مهذب الاسماء) ، پوست موی رفتۀ ران شتر، گرگ بیموی و کهنه. ج، اطلاس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
کوسه. به عرف عرب کسی را گویند که در روی وی اصلاً موی نباشد. سادات طلس چهار تن بوده اند: قیس بن سعد که درباره وی از انس بن مالک در سیرالسلف مروی است که گفت: منزله قیس بن سعد بن عباده من النبی کمنزله صاحب الشرط من الامیر، عبداﷲ زبیر، احنف بن قیس، شریح قاضی. و یکی از اصحاب قیس می گفت که اگر خریدن لحیه به زر میسر بودی بدانچه ممکن می بود لحیه برای قیس میخریدم. (حبیب السیر ج 1 ص 340)
لغت نامه دهخدا
به یونانی صلبه (؟) است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دهی است از دهستان خیر رودکنار، بخش مرکزی شهرستان نوشهر با 400 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
اسم صنفی از صدف کوچک است. طلیسا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طُ سَ)
رنگ خاکی که بسیاهی زند. (از اقرب الموارد) ، ابرنازک. رجوع به طلس شود. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
در سر فرودافکندن
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ سِ)
طلسم کننده: بلیناس مطلسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ سَ)
طلسم بر بازو بسته. (ناظم الاطباء). طلسم کرده. طلسم شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قد یوجد مواضع مطلسمهلایلدغ فیها عقرب. (آثار الباقیه، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
الضرب ببسط الکف. با کف دست زدن، طلم الخبزه، برابر و درست ساخت نان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
دارویی است که زخمها را بدان ضماد کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ سَم م)
آزناک. (منتهی الارب). به معنی حلس است یعنی حریص و میم و برای تأکید و تقویت معنی بدان اضافه شده است: لیس بفضل حلس حلسم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی فرنجمشک است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لسم
تصویر لسم
چشیدن، خاموشی از درد در سخن، پیوسته به راهی
فرهنگ لغت هوشیار
چادرسیاه، پاک کردن نوشته را، زدودن، به زندان افتادن، کور گردیدن، تیز دادن گوزیدن نوشته زدوده، جامه ریمناک، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلم
تصویر طلم
چرکی دندان خوان نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلام
تصویر طلام
شاهدانه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
نام روستایی ییلاقی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی