جدول جو
جدول جو

معنی طرط - جستجوی لغت در جدول جو

طرط
(طَ رِ)
مرد گول. نادان، طرطالحاجبین، مرد کم موی ابرو، و لا بد من ذکر الحاجبین و قد یترک قلیلاً. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طرط
(طَ رَ)
گولی. بیعقلی، سبکی موی پلک و ابرو. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(طَ طَ نِ)
از اعمال باجه واقع در اندلس است. (معجم البلدان ج 6 ص 41)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / طَ)
منسوب به شهر طرطوس. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / طَ)
ابوطاهر بن حسین بن علی بن موسی، مؤلف کتابی در ترجمه احوال ابومسلم خراسانی بنام ’ابومسلم نامه’که از میان رفته و صاحب تجارب الامم چند بار از آن نقل کرده. رجوع به ابومسلم خراسانی صاحب الدعوه شود
لغت نامه دهخدا
(طُ شَ)
شهری است به شام مشرف بر دریا و نزدیک مرقب و عکا. یاقوت گوید: در این تاریخ در دست فرنگیان است. (معجم البلدان ج 6 ص 41). نام دهی پررونق. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
صندوقچۀ عدل تو مانده ست به طرطوس
دستورچۀ جور تو در پیش و کنار است.
ناصرخسرو.
در شعر بالا در دیوان ناصرخسرو ص 55 این لفظ بصورت فوق آمده و در زیر صفحه معنی کرده اند که نام شهری است به اندلس، و آقای مجتبی مینوی در ضمن تعلیقات در ص 628 دیوان مزبور تذکر داده اند که شهری که در اندلس است طرطوشه نام دارد، و ظاهراً اینجا طرسوس یا طرطوس بر وزن قربوس (که در حالت ضرورت شعر اسکان راء رواست) صواب باشد که هر دو نام شهری از شام است. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام پهلوانی. (آنندراج) (غیاث اللغات). نام مبارزی از لشکر روس. (شمس اللغات). و بزبان رومی رستم را گویند (؟). (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نوعی کفش (؟) : گفت مادرت کهنه طرطوسی دارد گاهگاهی به پا درمیکشم. (هزلیات سعدی)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
باریک دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز باریک. (مهذب الاسماء) ، کلاه باریک دراز، ناکس ضعیف. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بانگ برداشتن. برآوردن بانگی بلند و خشن. طرق و طرق کردن. چکاچاک کردن. درق و درق کردن. تراک کردن. طراق طراق کردن، طراق طراق کردن استخوان (در حمام) ، در را کوبیدن. (دزی ج 2 ص 37)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
محمد بن الولید بن محمد القرشی الفهری، کنیتش ابوبکر، معروف به طرطوشی و نیز مشهور به ابن ابی رندقه. وی ادیبی است از فقهای حفاظ. نشو و نمای وی در طرطوشه (واقع در شرق اندلس) بود و در آن شهر فقه آموخت، سپس بسوی عراق، مصر، فلسطین و لبنان سفری کرد و در اسکندریه سکونت گزید و چندان در آن شهر مشغول تدریس گردید تا عمرش سر آمد. مردی زاهد بود و به هیچ چیز دنیا دلبستگی نداشت. از کتب او یکی سراج الملوک است که چاپ شده است. دیگر تعلیقه ای است در خلافیات محتوی بر پنج جزء. دیگر کتابی که به روش احیاءالعلوم غزالی نوشته. دو کتاب دیگر یکی بنام برالوالدین و دیگری بنام الفتن نیز به وی نسبت داده اند. (اعلام زرکلی ج 3 ص 999).
