از دیه های انار است، (تاریخ قم ص 137)، و در صفحۀ 69 همان کتاب آرد: عوض دهقان آن را بنا کرده است و از قدیمتر ضیاع انار است از طسوج رودبار است، (تاریخ قم ص 114)
از دیه های انار است، (تاریخ قم ص 137)، و در صفحۀ 69 همان کتاب آرد: عوض دهقان آن را بنا کرده است و از قدیمتر ضیاع انار است از طسوج رودبار است، (تاریخ قم ص 114)
ظاهراً نام موضعی به ماوراءالنهر بوده است. در تذکرۀ تقی الدین و نیز در سه نسخۀ سوزنی کهن که نزد من هست این کلمه بصورت فوق آمده است که معلوم میکند شهری از ماوراءالنهر است و شاید مشک خیز نیز بوده است. این لفظ را در معجم البلدان و ذیل آن منجم العمران نیافتم و در تاء منقوطه نیز نبود وبا هر دو تا با تبدیل فاء به میم نیز یافته نشد. ولی در نسخ دیوان سوزنی بدینسان آمده است: گیسوی تو شهپر همای نبوی دان بوینده چو مشک تبت و تنگت و طفقاج گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند دانند که نز جنس همای است غلیواج. سوزنی. در وزنی دیگر کلمه ای شبیه به این سوزنی آورده است که ظاهراً مراد قفقاز است بدین صورت: شاعرانی کم ارزو کم قیمت از حد بصره تا حد کفغاج. ولی در بیت اول تصور نمیتوان کرد که شاعر در ردیف تنگت و تبت قفقاز آورده باشد خاصه که این شاعر در امر لغت و اعلام بی عدیل است و آش طفقاج نیز ظاهراً منسوب به همین شهر بوده که گران و پرخرج و مخصوص متمولین بوده است: صاحب بود آنکه آش طفقاج خورد گوزینه و لوزینه وگلناج خورد نی چون تو کسی که آش تتماج خورد در مصطبه ها بغل زند کاج خورد. سوزنی. محمود کاشغری در کتاب دیوان لغات الترک ذیل ’تفغاج’ (صورت دیگر طفقاج) گوید: اسم ماچین است و آن بعد از چین است به مسافت چهار ماه راه و سپس می افزاید: اما چین سه بخش بوده است و در اصل یکی چین علیا در شرق تفقاج، دیگر چین وسطی یا خطای و سوم چین سفلی یا برخان که این اخیر به کاشغر است، اما در این زمان (سال 467 هجری قمری) تفغاج را ماچین و خطای را چین دانند. (دیوان لغات الترک چ استانبول 1333 هجری قمری ج 1 ص 378). با اینهمه ممکن است محرف طمغاج باشد و آن نام شهری بوده است در اقصای ترکستان شرقی در حدود چین یا در داخل چین شمالی. به کلمه طمغاج رجوع شود. و ذکر آن در کتاب طبقات ناصری آمده بخصوص یک جا با کلمه تنگت استعمال شده و در اشعار شعرائی چون خاقانی و مختاری و دیگران ذکر گردیده و در کتبی چون سیره جلال الدین منکبرنی و آثارالبلاد قزوینی و غیره نیز ثبت افتاده است
ظاهراً نام موضعی به ماوراءالنهر بوده است. در تذکرۀ تقی الدین و نیز در سه نسخۀ سوزنی کهن که نزد من هست این کلمه بصورت فوق آمده است که معلوم میکند شهری از ماوراءالنهر است و شاید مشک خیز نیز بوده است. این لفظ را در معجم البلدان و ذیل آن منجم العمران نیافتم و در تاء منقوطه نیز نبود وبا هر دو تا با تبدیل فاء به میم نیز یافته نشد. ولی در نسخ دیوان سوزنی بدینسان آمده است: گیسوی تو شهپر همای نبوی دان بوینده چو مشک تبت و تنگت و طفقاج گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند دانند که نز جنس همای است غلیواج. سوزنی. در وزنی دیگر کلمه ای شبیه به این سوزنی آورده است که ظاهراً مراد قفقاز است بدین صورت: شاعرانی کم ارزو کم قیمت از حد بصره تا حد کفغاج. ولی در بیت اول تصور نمیتوان کرد که شاعر در ردیف تنگت و تبت قفقاز آورده باشد خاصه که این شاعر در امر لغت و اعلام بی عدیل است و آش طفقاج نیز ظاهراً منسوب به همین شهر بوده که گران و پرخرج و مخصوص متمولین بوده است: صاحب بود آنکه آش طفقاج خورد گوزینه و لوزینه وگلناج خورد نی چون تو کسی که آش تتماج خورد در مصطبه ها بغل زند کاج خورد. سوزنی. محمود کاشغری در کتاب دیوان لغات الترک ذیل ’تفغاج’ (صورت دیگر طفقاج) گوید: اسم ماچین است و آن بعد از چین است به مسافت چهار ماه راه و سپس می افزاید: اما چین سه بخش بوده است و در اصل یکی چین علیا در شرق تفقاج، دیگر چین وُسطی یا خطای و سوم چین سفلی یا بَرخان که این اخیر به کاشغر است، اما در این زمان (سال 467 هجری قمری) تفغاج را ماچین و خطای را چین دانند. (دیوان لغات الترک چ استانبول 1333 هجری قمری ج 1 ص 378). با اینهمه ممکن است محرف طمغاج باشد و آن نام شهری بوده است در اقصای ترکستان شرقی در حدود چین یا در داخل چین شمالی. به کلمه طمغاج رجوع شود. و ذکر آن در کتاب طبقات ناصری آمده بخصوص یک جا با کلمه تنگت استعمال شده و در اشعار شعرائی چون خاقانی و مختاری و دیگران ذکر گردیده و در کتبی چون سیره جلال الدین منکبرنی و آثارالبلاد قزوینی و غیره نیز ثبت افتاده است
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) : چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار. خاقانی. در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری. خاقانی. بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق. خاقانی. لاله ز تعجیل که بشتافته از تپش دل خفقان یافته. نظامی. در راه چنین قومی عطار بیان کرده جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده. عطار. در نگر آخر که ز سوز دلم چون دل آتش خفقان می کند. عطار. چون جان فرید در تو محو است دل در خفقان کجات جویم. عطار. ترنجبین وصالم بده که شربت مصر نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین. سعدی. ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب. میرمحمد افضلی (از آنندراج)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) : چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار. خاقانی. در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری. خاقانی. بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق. خاقانی. لاله ز تعجیل که بشتافته از تپش دل خفقان یافته. نظامی. در راه چنین قومی عطار بیان کرده جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده. عطار. در نگر آخر که ز سوز دلم چون دل آتش خفقان می کند. عطار. چون جان فرید در تو محو است دل در خفقان کجات جویم. عطار. ترنجبین وصالم بده که شربت مصر نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین. سعدی. ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب. میرمحمد افضلی (از آنندراج)