جدول جو
جدول جو

معنی طلاحه - جستجوی لغت در جدول جو

طلاحه
(حَ)
مانده شدن. (تاج المصادر). مانده گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طلایه
تصویر طلایه
(دخترانه)
نشانه یا جلوه نخستین از هر چیز که پیش از دیگر نشانه ها نمایان شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طلحه
تصویر طلحه
(پسرانه)
نام یکی از صحابه پیامبر (ص)، نیز نام دومین امیر از سلسله طاهریان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طلایه
تصویر طلایه
ضماد، مرهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلایه
تصویر طلایه
اولین نشانه ای که از هر چیز نمایان و جلوه گر می شود، برای مثال نه روزش طلایه نه شب پاسبان / سیاه است همچون رمه بی شبان (فردوسی - ۶/۳۱۸)، واینک بیامده ست به پنجاه روز پیش / جشن سده طلایۀ نوروز و نوبهار (منوچهری - ۳۹)
در امور نظامی گروهی از سربازانکه پیش فرستاده شوند تا از اوضاع و احوال دشمن آگاه شوند، مقدمۀ لشکر، پیشروان لشکر، برای مثال تو بی دیده بان و طلایه مباش / ز هر دانشی سست مایه مباش (فردوسی - ۵/۲۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
(طَ حا)
ابل طلاحی، شتران به درد شکم مبتلا شده از خوردن درخت طلح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَرْ را حَ)
فرشی است. یک قسم گستردنی است: فقد ذکر ان اتابک سلطان دمشق، طلب محتسباً، فذکر له رجل من اهل العلم، فامر باحضاره، فلما نظره، قال انی ولیتک امر الحسبه علی الناس بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر، قال ان کان الامر علی کذلک، فقم عن هذه الطراحه و ارفع هذا المسند، فانهما حریرٌ و اخلع هذا الحاتم فانه ذهب ٌ و قد قال صلی اﷲ علیه و آله و سلم هذان حرامان علی ذکور امتی. (معالم القربه). ج، طراریح. فراش ٌ مربعٌ یجلس علیه (عامیهٌ). (دزی)
لغت نامه دهخدا
(حَصْءْ / حَ صَءْ)
تنک و سبک کردن چیزی را:طلفح الخبز، تنک و پهن کرد نان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَمْ ما حَ)
تأنیث طماح. زنی که بشهوت بمردان نگرد. طامح
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
تأنیث طلیح. (منتهی الارب). رجوع به طلیح شود
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ)
کمیز بز کوهی که در سنگلاخها منجمد شود. (منتهی الارب) (آنندراج). کمیز بزکوهی که بر سنگ ریخته و سیاه شده باشد و آن را از روی سنگ تراشیده مانند داروها خصوصاً در جذام بکار برند. (ناظم الاطباء). رجوع به الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و رجوع به سلاحه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ حَ)
کشاورزی، زبان آوری در بیع و فریب دهی در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
شاش بز کوهی را گویند که بر سنگ کرده باشد و بر سنگ سیاه شده و آن را تراشند و در دوایی بکار برند خصوص جذام را نافع است و ظاهراً با لغت سابق سلاجت تصحیف خوانی شده باشد اﷲ اعلم. (برهان). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
کشتیبانی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتیبانی و ناخدایی و صنعت ملاح. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. (از اقرب الموارد).
- علم الملاحه، علمی است که از کیفیت ساختن کشتیها و چگونگی راندن آن در دریا بحث می کند. این علم متوقف است بر شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و شناسایی ساعات شبانه روز و همچنین شناسایی محل وزش بادها و تندبادها و بادهای ملایم و بادهای باران زا و غیرباران زا. علم میقات و علم هندسه از مبادی آن است. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا حَ)
نمک زار. (مهذب الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکستان و شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک زار و شوره زار و جایی که از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء) ، جایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نمکین و شیرین شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). نمکین و خوب روی گردیدن. ملوحه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شور گردیدن آب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نمکین و شور گردیدن آب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ حی یَ / طِ حی یَ)
ابل طلاحیه، شتران طلح خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شگفتی نمودن، طلّت الارض (مجهولاً) ، باران ریزه بارید بر زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَلْ لا سَ)
لتۀ پاک کردن لوح. (منتهی الارب). تخته پاک کن. کهنه. رکو که بدان لوح پاک کنند. کهنه که با آن نوشتۀ لوح را سترند. هرچه بدان چیزی پاک کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طُ حَ)
کف. زبد. کفک دیگ. (زمخشری). کف دیگ. (مهذب الاسماء). سرآمد هر چیزی مانند کفک دیگ و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چشم داشتن، درنگ کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درخشانیدن شمشیر.