حاجی خلیفه درباره سراج الملوک وی آرد:
این کتاب در مواعظ و اندرزهایی است که از سیر پیمبران و آثار اولیاء و پندهای دانشمندان و حکم حکماء ونوادر خلفاء گرد آورده و به زیباترین ترتیب آن را به رشتۀ تألیف آورده است، به نحوی که پس از پایان یافتن آن هر پادشاهی که وصف آن بشنید فرمان داد تا ازآن نسخه بردارند و هر وزیری که از وجود آن آگاه شد، نسخه ای از آن را با خود همراه میداشت و در دیباچۀ کتاب امیر ابوعبدالله اموی را یادآور شده است و این کتاب محتوی بر شصت وچهار باب میباشد. (کشف الظنون). و صاحب معجم المطبوعات گوید: کتاب مذکور نوبتی بسال 1289هجری قمری در مطبعۀ بولاق مصر و نوبتی در مطبعۀ وطنیه به اسکندریه بسال 1299 هجری قمری و به حاشیۀ آن نیزالتبر المسبوک فی نصیحهالملوک تصنیف غزالی و نوبتی هم در حاشیۀ مقدمۀ ابن خلدون بسال 1306 هجری قمری و هم بسال 1319 در مطبعۀ خیریۀ مصر به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1239). و رجوع به ابن ابی رندقه و محمد بن الولید و عیون الانباء ج 2 ص 143 و تاریخ الخلفا ص 289 و شدالازار ص 252 و فهرست غزالی نامه و وفیات الاعیان ج 2 صص 53- 54 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
انجدان است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ یِ هَِ)
هدایت آرد: از حکما و بلغای هندوستان است. تقی اوحدی نوشته که در مجموعه ای شش هفت قصیدۀ نیکو به اسم او دیده ام. بهر حال از او میباشد:
هست گوئی عارض آن ترک زیبا آفتاب
گر بود ممکن که دارد برج دیبا آفتاب
وصل او خواهد ز ایزد مهر او ورزد بجان
هرکه را باید رونده سرو و گویا آفتاب
نیست با سیمین سرین و لاله گون رخسار سرو
نیست با زلف سیاه و چشم شهلا آفتاب
دوش نزدیک من آمد آفتاب نیکوان
چون برون زدموکب از میدان مینا آفتاب
در صفات آفتاب و آسمان ماندم عجب
چون برآمد ناگهان از روی دریا آفتاب
گفتی از روی مثل بود این جهان موسی و بود
آستینش آسمان و دست بیضا آفتاب
روشن و تابان ز دریا روی بر بالا نهاد
رای شاهنشاه عادل بود مانا آفتاب
شاه رکن الدین که دولت را مهیا دارد او
همچو باغ نوبهاری را مهنا آفتاب
آنچنان کو هست بر مردم توانا روز جنگ
نیست گاه نور بر انجم توانا آفتاب
رزمگاه از خون بدخواهان کند گاه خزان
همچو در اردیبهشت از لاله صحرا آفتاب
با بد و با نیک یکسان است جود او مدام
نور یکسان افکند بر خار و خرما آفتاب
آفتاب اعداش را از نور دارد بی نصیب
هست بر اعدای شه گوئی که اعدا آفتاب.
و له ایضاً:
رخ و بر و لب آن دلفریب تازه نگار
یکی گل است و دویم سوسن و سیم گلنار
لبش به بوسه و زلفش به مهر و چشم به عهد
یکی بخیل و دویم جابر و سیم قهار
ز گور و آهوی و کبک دری ستد گوئی
یکی سرین و دویم دیده و سیم رفتار
ترا چو چشمۀ حیوان و لاله و شکر است
یکی دهان و دویم چهره و سیم گفتار
به دیده و دل وجان از تو من خریدارم
یکی کنار و دویم بوسه و سیم دیدار.
(مجمعالفصحا ج 1 ص 327)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ لَ)
گفتن و ناکردن، بسوی خود خواندن بز را برای دوشیدن، طرطرهالقطا، آواز قطا. (منتهی الارب). آواز مرغ سنگخوار، بلند کردن دم، توده کردن. جمع کردن. (دزی ج 2 ص 36)
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
آب بسیار، گنده پیر فروهشته اندام، شترمادۀ بسیارشیررام و نرم نزدیک دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ ظَ)
آواز صفیر دو لب دوشندۀ بز، جنبش آب در شکم، خواندن گوسفندان را برای دوشیدن تا فراهم آیند، و قال بعض اهل اللغه:طرطب الرجل، اذا فرّ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُ طُ بَ / طُ طُبْ بَ)
درازپستان از ماده بز و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ غَ شَ)
شهری است به اندلس. (منتهی الارب). پیوسته به بلنسیه و واقع در طرف شرق بلنسیه و قرطبه است و نزدیک به دریا میباشد، بناهائی بس محکم و استوار دارد و بر ساحل رود ابره است. این شهر مرکز ایالت وسیعی و مشتمل بر شهرهای بسیاری است که بازرگانان پیوسته بدان شهرها فرودآیند و از آنجا به سایر شهرها مسافرت کنند. فرنگیان بسال 543 هجری قمری بر آنجا استیلا یافتند وهمگی حصارهای آن شهر را در دست گرفتند و یاقوت گوید: تا این تاریخ شهر مزبور تحت تصرف آنان است. (معجم البلدان ج 6 ص 42). شهری است آبادان به اندلس، بر کران دریای روم و به حدود غلجسکش و افرنجه که دو ناحیتند از روم پیوسته است. (حدود العالم). و رجوع به الحلل السندسیه فهرست ج 1 و 2 و روضات الجنات ص 65 شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
منسوب به طرطوشه، آخرین شهر از بلاد مسلمانان در اندلس است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رُ رُ)
امر است که خود را احمق نماید بی احمقی. (منتهی الارب). امر است به تحامق و اصل آن با تشدید است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ طَ)
درد. لرد. دردی. ثفل. حثاله. رسوب. طرطیر. ج، طراطق. و رجوع به طرطیر شود. (دزی ج 2 ص 37)
لغت نامه دهخدا
(طُ طُ)
فعل امر است جهت همسایگی بیت اﷲ الحرام و همیشگی بر آن. (منتهی الارب). امرٌ بمجاوره البیت الحرام و الدوام علیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / طَ)
موضعی است به شام. (منتهی الارب). قریه ای است به وادی بطنان که همان وادی بزاعۀ نزدیک حلب باشد، و آن را طلطل نیز گویند، و طرطر در شعر امروءالقیس آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص 61)
لغت نامه دهخدا
(طُ طُ / طُ طُب ب)
پستان کلان فروهشته. طرطبی واحدآن است، در قول شخصی که ثدی را مؤنث گوید. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی پستان طویل را گویند. (فهرست مخزن الادویه) ، زن بزرگ پستان: یقال امراءه طرطبی، شرم مرد، در وقت فسوس گویند: دهدرّین و طرطبّین . (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دهدرّین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجل اطرطالحاجبین، مرد کم موی ابرو. و یجوز رجل ٌ اطرط، ای بدون ذکرالحاجبین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و صاحب اقرب الموارد آرد: و لا بد من ذکرالحاجبین. باریک ابرو. (تاج المصادر بیهقی). آنکه بر ابروانش هیچ مو نبود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طُ طُ نی یَ)
بمعنی طرطبه و طرطبّه است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
به عربی دردی خمر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). طرطق
لغت نامه دهخدا
(طِ طَ نَ)
در لاتینی: لومبریکوس. (دزی ج 2 ص 36)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرطیر
تصویر طرطیر
اسید تاتریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرطوسی
تصویر طرطوسی
منسوب به شهر طرطوس از مردم طرطوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرطورالباشا
تصویر طرطورالباشا
لادن از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرطور الباشا
تصویر طرطور الباشا
لادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرطور
تصویر طرطور
تازی گشته سیرچاشنی کلاه برغو، دراز و باریک: مرد، ناتوان، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرطانیه
تصویر طرطانیه
کرم خاکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرطوشی
تصویر طرطوشی
منسوب به شهر طوطوشی از مردم طرطوشه
فرهنگ لغت هوشیار