جدول جو
جدول جو

معنی طسفونج - جستجوی لغت در جدول جو

طسفونج
(طَ)
دهی است بزرگ در شرقی دجله مقابل نعمانیه، بین بغداد و واسط. آثار دیرینه و ویرانی در آن ده میباشد. حمزه گوید: اصل این کلمه طوسفون بوده و در تعریب به طیسفون و طیسفونج درآمده است، معهذا عامۀ مردم آن را بدون یاء و طسفونج تلفظ میکنند و گروهی این محل را یکی از مدائن اکاسره میشمارند. (معجم البلدان ج 6 ص 49)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

فرآوردۀ طبیعی یا مصنوعی سلولزی یا پلاستیکی با حالت کشسانی و جاذب آب که برای تشک، بالش، شستشو و مانند آن به کار می رود، در علم زیست شناسی از جانوران گیاهی شکل دریایی که از ساده ترین جانوران پرسلولی ساکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفلنج
تصویر اسفلنج
شنگ، گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسپلنج، ریش بز، لحیة التیس، مارنه، مکرنه، سنسفیل، دم اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طسوج
تصویر طسوج
معرّب واژۀ پارسی تسو، یک قسمت از ۲۴ قسمت شبانه روز، یک ساعت، یک قسمت از ۲۴ قسمت چوب گز بزازان، یک قسمت کوچک از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
بغلک و پارچۀ چهارگوشه ای که در زیر بغل پیراهن میدارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
باد خاک روب. ج، سوافین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سفینه. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به سفینه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ / سِ فَ)
اسفنج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَنْ نَ)
شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء) ، مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
از رستاق طبرش، و توس بن نوذر بر دست قبادبن قباد مهندس آن روزگار این دیه ها را بنا کرده است. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سو)
در ساحل شمالی دریاچۀ ارومیه قصبه ای است بر دو مرحلۀ تبریز بجانب غربی و درشمالی بحیرۀ چیچست افتاده است، باغستان بسیار داردو میوه هاش بسیار و نیکو بود، هواش از تبریز گرمتر است و بجهت قرب بحیرۀ چیچست به عفونت مائل و آبش از رودی که از آن جبال آید و از عیون، سکانش از ترک و تاجیک ممزوجند، حقوق دیوانیش کمابیش پنجهزار دینار به دفتر درآمده است و به وقف ابواب البر ابوسعیدی تعلق دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 80). آب مرورود از کوه سهند برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته به درۀ کاودوان با آب جغتو ضم شده، به دریای شور طسوج میریزد. طولش هشت فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 223). آب تغتو از کوههای کردستان بحدود کریوۀ سینا برمیخیزد و به آب جغتو جمع می شود و به دریای شور طسوج میریزد. طولش پانزده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 224)
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سو)
مأخوذ از تسوی فارسی. معرب است. کرانه، ناحیه، چهاریک دانگ که دو حبه باشد. ج، طساسیج. (منتهی الارب) (آنندراج). تسو، یعنی چهار جو. (دهار). سه ثمن مثقال. (مفاتیح خوارزمی). تسوی. (زمخشری). مقدار دو جو میانه. ربع دانگ. بیست وچهاریک مثقال. و در رسالۀ اوزان نوشته که طسوج بیست وچهارم حصۀ هر چیز را گویند. (غیاث اللغات). درهم. درم، و هو فارسی معرب و وزن آن شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه... (منتهی الارب) :
تو بگوئی نک دل آوردم به تو
گویدت این دل نیرزد یک تسو.
مولوی.
و رجوع به تسو و استان و الجماهر ص 49 و فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 و کتاب المعرب جوالیقی ص 76 شود
لغت نامه دهخدا
شهری است به کنار دجله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
قریه ای است از کورۀ ارغیان از نواحی نیشابور که آنرا سپنج گویند وعامربن شعیب الاسفنجی از آنجاست. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / اِ فُ / اَ فَ)
از لاتینی سپنژیا، چیزی است شبیه به نمد کرم خورده و آنرا ابر مرده و ابر کهن گویند، وبعربی رغوهالحجامین و هرشفه خوانند. گویند حیوانی است دریائی بدان جهت که چون دست بر وی نهند خود را جمع کند و چون بمیرد موجه او را بساحل اندازد و بعضی گویند نباتی است دریائی. اگر در شراب ممزوج به آب گذارند آب آنرا بخود کشد و شراب را بگذارد و با خاکستر آن زخمی را که در ساعت زده باشند خشک بند کند و زود نیکو سازد. گرم و خشک است در اول و دویم. (برهان قاطع). بفارسی ابر مرده گویند و آن چیزی است که بر روی سنگهای کنار دریا متکوّن میشود. قسمی ازو که متخلخل و وسیعالثقب است و نرم و شبیه بنمد و پرسوراخ است ماده گویند و قسمی که باصلابت و با ثقبهای صغیر است