دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مِثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مِثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
دهی جزء دهستان سیاه رود بخش افجۀشهرستان تهران، در 16000گزی جنوب گلندوک و در 6000گزی جنوب راه شوسۀ دماوند-طهران. کوهستان کنار رود جاجرود، سردسیر، با 71 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات، بنشن و قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان سیاه رود بخش افجۀشهرستان تهران، در 16000گزی جنوب گلندوک و در 6000گزی جنوب راه شوسۀ دماوند-طهران. کوهستان کنار رود جاجرود، سردسیر، با 71 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات، بنشن و قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ترکیدن: خدای عز و جل به عظمت خویش امر خویش بر کوه افکند و از هیبت خدای عز و جل بطرقید و شش پاره شد و از زمین به زمین حجاز افتاد. (ترجمه طبری بلعمی). جرجیس برفت و آهنگ آن بتخانه کرد، پس چون درآمد آنهمه بتان را گفت همه در پیش من بروی افتید، بتان همه بروی درافتادند، و طراقی از افلون (نام بت بزرگ) برآمد و زمین بطرقید و آن بتان به زمین فروشدند. (ترجمه طبری بلعمی). گفت خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشانند و بایستانند، تا هدیه ها پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد. (تاریخ بیهقی). و از جبن این حاجب را زهره بطرقید. (تاریخ بیهقی). و گاه باشد که بسبب عظیمی آماس پلک بطرقد و خونی رقیق بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر طرقیدن پاشنه و انگشتان پای. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکهاء باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حق تعالی بیواسطه به دلش فروگفت که ای رابعه در خون هیجده هزار عالم میشوی، ندیدی که موسی دیدار خواست، چند ذره تجلی به کوه افکندیم، به چهل پاره بطرقید، اینجا به اسمی قناعت کن. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 شود
ترکیدن: خدای عز و جل به عظمت خویش امر خویش بر کوه افکند و از هیبت خدای عز و جل بطرقید و شش پاره شد و از زمین به زمین حجاز افتاد. (ترجمه طبری بلعمی). جرجیس برفت و آهنگ آن بتخانه کرد، پس چون درآمد آنهمه بتان را گفت همه در پیش من بروی افتید، بتان همه بروی درافتادند، و طراقی از افلون (نام بت بزرگ) برآمد و زمین بطرقید و آن بتان به زمین فروشدند. (ترجمه طبری بلعمی). گفت خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشانند و بایستانند، تا هدیه ها پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد. (تاریخ بیهقی). و از جبن این حاجب را زهره بطرقید. (تاریخ بیهقی). و گاه باشد که بسبب عظیمی آماس پلک بطرقد و خونی رقیق بپالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر طرقیدن پاشنه و انگشتان پای. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکهاء باریک از وی برخیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حق تعالی بیواسطه به دلش فروگفت که ای رابعه در خون هیجده هزار عالم میشوی، ندیدی که موسی دیدار خواست، چند ذره تجلی به کوه افکندیم، به چهل پاره بطرقید، اینجا به اسمی قناعت کن. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 شود
اسم یونانی و بمعنی ذوثلاثه اوراق است و مشترک است در حندقوقا و نبات خصیهالثعلب و به عربی مراد از او حومانه است و آن نباتی است قریب به ذرعی و شاخهای او باریک و سیاه و شبیه به اذخر و برگش مثل برگ حندقوقا و در هر شعبه سه عدد و گلش بنفش و رایحۀ او شبیه به عصفر و بیخش دراز و صلب و تخمش مایل به پهنی و با زغب و مستعمل از او تخم و برگ است. در سیم گرم و خشک و مدرّ بول و حیض و مقوی معده و جگر و مفتح و با سکنجبین جهت سموم هوام و سپرز و با آب سرد جهت عسر بول وصرع و ابتداء استسقاء و درد رحم، و بیخ او از ادویۀ کبار تریاقیه است، و شربتش دو درهم و مضر گرده و مصلحش کتیرا است. و گویند سه عدد برگ و سه عدد تخم اوجهت تب مثلثه و چهار عدد از هر یک جهت ربع بالخاصیهمؤثر است. و نطول طبیخ او رافع الم گزیدن هوام و مقرح جلد و مصلحش لعاب بزرقطونا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). معنی آن به یونانی ذوثلاثه اوراق بود و این اسم مشترک است بر حندقوقی و آن گفته شد و بر نبات خصی الثعلب و آن نیز گفته شد و دیگر بر دوائی که مخصوص است به این اسم و آن حومانه است و به یونانی نام بسیار دارد. بعضی وی را سواس خوانند و بعضی اسقلیطس و بعضی فیقن و بعضی اکسون فیلن و آن نباتی است که درازی قد وی یک گز بود یا بیشتر و قضبان وی باریک بود و سیاه مانند اذخر، در ابتدا بوی سداب کند و در آخر بوی قفر و گل وی جرجیری بود و طبیعت وی گرم و خشک بود در سیم، مانند قفرالیهود و تخم وی و ورق وی چون به آب بیاشامند نافع بود به شوصیه و عسرالبول و صرع و ابتداء استسقاء و درد رحم و حیض و براند بول را و باید که ازتخم وی سه درم و از ورق حبها بخورند و ورق چون با سکنجبین بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران و بعضی گویند طبیخ نبات وی چون با بیخ وی بود و بر موضع