جدول جو
جدول جو

معنی طعوم - جستجوی لغت در جدول جو

طعوم
طعم ها، مزه ها، جمع واژۀ طعم
تصویری از طعوم
تصویر طعوم
فرهنگ فارسی عمید
طعوم
(طُ)
جمع واژۀ طعم. مزه ها. (از منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: حکما گفته اند طعوم (مزه ها) بر دوگونه اند: بسیط و مرکب. و مزه های بسیط نه قسم اند که از ضرب سه در سه حاصل آیند زیرا فاعل یا گرم و یا سرد و یا معتدل است، و قابل نیز یا لطیف و یا کثیف و یا معتدل باشد، چنانکه گرم کیفیت غیرملایمی در اجسام پدید آرد، چه خاصیت آن تفریق است از این رو در جسم کثیف کیفیت کثیفی که غایهً غیرملایم است ایجاد میکند که مرارت (تلخی) است و در جسم لطیف خاصیتی فروتر از آن تولید میکند که حرافت (تیزی) است و در معتدل ملوحت (شوری) ایجاد کند که حد میانۀ دو خاصیت مزبور یعنی تلخی و تیزی است. و سرد نیز کیفیت غیرملایمی پدید می آورد، چه خاصیت تکثیف است که با اجسام سازگار نیست لیکن ناسازگاری آن از عدم تفریق کمتر است، چنانکه در جسم کثیف عفوصت (گسی) تولید کند، چه مزۀ مزبور تکثیف را متضاعف کند و در لطیف حموضت (ترشی) ایجاد کند زیرا ناسازگاری آن بینابین است و فاعل به سردی و آن را کثیف کند و به لطافت در آن فرورود. و در معتدل قبض بوجود آورد که فروتر از گسی و برتر از ترشی است زیرا گسی هم ظاهر و هم باطن زبان را قبض میکند ولی قابض تنها ظاهر زبان را به قبض دچار میسازد و معتدل تأثیر ملایم و سازگاری بخشد، چنانکه در کثیف حلاوت (شیرینی) و در لطیف دسومت (چربی) و در معتدل تفاهت (بیمزگی) تولید کند. اینها مزه های بسیطاند و از هر یک از مزه های مزبور طعم های گوناگونی ترکیب میشود که میتوان گفت آنها را نهایتی نیست. و این گونه مزه های گوناگون یا بر حسب ترکیب و یا بر حسب ترک اسباب است، چنانکه برخی از آنها دارای نام جداگانه ای باشند مانند بشاعت که از تلخی و قبض مرکب است و در حضض وجود دارد. و همچون زعوقت که از شوری و تلخی مرکب است و در حالت تب دست میدهد و گاهی به مزه ها کیفیت لمسی پیوسته میشود چنانکه حس آن کیفیت و کیفیت طعمی را از یکدیگر بازنمیشناسد و مجموع آن دو کیفیت طعم واحدی را تشکیل میدهد مانند اجتماع تفریق و حرارت با یکی از طعم ها که مجموع آنها را حرافت (تیزی) پندارند یا همچون اجتماع تکثیف و تجفیف با یکی از طعم ها که مجموع آنها را عفوصت (گسی) گمان کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف) :
جزکه صاحب ذوق که شناسد طعوم
شهد را ناخورده کی داند ز موم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
طعوم
(طَ)
شتر با مغز استخوان و با پیه، جزورٌ طعوم، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). جزورٌ طعیم مثله. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
طعوم
جمع طعم، چشته ها مزه ها
تصویری از طعوم
تصویر طعوم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طعم
تصویر طعم
مزه، کیفیتی که از چشیدن یا نوشیدن چیزی احساس شود مثل شوری، تلخی و شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطعوم
تصویر مطعوم
چشیده شده، آنچه خورده شود، خوردنی، مایۀ آبله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طعام
تصویر طعام
هر چیز خوردنی، خوراک، خوراکی
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
خوردنی. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 67). مقابل شراب، آشامیدنی. خورش آدمی. (دهار). مطعوم. خورد. خوراک. خور. غذا. طعم. مأکل. اکله. طعمه. هر چیز خوردنی. خلفه. (منتهی الارب). سکر. حید. صمالخی. اکال. مائده. لوس. عروض. علاس. ج، اطعمه. جج، اطعمات. (منتهی الارب) : طعام شبانگاه، عشاء. (دهار). اندک از طعام، جحفه. طعام خوش مزه، ترفه. طعامی که بر آن کثرت خورندگان باشد، طعام مشفوه. طعام ماتم،وضیمه. طعام بابرکت، نزل، نزیل. مقداری معلوم از طعام، فتر. طعام خورده شده، نهل. طعام سخت در خائیدن، عالک، علک. طعام نرم، غلول. طعام پیوسته و آماده، معکود. (منتهی الارب) : و طعام ایشان (مجفری) ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم). و طعام ایشان (کیماکیان) به تابستان شیر است و به زمستان گوشت قدید. (حدود العالم). نفس آرزو به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
شکری بگزار علم و دینش را
زآن به که شراب یا طعامش را.
