جدول جو
جدول جو

معنی طلس - جستجوی لغت در جدول جو

طلس
به یونانی صلبه (؟) است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
طلس
(حُ)
پاک کردن نوشته را و محو نمودن، آوردن چیزی را، کور گردیدن، تیز دادن، طلس به فی السجن (مجهولاً) ، در زندان افکنده شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طلس
(طَ)
چادر سیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طلس
(طُ)
جمع واژۀ اطلس و طلساء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طلس
(طُ لَ)
ابر نازک. یقال: ما فی السماء طلسهٌ و طلس. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
طلس
(طِ)
نامه، نامۀ پاک کرده شده، جامۀ ریمناک. (منتهی الارب). جامۀ کهنه. (مهذب الاسماء) ، پوست موی رفتۀ ران شتر، گرگ بیموی و کهنه. ج، اطلاس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طلس
(طِ)
کوسه. به عرف عرب کسی را گویند که در روی وی اصلاً موی نباشد. سادات طلس چهار تن بوده اند: قیس بن سعد که درباره وی از انس بن مالک در سیرالسلف مروی است که گفت: منزله قیس بن سعد بن عباده من النبی کمنزله صاحب الشرط من الامیر، عبداﷲ زبیر، احنف بن قیس، شریح قاضی. و یکی از اصحاب قیس می گفت که اگر خریدن لحیه به زر میسر بودی بدانچه ممکن می بود لحیه برای قیس میخریدم. (حبیب السیر ج 1 ص 340)
لغت نامه دهخدا
طلس
چادرسیاه، پاک کردن نوشته را، زدودن، به زندان افتادن، کور گردیدن، تیز دادن گوزیدن نوشته زدوده، جامه ریمناک، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طلا
تصویر طلا
(دخترانه)
طلا، فلزی زرد رنگ و نسبتاً نرم، زر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اطلس
تصویر اطلس
(دخترانه)
پارچه ابریشمی، دیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طوس
تصویر طوس
(پسرانه)
فرزند نوذر پادشاه پیشدادی ملقب به زرینه کفش، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اطلس
تصویر اطلس
نوعی پارچۀ ابریشمی، دیبا، کنایه از جامۀ ابریشمین، نوعی پارچۀ پرزدار از جنس ابریشم مصنوعی، هر کتابی که دارای نقشه های گوناگون باشد مثلاً اطلس جغرافیا، اطلس تشریح،
در علم زیست شناسی نخستین مهرۀ گردن در زیر جمجمه، برگرفته از نام اطلس، رب النوع یا قهرمان افسانه ای یونان قدیم که کرۀ زمین را بر روی گردن خود حمل می کرد، در علم نجوم فلک نهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلسم
تصویر طلسم
تکۀ کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فال بینان در روی آن خط ها یا جدول هایی می کشند یا حروف و کلماتی می نویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است،
کنایه از سحر، جادو،
گرفتار سحر و جادو
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
اسم صنفی از صدف کوچک است. طلیسا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طِ لِ)
از یونانی طلسما، دستگاهی به علم حیل کرده. آنچه خیال های موهوم بهشکل عجیب در نظر می آرند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفاین و خزاین تعبیه کنند. (از مؤید و مدار و بهار عجم و کشف). و از بعضی کتب دریافت شده که طلسم از اجزای ارضی و سماوی ساخته می شود یعنی از بعضی ادویه و ساعت مخصوصه و گاهی این صورت از آبگینه نیز سازند. فقیر مؤلف گوید که: ظاهراً طلسم لفظ یونانی است، عربی نیست، چه در تقدیر عربی بودن به کسرتین آمدن این لفظ وجهی ندارد، چرا که این وزن در کلام عرب نیامده، اگر عربی بودی به کسر اول و فتح ثانی بر وزن قمطر آمدی. (غیاث) (آنندراج). طلسم عبارت از تمزیج قوای فعالۀ سماوی به قوای منفعلۀ ارضی است به وسیلۀ خطوط مخصوصی که اهل این فن وهمی به کار می برند تا بدان هر موذی را دفع کنند و چه بسا که این کلمه را بر خود خطوط اطلاق می کنند. این کلمه معرب تالسمس است که به معنی تکمیل می باشد. ج، طلاسم، طلسمات. (از اقرب الموارد).