لغت نامه دهخدا
(طِ حَ)
تأنیث طلح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَفْ فا حَ)
ناقهٌ طفّاحهالقوائم، شتاب رو و سبکپای تیزقدم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
دهی از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد در 4هزارگزی جنوب خاوری لردگان. کوهستانی و معتدل با 396 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و ارزن و تنباکو و کشمش و بادام و تریاک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(طَ یَ / یِ)
جاسوس لشکر که پیش و پس را نگه دارد. گروهی که پیش فرستند تا از دشمن واقف شود. (منتخب اللغات). پیش قراول. پیشرو لشکر. پیش جنگ. طلیعه. (السامی). ماثد. (منتهی الارب). طلایۀ جیش، طلیعۀ آن. نگاهبان لشکر که به اطراف آن شب بگردند و تفحص لشکر بیگانه کنند. فوجی که به شب حفاظت شهر و لشکر کند و مردم اینجا (هند) که طلاوه گویند خطاست و صاحب بهار عجم در رسالۀ جواهرالحروف نوشته است طلایه که بمعنی فوج محافظ لشکر است، در اصل طلایع بود جمع طلیعه، مگر فارسیان بمعنی مفرد استعمال کنند چنانکه بجای عجیب عجائب و بجای ملک ملائک... (غیاث). در قوسی، جمعی از لشکر که شبها به کشیک دورادور لشکر برای پاس بگردند... طرایه مثله. کذا فی کشف اللغات و باید دانست که فارسیان چون خواهند که کلمه غیرفارسی را از جنس کلمات خود گردانند اگر آن کلمه ذات العین است آن عین را به هاء بدل کنند از جهت قرب مخرج چون لهفه و هفهف به وزن و معنی لعبت و عفعف و صیغۀ جمع عربی نزد ایشان حکم صیغۀ مفرد دارد چون ریاض و عجائب و ملایک و مشایخ و حور و غیر آن و بر این تقدیر طلایه مبدل مفرس طلاعه بود جمع طلیعه و طای مهمله از جهت رسم خطبود از عالم طلا و فوطه و غوطه و طپانچه... (آنندراج) : مهلب مردی بیدار و کاردان بود و شب و روز یزک و طلایه نگاه داشتی. (ترجمه طبری بلعمی). خبربه مدینه آمد که ابوسفیان خود به جنگ آمد و طلایۀ او آمدند و دو تن از انصار کشتند و خرابی بسیار کردند. (ترجمه طبری بلعمی). پس یک سوار خوشنواز پیش سوفرای آمد و سوفرای تیری بر پیشانی اسب او زد و اسب بیفتاد و بمرد. سوفرای آن مرد را اسیر کرد و او را پرسید که تو کیستی ؟ گفت: من یکی از طلایگان خوشنوازم. (ترجمه طبری بلعمی). خوشنواز (پادشاه هیاطله) دانست که با وی (سوفرای سردار ایرانی) تاب ندارد، سپاه خویش را گرد کرد و بر جای همی بود و طلایه بیرون کرد وسوفرای نیز طلایه بیرون کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
طلایه ز یک سو مر او را ندید
چنین تا بنزدیک لشکر رسید.
فردوسی.
طلایه شب و روز در جنگ بود
تو گفتی که گیتی به یک رنگ بود.
فردوسی.
سپیده چو ازکوه سر برکشید
طلایه به پیش دهستان رسید.
فردوسی.
چو خورشید تابان بیاراست گاه
طلایه بیامد ز نزدیک شاه.
فردوسی.
زبهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
طلایه ز ترکان چو هشتادمرد
همی گشت بر گرد دشت نبرد.
فردوسی.
به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت.
فردوسی.
تو بی دیده بان وطلایه مباش
ز هر دانشی سست مایه مباش.
فردوسی.
گرازه طلایه است با گستهم
که با بیژن گیو باشد بهم.
فردوسی.
طلایه فرستاد هر سو به راه
همی داشت لشکر ز دشمن نگاه.
فردوسی.
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران بادانش و رهنمای.