ناصرخسرو.
رهی درازت پیش است و سهمگین که در او
طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل.
ناصرخسرو.
ببین که بهرۀ آن پادشاه ز نعمت خویش
چو بهرۀ تو ضعیف از طعام یک شکم است.
ناصرخسرو.
بی زن نخورد طعام هرگز
از بس لطف و ز مهربانی.
ناصرخسرو.
و آن را که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع کند... خلاص از رنج آن صورت نبندد مگر به قذف. (کلیله و دمنه).
خوان ددان را به کاسۀ سر اعدا
ز آتش شمشیر تو طعام برآمد.
خاقانی.
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی.
خاقانی.
باقی نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی و انواع اجناسی که در جهان موجود بودی... (جهانگشای جوینی).
چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناول کند، پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوری. (سعدی).
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
با آنکه ازوجود طعام است حظ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
، گندم. (منتهی الارب) : و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم (قرآن 5/5) ، این طعام... مراد حبوب است و لفظ طعام در کلام عرب بر گندم و جو غالب باشد. (تفسیر ابوالفتوح سورۀ مائده آیۀ 5). و بعضی تمام حبوب مأکول را طعام گویند و بعضی گندم را خاصهً، به دلیل حدیث ابی سعید: کنا نخرج صدقه الفطر فی عهد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم صاعاً من الطعام، او صاعاً من الشعیر. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی اسم مأکولاتی است که در آن غذائیت غالب باشد و نزد گرسنگی انسان بخورد، و بعضی نیز اطلاق بر گندم میکنند. (فهرست مخزن الادویه). نامی است خاص گندم را. (مهذب الاسماء). غلات (در فقه). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از بحرالرائق فی شرح کنزالدقائق آرد: در عرف سابق، گندم و آرد آن را طعام میگفتند و به همین سبب مصنف گفته است: کیل کردن در خریدن طعام بر گندم و آرد آن اطلاق شود. و در مصباح آمده است: طعام در نزد اهل حجاز بویژه بر گندم اطلاق گردد و در عرف به هر چیز خوردنی طعام و به هر چیزآشامیدنی شراب گویند. و منظور از گفتار مصنف ’و یباع الطعام کیلاً و جزافاً’ کلیۀ حبوب بجز گندم تنهاست و منظور از هر چیز خوردنی نیست به قرینۀ ’کیلاً و جزافاً’... و بعضی از مشایخ گفته اند: طعام در عرف ما بر هرچه خوردن آن ممکن باشد اطلاق میشود یعنی آنچه عادهً برای خوردن است مانند گوشت پخته و کباب شده. و صدر شهید گفته است: بنابرین گندم و آرد و نان داخل این تعریف نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اول طعام آخر کلام، اصطلاحی است که شکمبارگان بر سبیل مزاح هنگام گسترده شدن سفره اگر کسی ارادۀ سخن گفتن کند گویند. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود.
- طعام الاثیم، قوله تعالی: ان شجرهالزقوم. طعام الاثیم، درخت زقوم طعام آنکس کنیم که اثیم و بزهکار است. (قرآن 43/44 و 44 از تفسیر ابوالفتوح رازی). زقوم، درختی است در دوزخ. قال ابن عباس لما نزل ان ّ شجرهالزقوم طعام الاثیم، قال ابوجهل: التمر بالزبدنترقمه، فانزل اﷲ تعالی: انها شجره تخرج فی اصل الجحیم. طلعها کأنه رؤس الشیاطین. (قرآن 37 / 64 و 65). (منتهی الارب). طعام دوزخیان. (منتهی الارب).
هزار کاسه طعام الاثیم دادندش
هزار کاسه حمیم از پی طعام اثیم.
سوزنی.
- طعام بنا، میهمانی که پس از اتمام بنائی دهند. اعذار. عذار. عذیر. (منتهی الارب).
- طعام ٌ حامزٌ، طعامی زبان گز. (مهذب الاسماء).
- طعام حشب ٌ، طعامی بی نان خورش. (مهذب الاسماء).
- طعام ختان، عذار. اعذار. (منتهی الارب).
- طعام مأقوط، آنکه در آن قروت آمیخته باشند. (منتهی الارب).
، آب، آب زمزم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گوسپند لاغرکه از بینی آن آب رود. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سیاهی دوات، سخت لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خویشتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روح و جان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
زن نازک اندام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ناقه سعوم، شتر مادۀ رونده برفتار سعم. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر زودرو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
کعم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کعم شود
لغت نامه دهخدا
(حَضْءْ)
بسیار گردیدن آب. (منتهی الارب) ، موی مرغول کردن. (تاج المصادر). تافتن موی. گره زدن موی. بریدن موی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
درمانده به سخن. رجوع به زعموم شود، زن کم پیه و بسیارپیه (از اضداد است) ، شتر ماده و جز آن که در آن شک کنند که پیه دارد یا نه، پس بدست امتحان کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بسیار راننده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
حد فاصل میان دوزمین. (منتهی الارب) (آنندراج). سرحد. مرادف تخوم
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ناپدید گردیدن: طسم الشی ٔ طسوماً. کذا فی طسم الطریق. لغهٌ فی طمس، علی القلب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، طسمته، ناپدید کردم او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
در طعام، یکی از دروازه های شهر زرنج بوده است و محمد بن وصیف شاعر یعقوب بن لیث گوید:
در آکار تن او، سر او باب طعام.
اصطخری گوید: شهر بزرگ سیستان را زرنج نامند و زرنج را شارستانی است و ربضی و شارستان را حصنی و خندقی است و ربض را نیز باروئی است. شارستان زرنج را پنج دروازه است، یکی در جدید، دیگر در عتیق که از آن دو دروازه بسوی فارس بیرون شوند و به یکدیگر نزدیکند، و در سوم در کرکویه است که از آن به خراسان بیرون شوند، چهارم در نیشک است که از آن به بست روند و در پنجم به در طعام معروف است که از آن به روستاها بروند و معمورترین این دروازه ها همانا در طعام است و این درها همه از آهن است. (تاریخ سیستان ص 158). و نیز رجوع به فهرست تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(طَعْ عا)
بسیار طعام دهنده
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جزورٌ طعیم ٌ، شتر کشتنی که نه لاغر باشد نه فربه. (منتهی الارب). یقال: جزورٌ طعوم ٌ و طعیم ٌ، ای بین الغث و السمین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه که چشند و خورند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). هر چیز قابل خوردن. (ناظم الاطباء). طعام. مقابل مشروب. ج، مطعومات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اختیار مطعوم بر مطعوم نتیجۀ حرص جاهلان باشد. (مرزبان نامه ص 219). شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند و مطعوم معدوم شد و کار به جایی رسید که صد هزار آدمی هلاک شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326).
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
چشم را هم ز آن نصیب است ای پسر.
مولوی.
آدمی با تو دست در مطعوم
سگ ز بیرون آستان محروم.
سعدی.
و رجوع به مادۀ بعد شود، خورده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ)
گوسپند که جهت خوردن نگاه دارند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طعم
تصویر طعم
شیرینی و تلخی و آنچه مابین آنهاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طموم
تصویر طموم
پرآبی، بریدن موی، تاب دادن موی، گره زدن موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحوم
تصویر طحوم
شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طسوم
تصویر طسوم
ناپدید گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طعام
تصویر طعام
خوردنی، آشامیدنی، خوراک، غذا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعوم
تصویر زعوم
کند زبان درمانده در سخن، زن پر پیه، زن کم پیه از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
مزه، مزه کرده چشیده شده چشیده شده، خورده شده، خوردنی خوراک: بهیچ و جه قصد هیچ جانوری نکنی و الا بمیوه افطار روانداری که اختیار مطعوم بر مطعوم نتیجه حرص جاهلان باشد و همه ناز و نعمت طلبیدن کار کاهلان بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطعوم
تصویر مطعوم
((مَ))
چشیده شده، خورده شده، خوردنی، خوراک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طعام
تصویر طعام
((طَ))
خوراک، خوردنی، جمع اطعمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طعم
تصویر طعم
((طَ عْ))
مزه، جمع طعوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طعم
تصویر طعم
مزه
فرهنگ واژه فارسی سره
خوراکی، خوراک، خوردنی، خورش، شیلان، غذا، قوت، مائده، نان
متضاد: آب، نوشیدنی، شراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند هر طعام که در خانه داشت بخورد، دلیل که آخر عمر او بود. اگر بیند طعام او را مرده خورد، دلیل که آن طعام گران شود. جابر مغربی
هر طعام، که خوردن آن دشوارتر و بیمزه تر است، تاویل به خلاف خوشی است. یعنی، دلیل بر رنج و اندوه کند و هر طعام که ترش بود، دلیل بیماری است و طعام شیرین به خواب، دلیل بر عیش خوش است. حضرت دانیال
فرهنگ جامع تعبیر خواب