موضعی است به شام. (منتهی الارب). قریه ای است به وادی بطنان که همان وادی بزاعۀ نزدیک حلب باشد، و آن را طلطل نیز گویند، و طرطر در شعر امروءالقیس آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص 61)
موضعی است به شام. (منتهی الارب). قریه ای است به وادی بُطنان که همان وادی بُزاعۀ نزدیک حلب باشد، و آن را طلطل نیز گویند، و طرطر در شعر امروءالقیس آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص 61)
دهی است از دهستان وزرق بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 6 هزارگزی جنوب داران متصل به راه داران به سمندگان. دامنۀ کوه، سردسیر با 329 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان وزرق بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 6 هزارگزی جنوب داران متصل به راه داران به سمندگان. دامنۀ کوه، سردسیر با 329 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
جمع واژۀ طرّه. موی پیشانیها، کرانه های هر چیز و وادیها، نقوش جامه، کناره های بام. (غیاث اللغات) (آنندراج) (در دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 74لفظ طرر بمعنی دیگری آمده و آن مصحف است و تحقیق آن در ضمن شرح معنی طزر آمده است. رجوع به طزر شود)
جَمعِ واژۀ طُرّه. موی پیشانیها، کرانه های هر چیز و وادیها، نقوش جامه، کناره های بام. (غیاث اللغات) (آنندراج) (در دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 74لفظ طرر بمعنی دیگری آمده و آن مصحف است و تحقیق آن در ضمن شرح معنی طزر آمده است. رجوع به طزر شود)
پستان کلان فروهشته. طرطبی واحدآن است، در قول شخصی که ثدی را مؤنث گوید. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی پستان طویل را گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، زن بزرگ پستان: یقال امراءه طرطبی، شرم مرد، در وقت فسوس گویند: دهدرّین و طرطبّین . (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دهدرّین شود
پستان کلان فروهشته. طُرطُبی واحدآن است، در قول شخصی که ثَدی را مؤنث گوید. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی پستان طویل را گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، زن بزرگ پستان: یقال اِمراءه طُرطُبی، شرم مرد، در وقت فسوس گویند: دُهْدُرَّیْن ِ و طُرْطُبَّیْن ِ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دُهْدُرَّیْن شود
کیسه بر. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). بمعنی عیار است که کیسه بر باشد. (برهان). گره بر. (غیاث اللغات) (آنندراج). دزد. (غیاث اللغات). دزد که آستین تا گریوان بشکافد. (مهذب الاسماء) : آنکه طرار است زر و سیم برد و این جهان عمر برد و پس چنین جای دگر طرار نیست. ناصرخسرو. دزدی طرار ببردت ز راه پره بر آن خائن طرار کن. ناصرخسرو (دیوان ص 375). گرچه طراری و عیار جهان از تو عالم الغیب کجا خواهد طراری. ناصرخسرو. در کارهای دینی و دنیائی جز همچنان مباش که بنمائی زنهار تا بسیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمائی. ناصرخسرو. کز دو بال سریش کرده نشد هیچ طرار جعفرطیار. سنائی (دیوان ص 121). شاه از بهر دفع ستمکاران است وشحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان). شاه وسرهنگ ره بدان نبرد دزد و طرارش از میان نبرد. اوحدی. - امثال: شبرو طرارخیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. - طرۀ طرار، موی پیشانی که دل رباید: تا غمزۀ خونخوار تو با ما چه کند تا طرۀ طرار تو با ما چه کند. ؟ (از نسخۀ خطی از لغت نامۀ اسدی). ، گربز. (صحاح الفرس) ، تیززبان. (غیاث اللغات)
کیسه بر. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). بمعنی عیار است که کیسه بر باشد. (برهان). گره بر. (غیاث اللغات) (آنندراج). دزد. (غیاث اللغات). دزد که آستین تا گریوان بشکافد. (مهذب الاسماء) : آنکه طرار است زر و سیم برد و این جهان عمر برد و پس چنین جای دگر طرار نیست. ناصرخسرو. دزدی طرار ببردت ز راه پره بر آن خائن طرار کن. ناصرخسرو (دیوان ص 375). گرچه طراری و عیار جهان از تو عالم الغیب کجا خواهد طراری. ناصرخسرو. در کارهای دینی و دنیائی جز همچنان مباش که بنمائی زنهار تا بسیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمائی. ناصرخسرو. کز دو بال سریش کرده نشد هیچ طرار جعفرطیار. سنائی (دیوان ص 121). شاه از بهر دفع ستمکاران است وشحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان). شاه وسرهنگ ره بدان نبرد دزد و طرارش از میان نبرد. اوحدی. - امثال: شبرو طرارخیزد چون بیارامد عسس. ظهیر فاریابی. - طرۀ طرار، موی پیشانی که دل رباید: تا غمزۀ خونخوار تو با ما چه کند تا طرۀ طرار تو با ما چه کند. ؟ (از نسخۀ خطی از لغت نامۀ اسدی). ، گربز. (صحاح الفرس) ، تیززبان. (غیاث اللغات)
شهرکی است (بماوراءالنهر) که اندر وی مسلمانان و ترکانند و جای بازرگانان است. (حدود العالم). مخفف اطرار و رجوع به طراربند و اطرار شود: ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی وز سامری هزار سمر یادگار گیر بغداد را به طرفۀ بغداد باز ده واندر کمین بصره نشین و طرار گیر. سنائی
شهرکی است (بماوراءالنهر) که اندر وی مسلمانان و ترکانند و جای بازرگانان است. (حدود العالم). مخفف اطرار و رجوع به طراربند و اطرار شود: ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی وز سامری هزار سمر یادگار گیر بغداد را به طرفۀ بغداد باز ده واندر کمین بصره نشین و طرار گیر. سنائی
گفتن و ناکردن، بسوی خود خواندن بز را برای دوشیدن، طرطرهالقطا، آواز قطا. (منتهی الارب). آواز مرغ سنگخوار، بلند کردن دم، توده کردن. جمع کردن. (دزی ج 2 ص 36)
گفتن و ناکردن، بسوی خود خواندن بز را برای دوشیدن، طرطرهُالقطا، آواز قطا. (منتهی الارب). آواز مرغ سنگخوار، بلند کردن دم، توده کردن. جمع کردن. (دزی ج 2 ص 36)
هدایت آرد: از حکما و بلغای هندوستان است. تقی اوحدی نوشته که در مجموعه ای شش هفت قصیدۀ نیکو به اسم او دیده ام. بهر حال از او میباشد: هست گوئی عارض آن ترک زیبا آفتاب گر بود ممکن که دارد برج دیبا آفتاب وصل او خواهد ز ایزد مهر او ورزد بجان هرکه را باید رونده سرو و گویا آفتاب نیست با سیمین سرین و لاله گون رخسار سرو نیست با زلف سیاه و چشم شهلا آفتاب دوش نزدیک من آمد آفتاب نیکوان چون برون زدموکب از میدان مینا آفتاب در صفات آفتاب و آسمان ماندم عجب چون برآمد ناگهان از روی دریا آفتاب گفتی از روی مثل بود این جهان موسی و بود آستینش آسمان و دست بیضا آفتاب روشن و تابان ز دریا روی بر بالا نهاد رای شاهنشاه عادل بود مانا آفتاب شاه رکن الدین که دولت را مهیا دارد او همچو باغ نوبهاری را مهنا آفتاب آنچنان کو هست بر مردم توانا روز جنگ نیست گاه نور بر انجم توانا آفتاب رزمگاه از خون بدخواهان کند گاه خزان همچو در اردیبهشت از لاله صحرا آفتاب با بد و با نیک یکسان است جود او مدام نور یکسان افکند بر خار و خرما آفتاب آفتاب اعداش را از نور دارد بی نصیب هست بر اعدای شه گوئی که اعدا آفتاب. و له ایضاً: رخ و بر و لب آن دلفریب تازه نگار یکی گل است و دویم سوسن و سیم گلنار لبش به بوسه و زلفش به مهر و چشم به عهد یکی بخیل و دویم جابر و سیم قهار ز گور و آهوی و کبک دری ستد گوئی یکی سرین و دویم دیده و سیم رفتار ترا چو چشمۀ حیوان و لاله و شکر است یکی دهان و دویم چهره و سیم گفتار به دیده و دل وجان از تو من خریدارم یکی کنار و دویم بوسه و سیم دیدار. (مجمعالفصحا ج 1 ص 327)
هدایت آرد: از حکما و بلغای هندوستان است. تقی اوحدی نوشته که در مجموعه ای شش هفت قصیدۀ نیکو به اسم او دیده ام. بهر حال از او میباشد: هست گوئی عارض آن ترک زیبا آفتاب گر بود ممکن که دارد برج دیبا آفتاب وصل او خواهد ز ایزد مهر او ورزد بجان هرکه را باید رونده سرو و گویا آفتاب نیست با سیمین سرین و لاله گون رخسار سرو نیست با زلف سیاه و چشم شهلا آفتاب دوش نزدیک من آمد آفتاب نیکوان چون برون زدموکب از میدان مینا آفتاب در صفات آفتاب و آسمان ماندم عجب چون برآمد ناگهان از روی دریا آفتاب گفتی از روی مَثل بود این جهان موسی و بود آستینش آسمان و دست بیضا آفتاب روشن و تابان ز دریا روی بر بالا نهاد رای شاهنشاه عادل بود مانا آفتاب شاه رکن الدین که دولت را مهیا دارد او همچو باغ نوبهاری را مهنا آفتاب آنچنان کو هست بر مردم توانا روز جنگ نیست گاه نور بر انجم توانا آفتاب رزمگاه از خون بدخواهان کند گاه خزان همچو در اردیبهشت از لاله صحرا آفتاب با بد و با نیک یکسان است جود او مدام نور یکسان افکند بر خار و خرما آفتاب آفتاب اعداش را از نور دارد بی نصیب هست بر اعدای شه گوئی که اعدا آفتاب. و له ایضاً: رخ و بر و لب آن دلفریب تازه نگار یکی گل است و دویم سوسن و سیم گلنار لبش به بوسه و زلفش به مهر و چشم به عهد یکی بخیل و دویم جابر و سیم قهار ز گور و آهوی و کبک دری ستد گوئی یکی سرین و دویم دیده و سیم رفتار ترا چو چشمۀ حیوان و لاله و شکر است یکی دهان و دویم چهره و سیم گفتار به دیده و دل وجان از تو من خریدارم یکی کنار و دویم بوسه و سیم دیدار. (مجمعالفصحا ج 1 ص 327)