قطعۀ فلزی که بر روی آن نقش های چند در ساعات برای حوائج معین رسم کنند. ج، طلاسم، طلسمات. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره گوید: طلسم عبارت از خارقی است که مبداء آن قوای فعالۀ آسمانی آمیخته به قوابل زمینی منفعله است تا بدان امور شگفت و غریب پدید آورند، زیرا برای حدوث کائنات عنصری که اسباب آنها قوای آسمانی است شرایط مخصوصی است و بدین شرایط استعداد قابل کمال می پذیرد و از این رو کسی که احوال قابل و فاعل را بشناسد و بر جمع میان آنها قادر باشد می تواند به ظهور آثار عجیب و شگفتی پی برد. و در شرح مواقف آمده است که طلسم عبارت است از تمزیج قوای فعالۀ آسمانی با قوای منفعلۀ زمینی و آنگاه بقیۀ گفتار بیرجندی را یاد می کند - انتهی: گفت (کیکاوس) مرا چاره نیست تا بر آسمان روم و ستارگان و ماه و آفتاب را ببینم، پس طلسمی بکرد و لختی برشد و چند کس با کیکاوس برشدند و چون بدانجا رسیدند که ابر بود فروافتاد و همه بمردند مگر کیکاوس. (ترجمه طبری بلعمی).
چو آمد بنزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز.
فردوسی.
طلسم بزرگ آن چو آمد به جای
بر قیصر آمد یکی رهنمای.
فردوسی.
به نزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار.
فردوسی.
همی بود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز.
فردوسی.
طلسمی است کآن رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند.
فردوسی.
نبینم همی جنبش جان به جسم
نباشد مگر فیلسوفی طلسم.
فردوسی.
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت.
فردوسی.
بسازند جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را ز جسم.
فردوسی.
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم تن جادوان بشکنم.
فردوسی.
آبی که در ولایت تو خیزد ای شگفت
گویی ز هیبت تو طلسمی بود بر آن.
فرخی.
زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم
که خیره گشتی از او چشم مردم هشیار.
فرخی.
آب از حوض روان شدی و به طلسم بر بام خانه شدی. (تاریخ بیهقی ص 116).
طلسم و بند و زندان تو است این
بر او چشم خرد بگشای و خود بین.
ناصرخسرو.
در این گنج نامه ز راز جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کآن کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست.
نظامی.
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان خصم.
مولوی.
(در چاپ نیکلسون طلسم به کسر طاء و فتح لام ضبط شده است تا با قافیۀ خصم متوازن باشد، لکن طلسم در تداول فارسی زبانان به کسر طاء و کسر لام است و علاوه بر این، اصل این کلمه نیز که یونانی است مکسور بودن لام را تأیید می کند، چه یونانی آن نیز طلسما است و از این رو گمان می کنم در شعر تصحیفی راه یافته است و اصل بدینگونه بود:
کین رصد باشد عدو جان و جسم
و تقابل جان با جسم نیز مؤید دیگر این مدعاست و مؤید دیگر آنکه با صورت مضبوط نیکلسون باید یک کلمه محذوف را نیز به قرینه قائل شد و آن کلمه جان بعد از خصم است و چاپ علاءالدوله هرچند مطبوع نیست اقرب به صحت است و آن این است: که رصد بسته ست بهر جان و جسم. واﷲ اعلم. (یادداشت مؤلف).
تدبیر عقل حل نکند عقدۀ سپهر
بستند این طلسم زجاجی به نام عشق.
سالک یزدی.
هیچ کس معرکۀ شهرت مجنون نشکست
این طلسمی است که بر نام سلیمان بستند.
سلیم.
هست حق با من اگر شکوه ز صیاد کنم
زآنکه ناحق به طلسم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا.
بفکن حجاب جسم که تا بشکنی طلسم
مردود خلق باشد مقبول ذوالمنن.
قاآنی.