نرنامند. در اول گرم و در دوم خشک و مجفّف و محلّل و با قوه جاذبه و چون تازۀ او را با سرکه ممزوج یا شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارند التیام دهد و بالخاصیه قاطع نزف الدّم و با عسل مطبوخ و مطبوخ با آب جهت التیام زخمهای کهنه، و خشک او مجفف قروح عمیقه وسوختۀ او جهت منع نزف الدم قوی تر و جهت رمد یابس و جلاء باصره، و فتیلۀ تازۀ او بتنهائی و با پنبه و کتان، مفتح افواه عروق مضمومه و جراحات جاسیه و محرق مغسول او در ادویۀ عین نافعتر است و چون قطعۀ او را بقدری که توان فروبرد به خیاطه بسته بلع کنند و یک سر خیاطه را بدست نگاه دارند و لمحه ای صبر کنند که جذب رطوبات کرده بالیده گردد و بعد از آن خیاطه را بکشند تا از گلو او را بیرون آورد در اخراج زلو و خارکه در حلق مانده باشد بی عدیل است و سنگهایی که در جوف او بهم میرسد در تفتیت حصاه مجرّب. و چون خواهند که بجهت زینت اسفنج را سفید کنند باید قسم مادۀ او را با آب تر کرده و مکرر در آفتاب تند یا ماهتاب گذاشت. (تحفۀ حکیم مؤمن). وی را ابر کهن گویند و ابر مرده گویند و گویند حیوان دریائیست بدان سبب که چون دست بر وی نهی خود را درکشد، وقتی که بمیرد آب وی رابر کنار اندازد و گویند نباتی دریائیست و این محقق است باقی خلاف است و بهترین وی آن است که تازه بود و طبیعت وی گرم است در اول و خشک در دویم. و منفعت وی آن است که چون بسوزانند و خاکستر وی در زخمی که در ساعت زده باشند خشک بند کنند نافع بود و اگر بیاشامندخون رفتن بازدارد و مجفف اورام بلغمی و ریشها بود واگر خاکستر وی بشویند جهت درد چشم سودمند بود و جلای تمام دهد. و شیخ الرئیس گوید: چون با زفت بسوزانند قطع نفث الدم کند و تازۀ وی مضر بود به احشاء و مصلح وی رب غوره بود با ریباس و از خواص اسفنج یکی آنست که اگر شراب با آب ممزوج بود وی را چون در آن اندازندآبها جمله برگیرد و اگر خواهند که همچنان مستعمل کنند به مقراض پاره کنند که بهاون بتوان کوفت و سبک و متخلخل باشد و ب خانه زنبور ماند. بلغت عرب هرشفه گویند و پارسی نشکرد گازران. آنرا در آب می نهند و آب برمیگیرد و بجامه میمالند. (اختیارات بدیعی). اسفنج، بفتح همزه و فاء و سکون سین مهمله و نون، ابر مرده باشد یعنی داروئی که چون در آب اندازند همه آب را بخورد و برچیند و ابر نیز گویند. کذا فی مؤید الفضلاء. (سروری). اسفنج (انجیل متی 27: 48) ماده ای است حیوانی که در آبهای دریا بعمل می آید و مرکب از الیاف و رشته هائی است که بطور عجیب بهم بافته شده، آنرا مسامات و خلل و فرج بسیار است که اشیاء مایعه را جذب می کندلهذا امکان دارد که در عوض پیاله و ظرفی برای شرب استعمال شود. اومیروس (هومر) که در حدود 850 قبل از میلاد بود مینویسد که یونانیان اسفنج را برای شستن بدن و هم برای شستن میزها بعد از انقضای طعام استعمال میکردند. (قاموس کتاب مقدس). بیرونی گوید: ان الصدف و الاسفنج یشبه المعادن بارواحها و النبات باجسادها. (الجماهر بیرونی ص 191). اسفنج، و قد تحذف الهمزه و هو سحاب البحر و غمامه و یسمی الزبد الطری و هو رطوبات تنتسج فی جوانب البحر متخلخله کثیرهالثقوب یبیضه الشمس و القمر اذا بل و وضع فیهما مراراً و قد یتحرک بماء فیه لاروح (؟) و الذکر منه صلب و هو حارّ فی الثانیه یابس فی اول الثالثه یحبس الدم و لو بلا حرق و یدمل بالشراب و محروقه أقوی و قطعه منه اذا ربطت بخیط و ابتلعت و فی الید طرف الخیط و اخرجت اخرجت ما ینشب فی الحلق من نحو العلق و الشوک و یقتل الفار اذا قرض صغاراً و دهن بزیت و ینفع من الابرده بالعسل و الشراب طلاء و رماده یقع فی الاکحال فیجفف و ینفع من الرمد الیابس و ما فی داخله من الاحجار یفتت الحصی مجرب. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 1 ص 46). اسفنج بیخ و عروق درختی است که جراحات متعفنه را نفع دهد یا آن همان ابر مرده است که بر روی شکنهای کنار دریا متکون شود، متخلخل وبسیارسوراخ و آبرا بسیار بردارد و چون تازۀ او را بسرکه ممزوج با شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارنددر حال التیام دهد و مطبوخ بآب جهت زخمهای کهنه نافع است. (منتهی الارب). اسفنج، جسم بحری رخو متخلخل کاللبد. یقال انه حیوان یتحرک فی الماء یلتصق به (کذا) و لایبرحه. (قانون ابوعلی چ تهران مقالۀ 2 از کتاب 2 ص 159 چهار سطر به آخر مانده). اسفنج، جسمی است رخو و متخلخل چون نمدی و از دریا خیزد و چون بر آب نهی آب بسیار به خود کشد و اصناف آن سپید و زرد کم رنگ و نیز سیاه باشد. اسفنجه. سفنج. اسفنج البحر. اسفنجه بحریه. (دزی ج 1 ص 22) (ابن البیطار). سحاب البحر. ابر. ابر دریائی. ابر مرده. (مؤید الفضلاء). ابر کهن. زبدالبحر. غیم. رغوهالحجامین. هرشفه. غمام. (برهان). نشکرد گازران:
چون زنده گیا زندۀ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مردۀ زنده ست چو اسفنج.