گزندگی جانوران نهند، درد ساکن گردد و بعضی مردمان در تب مثلثه سه ورق و سه حب از وی با شراب بیاشامند زایل کند و بیخ وی از ادویه های معاجین بود. (اختیارات بدیعی). دوایی است که آن را اندقوقو گویند و حندقوقو همان است و آن اسپست باشد و به عربی ذوثلاثه الوان و ذوثلاثه اوراق خوانند و معنی آن هم به یونانی ذوثلاثه اوراق است و گیاه خصی الثعلب را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). شبدر. حندقوقا. خصی الثعلب. حومانه. نام مشترکی است ولی هرگاه بطور مطلق آن را بکار برند مراد جرمانه باشد و آن مانند حندقوقا دارای سه برگ است. در سوم گرم و خشک است، درد اضلاع و سدد را بهبود بخشد و مدر بود، خستگی و عسر بول و سپرز را سودمند باشدو سه برگ آن با سه دانه تب مثلث را شفا بخشد و چهارعدد از هر یک برای ربع مفید است و مقرح است و مصلح آن لعابهاست. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 238)
اسم یونانی و بمعنی ذوثلاثه اوراق است و مشترک است در حندقوقا و نبات خصیهالثعلب و به عربی مراد از او حومانه است و آن نباتی است قریب به ذرعی و شاخهای او باریک و سیاه و شبیه به اذخر و برگش مثل برگ حندقوقا و در هر شعبه سه عدد و گلش بنفش و رایحۀ او شبیه به عصفر و بیخش دراز و صلب و تخمش مایل به پهنی و با زغب و مستعمل از او تخم و برگ است. در سیم گرم و خشک و مُدِرّ بول و حیض و مقوی معده و جگر و مفتح و با سکنجبین جهت سموم هوام و سپرز و با آب سرد جهت عسر بول وصرع و ابتداء استسقاء و درد رحم، و بیخ او از ادویۀ کبار تریاقیه است، و شربتش دو درهم و مضر گرده و مصلحش کتیرا است. و گویند سه عدد برگ و سه عدد تخم اوجهت تب مثلثه و چهار عدد از هر یک جهت ربع بالخاصیهمؤثر است. و نطول طبیخ او رافع الم گزیدن هوام و مقرح جلد و مصلحش لعاب بزرقطونا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). معنی آن به یونانی ذوثلاثه اوراق بود و این اسم مشترک است بر حندقوقی و آن گفته شد و بر نبات خصی الثعلب و آن نیز گفته شد و دیگر بر دوائی که مخصوص است به این اسم و آن حومانه است و به یونانی نام بسیار دارد. بعضی وی را سواس خوانند و بعضی اسقلیطس و بعضی فیقن و بعضی اکسون فیلن و آن نباتی است که درازی قد وی یک گز بود یا بیشتر و قضبان وی باریک بود و سیاه مانند اذخر، در ابتدا بوی سداب کند و در آخر بوی قفر و گل وی جرجیری بود و طبیعت وی گرم و خشک بود در سیم، مانند قفرالیهود و تخم وی و ورق وی چون به آب بیاشامند نافع بود به شوصیه و عسرالبول و صرع و ابتداء استسقاء و درد رحم و حیض و براند بول را و باید که ازتخم وی سه درم و از ورق حبها بخورند و ورق چون با سکنجبین بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران و بعضی گویند طبیخ نبات وی چون با بیخ وی بود و بر موضع گزندگی جانوران نهند، درد ساکن گردد و بعضی مردمان در تب مثلثه سه ورق و سه حب از وی با شراب بیاشامند زایل کند و بیخ وی از ادویه های معاجین بود. (اختیارات بدیعی). دوایی است که آن را اندقوقو گویند و حندقوقو همان است و آن اسپست باشد و به عربی ذوثلاثه الوان و ذوثلاثه اوراق خوانند و معنی آن هم به یونانی ذوثلاثه اوراق است و گیاه خصی الثعلب را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). شبدر. حندقوقا. خصی الثعلب. حومانه. نام مشترکی است ولی هرگاه بطور مطلق آن را بکار برند مراد جرمانه باشد و آن مانند حندقوقا دارای سه برگ است. در سوم گرم و خشک است، درد اضلاع و سدد را بهبود بخشد و مدر بود، خستگی و عسر بول و سپرز را سودمند باشدو سه برگ آن با سه دانه تب مثلث را شفا بخشد و چهارعدد از هر یک برای ربع مفید است و مقرح است و مصلح آن لعابهاست. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 238)
به لغت یونانی انگدان باشد، و آن درختی است که صمغ آن انگوزه است و بعضی انگوزه را نیز طرذیلون خوانند که حلتیت باشد. (برهان). سیسالیوس است. (اختیارات بدیعی) (تحفۀحکیم مؤمن). طردیلن. طردیلون. انجدان. انگژه
به لغت یونانی انگدان باشد، و آن درختی است که صمغ آن انگوزه است و بعضی انگوزه را نیز طرذیلون خوانند که حلتیت باشد. (برهان). سیسالیوس است. (اختیارات بدیعی) (تحفۀحکیم مؤمن). طُردیلُن. طُردیلون. انجدان. انگژه
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دوران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر. شهید بلخی. و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). خوی هر کسی در نهان و آشکار بگردد چو گردد همی روزگار. اسدی (گرشاسب نامه). کاین سفله جهان بگرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. گرم سنگ آسیابر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد. نظامی. بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم. سعدی. شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی (طیبات). - سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن. رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود: سرت گردم ای مطرب خوبروی که مرغوله مویی و مرغوله گوی. ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298). ، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن: بر اینگونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمان است و گاهی چو تیر. فردوسی. چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو. منوچهری. ، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص). چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار. سعدی. ، شدن. گشتن: آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد کمیز. رودکی. بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند. شاکر بخاری. خردمند گوید که در یک سرای چو فرمان دو گردد نماند بجای. فردوسی. که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارابه کوه زر گردد گرچه آب است قطرۀ باران چون به دریا رسد گهر گردد. عبدالواسع جبلی. ، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن: سیاوش بدو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگرداد بخت. فردوسی. نداریم چاره در این بند سخت همانا که از ما بگردید بخت. فردوسی. نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نباید که گردی تو ای خوب کیش ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش. شمسی (یوسف و زلیخا). نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم. نظامی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی (طیبات). من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. سعدی (طیبات). ، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). بدان کز همه چیزها آشکار سبکتر بگردد دل شهریار. اسدی. همی گرددت هر زمان رنگ روی ز پیراهنت بردمیده ست موی. شمسی (یوسف و زلیخا). چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا. ناصرخسرو. و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت). اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز. مسعودسعد. هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص). چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکۀ ملک و مال. نظامی. یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش ازشورش عشق حال. سعدی. طالب آن است که از شیر نگرداند روی تا نباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی. از طعنۀ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز. حافظ. ، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن: در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. شهید بلخی. و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم). گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. قزل گفت چندین که گردیده ای چنین جای محکم کجا دیده ای. سعدی (بوستان). ، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا: میان باغ حرام است بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن. سعدی. ، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). ، سرنگون شدن. سرازیر شدن: نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سر آیدش بخت. فردوسی. و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن: چون بگردد پای او در پایدان آشکوخیده بماند همچنان. رودکی. ، روی آوردن. متوجه شدن: چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تابر که گردد به مهر. فردوسی. خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). توحید تو تمام بدو گردد دانستی ار تو واحد یکتا را. ناصرخسرو. ، جستجو کردن. تفحص کردن: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). ، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را. - از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن: کسی گو بگردد ز فرمان ما بپیچد دل از رای و پیمان ما. فردوسی. - بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). کز در بیدادگران بازگرد گرد سراپردۀ این راز گرد. نظامی. هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر. سعدی. - ، منتهی شدن. انجامیدن: بدو هفت گردد تمام و درست بدان بازگردد که بود از نخست. فردوسی. گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی). - باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). - برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل: من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش. سعدی. - در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). هرچه در سر نباشدش آن نیست هرچه در دل بگرددش آن باد. مسعودسعد. - دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). - روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن: کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد. سعدی. - سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن: دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر. عنصری. سر همی گرددم زاشک دو چشم همه تن در میان در دور است. مسعودسعد. - گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن: کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. - ، متوجه و ملازم آن بودن. به گرد دروغ ایچگونه مگرد چو گردی بود بخت را روی زرد. فردوسی. - گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن: چو کوشیدم که حال خودبگویم زبانم برنگردید از نیوشه. بخاری. سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان. فرخی
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دَوَران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر. شهید بلخی. و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). خوی هر کسی در نهان و آشکار بگردد چو گردد همی روزگار. اسدی (گرشاسب نامه). کاین سفله جهان بگرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. گرم سنگ آسیابر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد. نظامی. بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم. سعدی. شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی (طیبات). - سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن. رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود: سرت گردم ای مطرب خوبروی که مرغوله مویی و مرغوله گوی. ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298). ، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن: بر اینگونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمان است و گاهی چو تیر. فردوسی. چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو. منوچهری. ، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص). چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار. سعدی. ، شدن. گشتن: آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد کمیز. رودکی. بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند. شاکر بخاری. خردمند گوید که در یک سرای چو فرمان دو گردد نماند بجای. فردوسی. که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارابه کوه زر گردد گرچه آب است قطرۀ باران چون به دریا رسد گهر گردد. عبدالواسع جبلی. ، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن: سیاوش بدو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگرداد بخت. فردوسی. نداریم چاره در این بند سخت همانا که از ما بگردید بخت. فردوسی. نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نباید که گردی تو ای خوب کیش ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش. شمسی (یوسف و زلیخا). نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم. نظامی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی (طیبات). من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. سعدی (طیبات). ، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). بدان کز همه چیزها آشکار سبکتر بگردد دل شهریار. اسدی. همی گرددت هر زمان رنگ روی ز پیراهنت بردمیده ست موی. شمسی (یوسف و زلیخا). چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا. ناصرخسرو. و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت). اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز. مسعودسعد. هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص). چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکۀ ملک و مال. نظامی. یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش ازشورش عشق حال. سعدی. طالب آن است که از شیر نگرداند روی تا نباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی. از طعنۀ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز. حافظ. ، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن: در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. شهید بلخی. و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم). گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. قزل گفت چندین که گردیده ای چنین جای محکم کجا دیده ای. سعدی (بوستان). ، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا: میان باغ حرام است بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن. سعدی. ، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). ، سرنگون شدن. سرازیر شدن: نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سر آیدْش ْ بخت. فردوسی. و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن: چون بگردد پای او در پایدان آشکوخیده بماند همچنان. رودکی. ، روی آوردن. متوجه شدن: چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تابر که گردد به مهر. فردوسی. خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). توحید تو تمام بدو گردد دانستی ار تو واحد یکتا را. ناصرخسرو. ، جستجو کردن. تفحص کردن: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). ، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را. - از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن: کسی گو بگردد ز فرمان ما بپیچد دل از رای و پیمان ما. فردوسی. - بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). کز در بیدادگران بازگرد گرد سراپردۀ این راز گرد. نظامی. هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر. سعدی. - ، منتهی شدن. انجامیدن: بدو هفت گردد تمام و درست بدان بازگردد که بود از نخست. فردوسی. گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی). - باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). - برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل: من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش. سعدی. - در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). هرچه در سر نباشدش آن نیست هرچه در دل بگرددش آن باد. مسعودسعد. - دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). - روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن: کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد. سعدی. - سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن: دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر. عنصری. سر همی گرددم زاشک دو چشم همه تن در میان در دور است. مسعودسعد. - گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن: کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. - ، متوجه و ملازم آن بودن. به گرد دروغ ایچگونه مگرد چو گردی بود بخت را روی زرد. فردوسی. - گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن: چو کوشیدم که حال خودبگویم زبانم برنگردید از نیوشه. بخاری. سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان. فرخی
نام یکی از دهستانهای 7 گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش واقع و یک منطقۀ کوچک کوهستانی میباشد. دهستان گردیان از شمال محدود است به دهستان چهریق و شینطال، از جنوب به صومای و شپیران، از خاور به صومای و حومه و از باختر به شینطال و شپیران. آب و هوای آن تقریباً معتدل و سالم و ساکنین آن مسلمانند. اهالی این منطقه از طایفۀ شکاک میباشد. آب این دهستان بوسیلۀ رود یله زی - که از دهستان شپیران سرازیر میشود پس از خروج از این منطقه به نام زولا معروف است - تأمین میگردد. غیر از این رودخانه، چشمه های گوارا که آب آشامیدنی اهالی از آنها تأمین میشود وجود دارد. دهستان گردیان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 930 نفر و قرای مهم آن بشرح زیر است: گردیان (مرکز دهستان) ، الیاس و شیوا. در راههای این دهستان تمام پیاده رو و مالرو بوده، فقط یک راه ارابه رو در درۀ شیرانی دارد که آن هم قابل اتومبیل رانی نمیباشد. محصولات عمده آن غلات و محصولات دامی است. صادرات آنها غلات، روغن، پشم و گوسفند است. ارتفاعات مهم این دهستان کوه یونجه لیق است که در قسمت خاوری دهستان واقع شده و ارتفاع آن تقریباً به 2580هزار گز میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای 7 گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش واقع و یک منطقۀ کوچک کوهستانی میباشد. دهستان گردیان از شمال محدود است به دهستان چهریق و شینطال، از جنوب به صومای و شپیران، از خاور به صومای و حومه و از باختر به شینطال و شپیران. آب و هوای آن تقریباً معتدل و سالم و ساکنین آن مسلمانند. اهالی این منطقه از طایفۀ شکاک میباشد. آب این دهستان بوسیلۀ رود یله زی - که از دهستان شپیران سرازیر میشود پس از خروج از این منطقه به نام زولا معروف است - تأمین میگردد. غیر از این رودخانه، چشمه های گوارا که آب آشامیدنی اهالی از آنها تأمین میشود وجود دارد. دهستان گردیان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 930 نفر و قرای مهم آن بشرح زیر است: گردیان (مرکز دهستان) ، الیاس و شیوا. در راههای این دهستان تمام پیاده رو و مالرو بوده، فقط یک راه ارابه رو در درۀ شیرانی دارد که آن هم قابل اتومبیل رانی نمیباشد. محصولات عمده آن غلات و محصولات دامی است. صادرات آنها غلات، روغن، پشم و گوسفند است. ارتفاعات مهم این دهستان کوه یونجه لیق است که در قسمت خاوری دهستان واقع شده و ارتفاع آن تقریباً به 2580هزار گز میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از کلمه ’برد’ که بمعنی ’دور شو’ است ساخته شده و بهمان معنی است. از راه بطرفی شدن. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). رجوع به برد شود، مالۀ بنایان که بدان کاهگل و گچ بر دیوار مالند. (برهان). (ناظم الاطباء). رجوع به برز شود، زیبائی. (غیاث اللغات از جهانگیری) (برهان). برز. (ناظم الاطباء). معشوقی. (برهان) ، بلندبالای مردم و تنه درخت. (برهان). بلندی بالای مردم و تنه درخت. (ناظم الاطباء). مطلق بلندی. (برهان). (ناظم الاطباء). و رجوع به برز شود، در برخی لهجه های کردی بمعنی بلند است. (یادداشت مؤلف)
از کلمه ’برد’ که بمعنی ’دور شو’ است ساخته شده و بهمان معنی است. از راه بطرفی شدن. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). رجوع به برد شود، مالۀ بنایان که بدان کاهگل و گچ بر دیوار مالند. (برهان). (ناظم الاطباء). رجوع به بُرْز شود، زیبائی. (غیاث اللغات از جهانگیری) (برهان). بُرْز. (ناظم الاطباء). معشوقی. (برهان) ، بلندبالای مردم و تنه درخت. (برهان). بلندی بالای مردم و تنه درخت. (ناظم الاطباء). مطلق بلندی. (برهان). (ناظم الاطباء). و رجوع به بُرْز شود، در برخی لهجه های کردی بمعنی بلند است. (یادداشت مؤلف)