- امثال:
یهودی طلسمش را آورده است
لغت نامه دهخدا
(اَلَ)
جامۀ کهنه. ج، طلس. (ناظم الاطباء). ثوب خلق. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). جامۀکهنه. ج، طلس. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
در میتولژی یونانیان نام یکی از گروه جباران است که با خدایان نافرمانی آغاز کردند، آنگاه خدایان اطلس را بدان کیفر دادند که آسمان را بر سر و شانه های خویش حمل کند و پرسیوس را بر وی رحمت آمد و او را بکوههایی انتقال داد وکوههای مزبور همان جبال اطلس است که بدین سبب بنام وی خوانده شده است. و در قرن 16 میلادی که در اروپا کتب جغرافیا با نقشه انتشار یافت صورت اطلس را بر پشت جلد کتب مزبور ترسیم کردند در حالی که کرۀ زمین را حمل میکند و از آن پس کتب مشتمل بر نقشۀ جغرافیا را اطلس خواندند. رجوع به الموسوعه و اعلام المنجد شود
نام زنی شاعر که در عصر امیرخسرو بود. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
پاک و محو شدن نبشته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طیلسان پوشیدن خود را. (تاج المصادر بیهقی) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). خرج متقلسا متطلساً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ طَلْ لَ)
درازبالا. (منتهی الارب). طویل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش کرند شهرستان شاه آباد. در یک هزارگزی جنوب خاوری کرند و 5هزارگزی جنوب شوسۀ شاه آباد. دشت و سردسیر با 170 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کرند. محصول آنجا غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. تابستان از طریق علی آباد میتوان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(طُ سَ)
رنگ خاکی که بسیاهی زند. (از اقرب الموارد) ، ابرنازک. رجوع به طلس شود. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِلْ لَ)
لغتی است در طلسم
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام سلسلۀ کوه هایی که از میان مغرب و الجزایر و تونس می گذرد، ارتفاع آنها بین 3000 و 4500 متر. (از اعلام المنجد). و طول آن 2500 کیلومتر است. کوه اطلس را کوه درن هم می خواندند.
- جبال اطلس، کوههای واقع در شمال افریقاست. (فرهنگ نظام).
ابن خلدون در ضمن گفتگو از اقلیم سوم می نویسد:... و در بخش اول و قریب یک سوم قسمت بالای (جنوب) آن کوه درن دیده می شود. (مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 111). و مترجم در حاشیه آرد: مقصود کوه اطلس است. (از فهرست نخبهالدهر). و در ص 112 می نویسد: و کوه درن (اطلس) از جهت غربی مشرف بر بلاد مغرب اقصی است. و رجوع به مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 113 و 114 و سلسله جبال اطلس در ج 2 ص 1203 وایران باستان ج 2 ص 1876 شود، داخل کردن اسب همه نرۀ خود را درغلافش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی فرنجمشک است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سر بی موی و لغسر کل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلس
تصویر بلس
مرجمک از دانه های خوردنی پلت عدس بلسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطلس
تصویر تطلس
تباهش نوشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطلس
تصویر اطلس
تیره خاک، خاکستری، یکی از اقیانوسهای بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه خیالهای موسوم بشکل عجیب در نظر میاورند و نیز شکلی و صورتی عجیب که بر سر دفائن و خزائن تعبیه کنند، قطعه کاغذی که جادوگران یافالبینان درروی آن جدولهائی میکشند ویا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت چیزی یا کسی یا دفع بدی و آزار موثر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلس
تصویر دلس
ظلمت، تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطلس
تصویر اطلس
((اَ لَ))
پارچه ابریشمی، نام یکی از رب النوع های یونان قدیم که زمین را بر دوش خود حمل می کند، اولین مهره گردن، نقشه جغرافی، سطح مقعر فلک نهم، نام اقیانوسی که بین اروپا و امریکا قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلسم
تصویر طلسم
((طِ لِ))
جادو، نوشته ها یا اشکالی غیرعادی برای جادو کردن چیزی یا کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طوس
تصویر طوس
توس
فرهنگ واژه فارسی سره
نقشه، پرنیان، حریر، دیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت افسون، تعویذ، جادو، سحر، نیرنگ، جادوشده، سحرشده، افسون شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد