جدول جو
جدول جو

معنی طفشیر - جستجوی لغت در جدول جو

طفشیر
تفشیله، خوراکی که از گوشت، تخم مرغ، عسل، مغز گردو و بعضی چیزهای دیگر تهیه می کردند، تفشله، تفشیره
تصویری از طفشیر
تصویر طفشیر
فرهنگ فارسی عمید
طفشیر(طَ/ طِ)
این کلمه بدین صورت در ترجمه تاریخ طبری آمده است و ظاهراً طفشیل یا محرف آن باشد: موسی علیه السلام دیگر روز از آنجای برفت تا به مصر آمد... چون به در خانه اندرآمد مادرش نشناخت که دوازده سال بود تا او رفته بود... او را اندر خانه جای کرد و طعام پیش آورد و هارون را گفت که با این مهمان بنشین و نان خور تا او را عزیز کرده باشی و به خبراندر ایدون گویند که آن خوردی که همی خوردند طفشیر بود... (ترجمه طبری بلعمی). و رجوع به طفشیل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفشیر
تصویر کفشیر
بوره، تنکار، ارزیز، قلعی، ظرف مسی یا برنجی شکسته که لحیم شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَءْ)
مصدر جعلی از فشار فارسی. مصدر از فشردن فارسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ور تیز بگادن خرانی
دندان بفشر بگاه تفشیر.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 46)
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ)
نوعی از طعام باشد و آن عدس مقشرکرده است که با سرکه پزند و خورند. (برهان). عدس مقشر است که با سرکه پخته باشند و به فارسی عدسی نامند. (مخزن الادویه). عدس مقشر است که در سرکه پخته باشند و از اغذیۀ قدیمیه و مقوی معده حاره و قلیل الغذا و جهت تبهای مرکبۀ بلغمی و صفراوی و قطع نمودن حیض و سلس البول و تسکین حدت خون و صفرا نافع و مضر امراض سوداوی و اعضای عصبانی و قاطع باه و مصلحش شیرینی هاست. (تحفۀ حکیم مؤمن) : و طعام، طفشیل و کوک با سماق یا با زرشک فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر قلاع (کودک) سرخ است مادر را فصد و حجامت فرمایند و طعام او طفشیل از عدس مقشر فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از چیزهاء خنک که اندر این باب (باب تدبیر زنی که شیر او بسیارباشد و از آن پستانها را درد خیزد) سود دارد طفشیل است که از عدس و سرکه پزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بوره را گویند و آن دارویی باشد مانند نمک که طلا و نقره و فلزات دیگر را بسبب آن با لحیم پیوند کنند و بعضی گویند که قلعی و ارزیز است و بدان شکستگیهای ظروف مس و برنج را لحیم کنند. (برهان). دارویی باشد که زر و نقره و دیگر فلزات را بدان با هم پیوند کنند. (فرهنگ جهانگیری). لحیم که زر و نقره و دیگر فلزات را باآن پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). ارزیز. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 141). لحیم. بوره. قلعی. ارزیز. (ناظم الاطباء). آنچه بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند ارزیز، قلعی و بوره. (فرهنگ فارسی معین). رصاص. رؤبه:
ز خون کف شیران، به کفشیر تست
دل و رزم و کین جفت شمشیر تست.
اسدی.
نشانده است گویی به کفشیر زرگر
عقیق یمان در سهیل یمانی.
لامعی.
به زخم خنجر و زوبین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم.
کمال اسماعیل (دیوان ص 598).
و استخوان (شکستۀ) پیران اگرچه بسته شود باز نروید، لیکن (چیزی) همچون غضروف بر حوالی آن جایگاه پدیدآید و آن شکستگی را سخت بگیرد همچون کفشیر رویگران که چیزهای شکسته بدان محکم کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بسا اندک جدایی کان به امید
رساند مژدۀ پیوند جاوید
از آن زر می برد استاد زرساز
که با کفشیر پیوندد بهم باز.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
- دل به کفشیر بودن، کنایه است از پیوندهای گوناگون داشتن دل. هرجایی بودن آن:
ولیکن روانم ز تو سیر نیست
دلم چون دل تو به کفشیر نیست.
عنصری (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 141).
- کفشیر پذیرفتن، کفشیر گرفتن. تلاؤم، کفشیر پذیرفتن جراحت. (منتهی الارب). و رجوع به کفشیر گرفتن درهمین ترکیبات شود.
- کفشیر راندن، لحیم کردن:
بر گهلۀ هجرانت کنون رانی کفشیر
بر گهلۀ داغش بر کفشیر نرانی.
منجیک.
- کفشیرکردن، کفشیر گرفتن لحیم کردن:
خرد بشکستیم کنون شاید
که کنی این شکسته راکفشیر.
مسعودسعد.
- کفشیر گرفتن، لحیم شدن و وصل شدن و پیوند شدن. (ناظم الاطباء). رفاء. (منتهی الارب) : التیام، کفشیر گرفتن زخم. (ناظم الاطباء).
- ، علاج کردن و چاره نمودن. (ناظم الاطباء).
، ظروف و آلات مسینه و برنج شکسته که مکرر لحیم کرده باشند. (از برهان) (از فرهنگ فارسی معین). آلات مسینه و رویینه باشد که آن را به لحیم پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی) :
تو شیر بیشۀ نظمی و من چوشیر علم
میان تهی و مزور مزیق و کفشیر.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی)
سبوی مطبخ تو از طلاست یک پاره
چو دیگ بخت عدو نیست سر به سر کفشیر.
شمس فخری (از فرهنگ رشیدی).
- به کفشیر کردن، ملتئم کردن. (فواید الدریه از مؤلف). لحیم کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
طیرانه است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به طشور شود
لغت نامه دهخدا
لحام لحیم، آنچه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیز قلعی و بوره: (از ان زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد بهم باز)، (امیر خسرو)، ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند: (تو شیر بیشه نظمی و من چو شیر علم میان تهی و مزور مزیق و کفشیر)، (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفشیر
تصویر کفشیر
((کَ))
لحام، لحیم، آن چه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند، ارزیر، قلعی و بوره، مجازاً، ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند
فرهنگ فارسی معین