سیف اسفرنگ.
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
پای تخت کسری و محلی بوده که ایوان معروف در آنجا ساخته شده، تا بغداد سه فرسنگ بعد مسافت دارد. حمزه (اصفهانی) گوید: اصل این کلمه طوسفون، و هنگام تعریب واو نخستین را به یاء تبدیل کرده اند. (معجم البلدان). این محل مرکب از دو قسمت بوده، یک قسمت آن را طیسفون و قسمت دیگر را سلوکیا مینامیدند. طیسفون در سال 14 هجرت تسخیر شد و بتصرف مسلمانان درآمد. شهری از ایران زمین که اقامتگاه پادشاهان کشور ایران بوده، بعضی گفته اند نام مداین است واین اصح است و بعضی بجای فا، قاف گفته اند و برخی گفته اند این کلمه تیسپون به تاء قرشت و باء فارسی بوده و طیسفون معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). نام شهر قدیم در مغرب ایران و ساحل شرقی دجله که پای تخت ساسانیان بوده و عرب آنجا را مداین نام داد. تلفظ نام این شهر به پهلوی تیسپون بوده و خارجیها کتسیفون گفته اند. قصر ساسانی که محل ویرانه های طاق کسری از بقایای آنست در این شهر بوده است. (لغات شاهنامه) :
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون.
فردوسی.
زمستان بدی جای او طیسفون
ابا لشکر و موبد رهنمون.
فردوسی.
همه یاد کرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون.
فردوسی.
وز آنجایگه شد سوی طیسفون
سر بخت بدخواه کرده نگون.
فردوسی.
و رجوع به ص 71 الجماهرو ص 40، 55، 67، 68، 464 مجمل التواریخ و القصص و ص 44 نزهه القلوب ج 3 چ اروپا و فهرست ترجمه ایران در زمان ساسانیان و ص 413 ج 1 یشتها شود
نام دیهیست در مرو. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
منسوب به طیسفون از توابع مرو. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
حصنی است نزدیک معرهالنعمان شام و محمود بن نصر بن صالح بن مرداس الکلابی آنرا بگشود و ابویعلی عبدالباقی بن ابی حصن در مدح او گوید:
عداتک منک فی وجل و خوف
یریدون المعاقل أن تصونا
فظلوا حول أسفونا کقوم
أتی فیهم فظلوا آسفینا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود،
{{صفت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل:
همچو قندیل معلّق در هوا
نی بر اسفل میرود نی بر علا.
مولوی.
،
{{اسم}} ته. تک. بن، است. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار).
- اسفل بطن، خثله (مابین سرّه و عانه).
- اسفل درجه، حدّاقل. کمینه.
- اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود.
- علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قریه ای است بزرگ از نواحی نسف و محمد بن احمد بن ابی القاسم... لؤلؤی معروف به فقیه سونجی بدان منسوب است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفون
تصویر سفون
کنده باد باد خاکروب، جمع سفینه، کشتی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفنج
تصویر سفنج
لاتینی تازی گشته دروج (اسفنج گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تسوج تسو یک بیست و چهارم چوب گز استادان درزی، یک و بیست و چهارم شبانروز (ساعت)، یک بیست و چهارم سیر، چهارجو، یک بیست و چهارم دانگ، گونه ای ماره یا پرشیان (سکه) در زمان ایلخانان 2- 1، 1 مثقال، وزن دو دانه از دانه های جو 4، 1 دانگ، نوعی سکه (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفانج
تصویر سفانج
پارسی تازی گشته از شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفنج
تصویر اسفنج
جانوران دریائی گیاهی شکل هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیسفون
تصویر طیسفون
تیسفون پایتخت ساسانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفلنج
تصویر اسفلنج
پارسی تازی شده از گیاهان اسپلنج شنگ شنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفنج
تصویر اسفنج
((اِ فَ))
ابر، وسیله ای که برای شستشو به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
((اِ فَ))
جانوری است گیاه شکل که در ته دریا به صورت دسته های چسبیده به سنگ ها زندگی می کند، دارای سوراخ ها و شکاف های بسیاری است. ابرکهن و ابرمرده نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
ابر، اسفنجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد