جدول جو
جدول جو

معنی طفقان - جستجوی لغت در جدول جو

طفقان
(طِ لَ)
نام کوهی است به تغزغز که در پیش آن قصبۀ جنیانجکث مستقر تغزغز است و از پس آن کوزارک، جملکت، بنجیکث، بارلغ، جامغر. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
طفقان
(حَ کَ لَ)
در کاری کردن ایستادن. طفق. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خفقان
تصویر خفقان
تپیدن به ویژه تپیدن قلب
در علوم سیاسی کنایه از نبودن آزادی سیاسی، اختناق، خفه شو
فرهنگ فارسی عمید
از دیه های انار است، (تاریخ قم ص 137)، و در صفحۀ 69 همان کتاب آرد: عوض دهقان آن را بنا کرده است و از قدیمتر ضیاع انار است
از طسوج رودبار است، (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
بامحبت و مهربان و بابخشش و خیرخواه و نیک اندیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ طاق، (دهار)، رفها
لغت نامه دهخدا
دهی است به زهراء و در آن گور جماعتی از صالحین است. مجد بن نجار حافظ آنجا سماع حدیث کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
به عربی اطراف شجر است. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً مصحف طفطاف است
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ظاهراً نام موضعی به ماوراءالنهر بوده است. در تذکرۀ تقی الدین و نیز در سه نسخۀ سوزنی کهن که نزد من هست این کلمه بصورت فوق آمده است که معلوم میکند شهری از ماوراءالنهر است و شاید مشک خیز نیز بوده است. این لفظ را در معجم البلدان و ذیل آن منجم العمران نیافتم و در تاء منقوطه نیز نبود وبا هر دو تا با تبدیل فاء به میم نیز یافته نشد. ولی در نسخ دیوان سوزنی بدینسان آمده است:
گیسوی تو شهپر همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنگت و طفقاج
گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند
دانند که نز جنس همای است غلیواج.
سوزنی.
در وزنی دیگر کلمه ای شبیه به این سوزنی آورده است که ظاهراً مراد قفقاز است بدین صورت:
شاعرانی کم ارزو کم قیمت
از حد بصره تا حد کفغاج.
ولی در بیت اول تصور نمیتوان کرد که شاعر در ردیف تنگت و تبت قفقاز آورده باشد خاصه که این شاعر در امر لغت و اعلام بی عدیل است و آش طفقاج نیز ظاهراً منسوب به همین شهر بوده که گران و پرخرج و مخصوص متمولین بوده است:
صاحب بود آنکه آش طفقاج خورد
گوزینه و لوزینه وگلناج خورد
نی چون تو کسی که آش تتماج خورد
در مصطبه ها بغل زند کاج خورد.
سوزنی.
محمود کاشغری در کتاب دیوان لغات الترک ذیل ’تفغاج’ (صورت دیگر طفقاج) گوید: اسم ماچین است و آن بعد از چین است به مسافت چهار ماه راه و سپس می افزاید: اما چین سه بخش بوده است و در اصل یکی چین علیا در شرق تفقاج، دیگر چین وسطی یا خطای و سوم چین سفلی یا برخان که این اخیر به کاشغر است، اما در این زمان (سال 467 هجری قمری) تفغاج را ماچین و خطای را چین دانند. (دیوان لغات الترک چ استانبول 1333 هجری قمری ج 1 ص 378). با اینهمه ممکن است محرف طمغاج باشد و آن نام شهری بوده است در اقصای ترکستان شرقی در حدود چین یا در داخل چین شمالی. به کلمه طمغاج رجوع شود. و ذکر آن در کتاب طبقات ناصری آمده بخصوص یک جا با کلمه تنگت استعمال شده و در اشعار شعرائی چون خاقانی و مختاری و دیگران ذکر گردیده و در کتبی چون سیره جلال الدین منکبرنی و آثارالبلاد قزوینی و غیره نیز ثبت افتاده است
لغت نامه دهخدا
(طَفْ)
وادی طفوان، مغارۀ طفوۀ راثق را گویند. (نزهه القلوب ص 169)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
اناء طفحان، خنور لبریز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن علم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفق:
تا خفقان علم خندۀ شمشیر دید.
خاقانی.
ز هیبت تو دل شیر آسمان همه وقت
چنانکه شیر علم روز باد در خفقان.
کمال الدین اسماعیل.
تا رایات ظفرنگار نصرت پیکار ماحفها اﷲ بالنصر بر حدود ممالک ارمن خفقان یافته است. (جهانگشای جوینی). رجوع به خفق در این لغت نامه شود، طپیدن دل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جستن دل: خفقان، طپیدن دل را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، طپیدن سراب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) :
چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار.
خاقانی.
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری.
خاقانی.
بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق.
خاقانی.
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته.
نظامی.
در راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده.
عطار.
در نگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان می کند.
عطار.
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم.
عطار.
ترنجبین وصالم بده که شربت مصر
نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین.
سعدی.
ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست
عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب.
میرمحمد افضلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَفْ فا)
اناء طفان، پیمانۀ برتر از لبهاپر شده. (منتهی الارب) ، کوز طفان، کوزۀ کهنه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طوقان
تصویر طوقان
ترکی شاهباز از مرغان شکاری فرانسوی تازی گشته نکرنگی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیقان
تصویر طیقان
جمع طاق، از ریشه پارسی تاک ها تاغ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقان
تصویر طرقان
محافظ (شبانه) نگهبان مراقب پاسدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفحان
تصویر طفحان
خنور لبریز لبالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
طپش دل، تپش دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
((خَ فَ))
تپیدن، تپش دل، اضطراب، جو ترس و وحشت، اختناق
فرهنگ فارسی معین
اختناق، ترس ووحشت (حاکم بر جامعه) ، خفگی، تپش، اضطراب، خفه خون
فرهنگ واژه مترادف متضاد