فردوسی.
سپهبد طلایه به داراب داد
طلایه سنان را به زهر آب داد.
فردوسی.
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
از ایشان سوارطلایه نبود
کسی را ز اندیشه مایه نبود.
فردوسی.
همیشه به پیش اندرون دار پیل
طلایه پراکنده بر چار میل.
فردوسی.
بباید به هر گوشه ای دیده بان
طلایه به روز و به شب پاسبان.
فردوسی.
همه کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراکنده بر ره کنید.
فردوسی.
به هشتم طلایه بیامد ز راه
به خسرو چنین گفت کآمد سپاه.
فردوسی.
چنانچون ببایست برساخته
ز هر سو طلایه برون تاخته.
فردوسی.
طلایه بیامد ز ترکان به راه
بدیدند بهرام را با سپاه.
فردوسی.
طلایه چو گرد سپه دید رفت
بپیچید سوی فرامرز تفت.
فردوسی.
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان
چو دیدند هر گونه بازآمدند
بر شاه گردن فراز آمدند.
فردوسی.
که قیصر ز می خوردن و از شکار
همی هیچ نندیشد از روزگار
نه روزش طلایه نه شب پاسبان
سپاه است همچون رمه بی شبان.
فردوسی.
چنین تا بنزدیکی طیسفون
طلایه همی راند پیش اندرون.
فردوسی.
طلایه برافکند بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت.
فردوسی.
چو یک بهره از تیره شب درگذشت
خروش طلایه برآمد ز دشت.
فردوسی.
طلایه به هرمزد خرّاد داد
بسی گفت با او به بیداد و داد.
فردوسی.
تهمتن گذشت از طلایه سوار
بیامد شتابان سوی کوهسار.
فردوسی.
بدانست رستم کز ایران سپاه
به شب گیو باشد طلایه به راه.
فردوسی.
برون کن طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه.
فردوسی.
چو نزدیکی زابلستان رسید
خروش طلایه به دستان رسید.
فردوسی.
یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتکین.
فرخی.
و اینک بیامده ست به پنجاه روز پیش
جشن سده طلایۀ نوروز نامدار.
منوچهری.
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
منوچهری.
باد از سمنستان به تک آید به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه.
منوچهری.
اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلایه گذاشته است. (تاریخ بیهقی ص 131).
ز جنگ آرمیدند هر دو گروه
طلایه همی گشت بردشت و کوه.
اسدی (گرشاسب نامه ص 61).
، دوائی که بدان طلا کنند. نورالدین ظهوری راست:
سرخ رویند عاشقان در هند
خون ناب است گر طلایۀ عشق.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملاحه
تصویر ملاحه
ملاحت در فارسی: شور مزگی، نمکینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلاحه
تصویر فلاحه
فلاحت در فارسی سریانی تازی گشته کشاورزی برزیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلاله
تصویر طلاله
شگفت نمودن، باران ریزه باریدن
فرهنگ لغت هوشیار
چشم داشتن، درنگ کردن خوبی، شاد مانی، پذیرایی، دلپذیری، جادویی جادو گونگی، مالیدنی، جلوزغ خزه خوبی، نیکوئی، شادمانی، پذیرائی دل
فرهنگ لغت هوشیار
مالیدنی هر چیز مالیدنی فارسی گویان ساخته اند از طلائع تازی پیشسپاه پیشتاز واحدی از سربازان که در پیش عمده قوی فرستند تا از کم و کیف دشمن واقف شود جلو دار، جمع طلایگان طلایه ها. آن چه که بدان طلا کنند دارویی که بر اندام مالند. جاسوس لشگر که پیش و پس را نگهدارد، گروهی که پیش فرستنده تا از دشمن واقف شود
فرهنگ لغت هوشیار
زمین خارناک، نام یکی از ده یاوران محمد بن عبدا 000 صلی ا 000 علیه وآله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلایه
تصویر طلایه
((طُ یِ یا یَ))
آن چه که بدان طلا کنند، دارویی که بر اندام مالند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلایه
تصویر طلایه
((طَ یِ یا یَ))
تحریف شده طلیعه عربی، مقدمه لشکر، پیشروان لشکر که برای شناسایی اوضاع و احوال دشمن فرستاده می شوند
فرهنگ فارسی معین
پیش قراول، جلودار، طلیعه، مقدمت الجیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد