ترخون، گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
ترخون، گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
گیاهی است، معرب ترخ، بیخ ریشه های آن عاقرقرحا است، قاطع شهوت است. (منتهی الارب). گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوهیش را عاقرقرحا خوانند. (نزهه القلوب). ابوعلی در مفردات قانون گوید: گویند عاقرقرحا ریشه طرخون جبلی است. نباتی است که اصل عروق آن عاقرقرحا باشد. علفی است که عاقرقرحا بیخ آن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به عاقرقرحا شود. تره ای است بشکل ترۀ میره، ارجانی گوید که او گرم است و خشک در دو درجه و در معده دیر هضم شود و تریها را که در مزاج معده مانده باشد خشک کند و ناپدید گرداند، و چنین گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. (صیدنه). به شیرازی طرخونی گویند، و نیکوترین آن بستانی تازه بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم و در وی قوتی مخدر بود. ابن ماسویه گوید: گرم و خشک بود در وسط درجۀ سیم، و گویند سرد است، مجفف رطوبات بود و نشف تری بکند و قلاع را نافع بود، چون بخایند و زمانی نیک دردهان نگاه دارند و چون بخایند پیش از خوردن داروی مسهل کریه طعم آن احساس نکند بسبب تخدر و معده را قوت دهد و درد حلق آورد و دشوار هضم شود و قطع شهوت باه بکند، تشنگی آورد و مصلح وی کرفس بود، از بهر آنکه منع ضرر آن بکند و زود بگذراند و هضم کند. تمیمی گوید: آب آن با آب رازیانه در شراب هندی کنند که آن را شراب کاوی و کدر گویند و بیاشامند منع آبله و حصبه کند خاصه آب طرخون این فعل میکند و منع حدوث علل وبا میکند. (اختیارات بدیعی). به فارسی ترخوانی نامند و از سبزیهای معروف است و بیخ بری او عاقرقرحا است، درسیم گرم و خشک و مجفف و مقوی معده و مخدر و مغیر ذائقه و مشهی و خوشبوکننده دهان و محلل ریاح و اخلاط لزجه و مفتح سدد و مصلح هوای وبائی و طاعون و خائیدن وی جهت قلاع نافع و اکثار آن محرق خون و قاطع باه و مصلح آن بقول بارده و مخدر و مخشن سینه و مصلحش عسل وبطی ءالهضم و مصلح آن کرفس است و مقوی فعل او رازیانه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ داود انطاکی و مفردات ابن بیطار شود، نوعی ازسبزی خوردنی هم هست. (برهان). ترخون. ذعلوق. (مهذب الاسماء). ازنبیژ (؟). (السامی فی الاسامی ص 101). نام سبزیی است خوشبوی. ریحانی، یعنی اسپرمی است که با نان خام خورند و در طعامها نیز کنند. غرمانوش. رعلول. ترخان. تلخون. و آن بر دو گونه است: بابلی و رومی، بابلی برگهای دراز و رومی برگهای گرد دارد، در سراج نوشته که بید سرخ است. (آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود
گیاهی است، معرب ترخ، بیخ ریشه های آن عاقرقرحا است، قاطع شهوت است. (منتهی الارب). گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوهیش را عاقرقرحا خوانند. (نزهه القلوب). ابوعلی در مفردات قانون گوید: گویند عاقرقرحا ریشه طرخون جبلی است. نباتی است که اصل عروق آن عاقرقرحا باشد. علفی است که عاقرقرحا بیخ آن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به عاقرقرحا شود. تره ای است بشکل ترۀ میره، ارجانی گوید که او گرم است و خشک در دو درجه و در معده دیر هضم شود و تریها را که در مزاج معده مانده باشد خشک کند و ناپدید گرداند، و چنین گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. (صیدنه). به شیرازی طرخونی گویند، و نیکوترین آن بستانی تازه بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم و در وی قوتی مخدر بود. ابن ماسویه گوید: گرم و خشک بود در وسط درجۀ سیم، و گویند سرد است، مجفف رطوبات بود و نشف تری بکند و قلاع را نافع بود، چون بخایند و زمانی نیک دردهان نگاه دارند و چون بخایند پیش از خوردن داروی مسهل کریه طعم آن احساس نکند بسبب تخدر و معده را قوت دهد و درد حلق آورد و دشوار هضم شود و قطع شهوت باه بکند، تشنگی آورد و مصلح وی کرفس بود، از بهر آنکه منع ضرر آن بکند و زود بگذراند و هضم کند. تمیمی گوید: آب آن با آب رازیانه در شراب هندی کنند که آن را شراب کاوی و کدر گویند و بیاشامند منع آبله و حصبه کند خاصه آب طرخون این فعل میکند و منع حدوث علل وبا میکند. (اختیارات بدیعی). به فارسی ترخوانی نامند و از سبزیهای معروف است و بیخ بری او عاقرقرحا است، درسیم گرم و خشک و مجفف و مقوی معده و مخدر و مغیر ذائقه و مشهی و خوشبوکننده دهان و محلل ریاح و اخلاط لزجه و مفتح سدد و مصلح هوای وبائی و طاعون و خائیدن وی جهت قلاع نافع و اکثار آن محرق خون و قاطع باه و مصلح آن بقول بارده و مخدر و مخشن سینه و مصلحش عسل وبطی ءالهضم و مصلح آن کرفس است و مقوی فعل او رازیانه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ داود انطاکی و مفردات ابن بیطار شود، نوعی ازسبزی خوردنی هم هست. (برهان). ترخون. ذعلوق. (مهذب الاسماء). ازنبیژ (؟). (السامی فی الاسامی ص 101). نام سبزیی است خوشبوی. ریحانی، یعنی اسپرمی است که با نان خام خورند و در طعامها نیز کنند. غرمانوش. رُعْلول. ترخان. تلخون. و آن بر دو گونه است: بابلی و رومی، بابلی برگهای دراز و رومی برگهای گرد دارد، در سراج نوشته که بید سرخ است. (آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود
لقب عام ملوک سمرقند. (الاّثار الباقیه چ اروپا ص 101). نام ملک سغد. رجوع به طرخان شود: و از آنجا ما را نامه ای نوشتند، به ملک طرخون. (مجمل التواریخ والقصص ص 490). در ماوراءالنهر... هر خاندانی لقبی و عنوان سلطنتی داشته که تمام افراد آن خاندان بدان مشهور بوده اند چنانکه پادشاهان کش ’بندون’ و پادشاهان فرغانه ’اخشید’ و... پادشاهان سمرقند ’طرخون’ و... نامیده میشدند. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 176). نام ملک سغد. صاحب تاریخ بخارا آرد (ص 52، 57) : و این حیان مردی بزرگ بود و باقدر، به خراسان رفت و میان قتیبه بن مسلم و طرخون ملک سغد بوقتی که قتیبه کافران را بدر بخارا در میان گرفته بود صلح انداخت. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 86 و ص 242 و 250 و 251 و 262 و 267 شود
لقب عام ملوک سمرقند. (الاَّثار الباقیه چ اروپا ص 101). نام ملک سغد. رجوع به طرخان شود: و از آنجا ما را نامه ای نوشتند، به ملک طرخون. (مجمل التواریخ والقصص ص 490). در ماوراءالنهر... هر خاندانی لقبی و عنوان سلطنتی داشته که تمام افراد آن خاندان بدان مشهور بوده اند چنانکه پادشاهان کش ’بندون’ و پادشاهان فرغانه ’اخشید’ و... پادشاهان سمرقند ’طرخون’ و... نامیده میشدند. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 176). نام ملک سغد. صاحب تاریخ بخارا آرد (ص 52، 57) : و این حیان مردی بزرگ بود و باقدر، به خراسان رفت و میان قتیبه بن مسلم و طرخون ملک سغد بوقتی که قتیبه کافران را بدر بخارا در میان گرفته بود صلح انداخت. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 86 و ص 242 و 250 و 251 و 262 و 267 شود
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، تبرخون برای مثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
عَنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانِه، سِنجِد گُرگان، درخت عَنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سُرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بیدِ طَبَری، تَبَرخون برای مِثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
ترخان، در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال یا درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد
ترخان، در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال یا درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد
بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری) ، بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان). - طبرخون زدن، هلاک ساختن: طبرزد دهم چون شوم آب خیز طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز. نظامی (از آنندراج). ، بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج) ، چوبی سرخ باشد: زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون. عنصری (فرهنگ اسدی). چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ، صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهه القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم). همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبرخون گرفت. فردوسی. بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ سرش برتر است از هیونی سترگ دو دندان او همچو دندان پیل دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل. فردوسی. چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون لب مشکبوی. فردوسی. گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود. فرخی. شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی از خجلی روی او شود چوطبرخون. فرخی. ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ همیدون طبرخون و چینی خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). گیاهان بد از خون طبرخون شده دل خاره زیر تبر خون شده. اسدی (گرشاسب نامه). طبرخون رخانی که خونریزچشمش رخانم بشوید به آب طبرخون. سوزنی. چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک رخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد. ناصرخسرو. به پیش حملۀ حیدر چنین روز طبرخون رنگ بودی خاک میدان. ناصرخسرو. فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون. ناصرخسرو. مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو. زرد چو زهره است عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون. ناصرخسرو. طبرخون با سهی سروت قرین باد طبرخون را طبرزد همنشین باد. نظامی. شخصی او را دویست چوب تازیانۀ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی) ، رنگ سرخ. (برهان) : هوا خیره گشت از فروغ درخش طبرخون و شبگون و زرد و بنفش. فردوسی
بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری) ، بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان). - طبرخون زدن، هلاک ساختن: طبرزد دهم چون شوم آب خیز طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز. نظامی (از آنندراج). ، بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج) ، چوبی سرخ باشد: زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون. عنصری (فرهنگ اسدی). چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ، صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهه القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم). همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبرخون گرفت. فردوسی. بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ سرش برتر است از هیونی سترگ دو دندان او همچو دندان پیل دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل. فردوسی. چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون لب مشکبوی. فردوسی. گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود. فرخی. شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی از خجلی روی او شود چوطبرخون. فرخی. ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ همیدون طبرخون و چینی خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). گیاهان بد از خون طبرخون شده دل خاره زیر تبر خون شده. اسدی (گرشاسب نامه). طبرخون رخانی که خونریزچشمش رُخانم بشوید به آب طبرخون. سوزنی. چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد. ناصرخسرو. به پیش حملۀ حیدر چنین روز طبرخون رنگ بودی خاک میدان. ناصرخسرو. فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون. ناصرخسرو. مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو. زرد چو زهره است عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون. ناصرخسرو. طبرخون با سهی سروت قرین باد طبرخون را طبرزد همنشین باد. نظامی. شخصی او را دویست چوب تازیانۀ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی) ، رنگ سرخ. (برهان) : هوا خیره گشت از فروغ درخش طبرخون و شبگون و زرد و بنفش. فردوسی
طرخونچی طرخونچی احمدپاشا، او یکی از صدر اعظم های دورۀ سلطان محمد رابع است و از مردم ماط ارناودستان است آنگاه که باسلامبول رفت داخل سرای همایون شد و وقتی که موسی آغا سلحدار شهریاری بایالت مصر منصوب گردید او بخدمت موسی آغا پیوست و در 1058 هجری قمری کتخدای احمدپاشا هزار پاره شد و آنگاه که هزار پاره را اعدام کردند بجستجوی احمدپاشا طرخونچی نیز برآمدند و او بحمایت شیخ الاسلام افندی جان بسلامت برد و سپس بحکومت دیاربکر منصوب شد و در عزیمت بدانسوی تأخیر کرد و ولایت مصر بدو تفویض کردند و مدتی در مصر حکومت راند و آنگاه که معزول شد برای محاسبات معوقه عبدالرحمان پاشا مدتی او را تضییق و حبس کرد و صدراعظم کورجی محمدپاشاپس از اهانت ها و تحقیرها که نسبت به او روا داشت وی را بسالونیک نفی کرد و در 1062 او را به اسلامبول خواستند و مسند صدارت به وی سپردند و او وزیری عاقل و مدبّر و غیور بود و چون وی درصدد اصلاح احوال مالیه وملکیه برآمد کسانی که منافع شخصیه شان ازین تشبثات سکته دار شد با القأات او را در 1063 عزل و سپس بکشتند. مدت صدارت وی نه ماه و نیم بود. (قاموس الاعلام)
طرخونچی طرخونچی احمدپاشا، او یکی از صدر اعظم های دورۀ سلطان محمد رابع است و از مردم ماط ارناودستان است آنگاه که باسلامبول رفت داخل سرای همایون شد و وقتی که موسی آغا سلحدار شهریاری بایالت مصر منصوب گردید او بخدمت موسی آغا پیوست و در 1058 هجری قمری کتخدای احمدپاشا هزار پاره شد و آنگاه که هزار پاره را اعدام کردند بجستجوی احمدپاشا طرخونچی نیز برآمدند و او بحمایت شیخ الاسلام افندی جان بسلامت برد و سپس بحکومت دیاربکر منصوب شد و در عزیمت بدانسوی تأخیر کرد و ولایت مصر بدو تفویض کردند و مدتی در مصر حکومت راند و آنگاه که معزول شد برای محاسبات معوقه عبدالرحمان پاشا مدتی او را تضییق و حبس کرد و صدراعظم کورجی محمدپاشاپس از اهانت ها و تحقیرها که نسبت به او روا داشت وی را بسالونیک نفی کرد و در 1062 او را به اسلامبول خواستند و مسند صدارت به وی سپردند و او وزیری عاقل و مدبّر و غیور بود و چون وی درصدد اصلاح احوال مالیه وملکیه برآمد کسانی که منافع شخصیه شان ازین تشبثات سکته دار شد با القأات او را در 1063 عزل و سپس بکشتند. مدت صدارت وی نه ماه و نیم بود. (قاموس الاعلام)
از مشاهیر بلاد ارمنیهالصغری است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 264). موضعی است به ارمینیه. (منتهی الارب). جایگاهی است به ارمینیه که بحتری شاعر عرب نام آن را در این بیت خود که از قصیده ای که در مدیحۀ محمد بن یوسف سرود آورده است: و لا عز للاشراک من بعدما التقت علی السفح من علیا طرون عساکره. ، و نیز حصاری است بین بیت المقدس و رمله که آن حصار هم از فتوحات صلاح الدین ایوبی بسال 583 هجری قمری در تواریخ ثبت است. (معجم البلدان ج 6 ص 46)
از مشاهیر بلاد ارمنیهالصغری است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 264). موضعی است به ارمینیه. (منتهی الارب). جایگاهی است به ارمینیه که بحتری شاعر عرب نام آن را در این بیت خود که از قصیده ای که در مدیحۀ محمد بن یوسف سرود آورده است: و لا عز للاشراک من بعدما التقت علی السفح من علیا طرون عساکره. ، و نیز حصاری است بین بیت المقدس و رمله که آن حصار هم از فتوحات صلاح الدین ایوبی بسال 583 هجری قمری در تواریخ ثبت است. (معجم البلدان ج 6 ص 46)
نام قهرمانی تورانی در شاهنامه. (فهرست ولف) : سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان. فردوسی. به طرخان چنین گفت کای سرفراز برو تیز بالشکر رزم ساز. فردوسی نام پدر فیلسوف بزرگ ابومحمد بن طرخان فارابی است لقب حمید بن ابی حمید طویل است. (منتهی الارب) نام پدر محمد حافظ بیکندی است نام پدر ابوالینبغی عباس از قدیمترین شاعران ایران که در قرن دوم میزیسته است. رجوع به ابوالینبغی در احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 و فهرست تاریخ ادبیات صفا شود
نام قهرمانی تورانی در شاهنامه. (فهرست ولف) : سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان. فردوسی. به طرخان چنین گفت کای سرفراز برو تیز بالشکر رزم ساز. فردوسی نام پدر فیلسوف بزرگ ابومحمد بن طرخان فارابی است لقب حمید بن ابی حمید طویل است. (منتهی الارب) نام پدر محمد حافظ بیکندی است نام پدر ابوالینبغی عباس از قدیمترین شاعران ایران که در قرن دوم میزیسته است. رجوع به ابوالینبغی در احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 و فهرست تاریخ ادبیات صفا شود
ترخان. اسم است مر رئیس شریف را. (منتهی الارب). شریف. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رئیس شریف در قوم خویش. و آن لغت خراسانی است. (تاج العروس از ملا علی قاری). سرکرده و مرد بزرگوار و این لفظخراسانی است و جمع آن طراخنه. (شرح قاموس قزوینی) ، آنکه پادشاهان قلم تکلیف از وی بردارندو بر گناه او را مؤاخذه نکنند. لغت خراسانی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). ظاهراً اصل کلمه ترکی است و طرخان معرب ترخان است. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل ’ترخان’ شود، سالار پنجهزار مرد. (تاج العروس). مرتبه ای از مراتب سپاهیان روم بعداز مرتبۀ بطریق، و طرخان رئیس پنجهزار تن است. (مفاتیح العلوم خوارزمی) ، پادشاه ترکستان. (لغت فرس). پادشاه ترکان بود. (اوبهی) : کنون باشد که برخوانم به پیش شعرتو اندر هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان کردی. مجلدی گرگانی (از لغت فرس). ، نام عام امرای سمرقند، قومی از ترکان را نیز طرخان گویند. (برهان) (آنندراج) : در قلعۀباب الابواب آن روز هزار مرد بودند از طرخانان که خاقان ایشان را آنجا گذاشته بود، مسلمه ایشان را نیازردو به حصین شد. (ترجمه طبری بلعمی). خاقان چون روی مسلمه بدید روی به طرخانان و مبارزان کرد و گفت: اگرما امروز بر ایشان دست نیابیم هرگز نیابیم، پس طرخانی بیرون آمد با خیلی بزرگ و روی به مسلمانان نهاد. (ترجمه طبری بلعمی). سعید از بردع به بیلقان شد و آنجا فرودآمد، مردی از روستا بیامد و گفت: اصلح اﷲ الامیر، من مردی ام محنت رسیده، سخن من بشنوید، آنکه بارجیک بن خاقان جراح را بکشت، طرخانی ازآن خود بدین روستاها فرستاد، و او یاران خویش را اندر این دیه ها بپراکند و دختران مرا بگرفت و ببرد. (ترجمه بلعمی). و رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ص 243 شود. - طرخان خاقان، لقب پادشاهان ناحیت خزران بوده است. (حدود العالم). لقب پادشاه خزران بوده که مستقرش آتل نام داشته. ، نوعی از سبزی خوردنی هم هست. (برهان) (آنندراج). و آن را طرخون هم گویند. رجوع به طرخون شود
ترخان. اسم است مر رئیس شریف را. (منتهی الارب). شریف. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رئیس شریف در قوم خویش. و آن لغت خراسانی است. (تاج العروس از ملا علی قاری). سرکرده و مرد بزرگوار و این لفظخراسانی است و جمع آن طراخنه. (شرح قاموس قزوینی) ، آنکه پادشاهان قلم تکلیف از وی بردارندو بر گناه او را مؤاخذه نکنند. لغت خراسانی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). ظاهراً اصل کلمه ترکی است و طرخان معرب ترخان است. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل ’ترخان’ شود، سالار پنجهزار مرد. (تاج العروس). مرتبه ای از مراتب سپاهیان روم بعداز مرتبۀ بطریق، و طرخان رئیس پنجهزار تن است. (مفاتیح العلوم خوارزمی) ، پادشاه ترکستان. (لغت فرس). پادشاه ترکان بود. (اوبهی) : کنون باشد که برخوانم به پیش شعرتو اندر هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان کردی. مجلدی گرگانی (از لغت فرس). ، نام عام امرای سمرقند، قومی از ترکان را نیز طرخان گویند. (برهان) (آنندراج) : در قلعۀباب الابواب آن روز هزار مرد بودند از طرخانان که خاقان ایشان را آنجا گذاشته بود، مسلمه ایشان را نیازردو به حصین شد. (ترجمه طبری بلعمی). خاقان چون روی مسلمه بدید روی به طرخانان و مبارزان کرد و گفت: اگرما امروز بر ایشان دست نیابیم هرگز نیابیم، پس طرخانی بیرون آمد با خیلی بزرگ و روی به مسلمانان نهاد. (ترجمه طبری بلعمی). سعید از بردع به بیلقان شد و آنجا فرودآمد، مردی از روستا بیامد و گفت: اصلح اﷲ الامیر، من مردی ام محنت رسیده، سخن من بشنوید، آنکه بارجیک بن خاقان جراح را بکشت، طرخانی ازآن ِ خود بدین روستاها فرستاد، و او یاران خویش را اندر این دیه ها بپراکند و دختران مرا بگرفت و ببرد. (ترجمه بلعمی). و رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ص 243 شود. - طرخان خاقان، لقب پادشاهان ناحیت خزران بوده است. (حدود العالم). لقب پادشاه خزران بوده که مستقرش آتل نام داشته. ، نوعی از سبزی خوردنی هم هست. (برهان) (آنندراج). و آن را طرخون هم گویند. رجوع به طرخون شود
خون آلود: بدیدند پرخون تن شاه را کجا خیره کردی رخ ماه را. فردوسی. ، کنایه است از دردمند: همه در هوای فریدون بدند که از جور ضحاک پرخون بدند. فردوسی. دل طوس پرخون و دیده پرآب بپوشید جوشن هم اندر شتاب. فردوسی. ز خیمه برآورد پرخون سرش که آگه نبد زان سخن لشکرش. فردوسی. دلش پرنهیبست و پرخون جگر ز بس درد و تیمار چندان پسر. فردوسی. - مژه و چشمی پرخون، پر از خون، خونبار: همه دل پر از درد از بیم شاه همه دیده پرخون و دل پرگناه. فردوسی. ز گودرز چون آگهی شد بطوس مژه کرد پرخون و رخ سندروس. فردوسی. بر آن کار نظاره بد یک جهان همه دیده پرخون و خسته روان. فردوسی. - پر خون گشتن جگر، غمزده و دردمند. پردرد، پراندوه شدن: بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پرخشم و پرخون جگر. فردوسی. ورا زان سخن هیچ پاسخ نکرد دلش گشت پرخون و لب پر ز درد. فردوسی. - پرخون گشتن رخ، افروخته و برافروخته گردیدن از خشم یا غم: رخش گشت پرخون و دل پر ز درد ز کار سیاوش بسی یاد کرد. فردوسی. رخش گشت پرخون و دل پر ز دود بیامد دوان تابنزد فرود. فردوسی. چو آوازدادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی
خون آلود: بدیدند پرخون تن شاه را کجا خیره کردی رخ ماه را. فردوسی. ، کنایه است از دردمند: همه در هوای فریدون بدند که از جور ضحاک پرخون بدند. فردوسی. دل طوس پرخون و دیده پرآب بپوشید جوشن هم اندر شتاب. فردوسی. ز خیمه برآورد پرخون سرش که آگه نبد زان سخن لشکرش. فردوسی. دلش پرنهیبست و پرخون جگر ز بس درد و تیمار چندان پسر. فردوسی. - مژه و چشمی پرخون، پر از خون، خونبار: همه دل پر از درد از بیم شاه همه دیده پرخون و دل پرگناه. فردوسی. ز گودرز چون آگهی شد بطوس مژه کرد پرخون و رخ سندروس. فردوسی. بر آن کار نظاره بد یک جهان همه دیده پرخون و خسته روان. فردوسی. - پر خون گشتن جگر، غمزده و دردمند. پردرد، پراندوه شدن: بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پرخشم و پرخون جگر. فردوسی. ورا زان سخن هیچ پاسخ نکرد دلش گشت پرخون و لب پر ز درد. فردوسی. - پرخون گشتن رخ، افروخته و برافروخته گردیدن از خشم یا غم: رخش گشت پرخون و دل پر ز درد ز کار سیاوش بسی یاد کرد. فردوسی. رخش گشت پرخون و دل پر ز دود بیامد دوان تابنزد فرود. فردوسی. چو آوازدادش ز فرشید ورد رخش گشت پرخون و دل پر ز درد. فردوسی
مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) : تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی. خواجوی کرمانی (از آنندراج). ، چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان). بقم. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : گیاها بد از خون و ترخون شده دل خاره زیر و زبر خون شده. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). ، نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکۀ کهنه بیاغارند مدتی، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟) ، معرب آن طرخون است. قوت باه را نقصان دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود
مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) : تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی. خواجوی کرمانی (از آنندراج). ، چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان). بقم. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : گیاها بد از خون و ترخون شده دل خاره زیر و زبر خون شده. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). ، نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکۀ کهنه بیاغارند مدتی، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟) ، معرب آن طرخون است. قوت باه را نقصان دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود
دوائی است که عاقرقرحا گویند، قوت باه دهد. کژترخون. (برهان) (آنندراج). عاقرقرحاء. (فهرست مخزن الادویه). کزآلکرا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عاقرقرحا شود
دوائی است که عاقرقرحا گویند، قوت باه دهد. کژترخون. (برهان) (آنندراج). عاقرقرحاء. (فهرست مخزن الادویه). کزآلکرا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عاقرقرحا شود
مردی بدگوهر بدکردار است، زیرا که اصل وی، سپند است و سپند را به سرکه نیز بیاغازانند و مدتی رها کنند. تا طبع و طعم وی ازحال خود بگردد و بعد از آن وی را بکارند، چون برآید، ترخون است. اگر بیند ترخون داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که از آن مرد وی را مضرت و زیانی رسد. اگر بیند ترخون به کسی داد، یا از خانه بیرون انداخت، دلیل که از صحبت چنین مردی جدائی جوید و از او دور شود. محمد بن سیرین
مردی بدگوهرِ بدکردار است، زیرا که اصل وی، سپند است و سپند را به سرکه نیز بیاغازانند و مدتی رها کنند. تا طبع و طعم وی ازحال خود بگردد و بعد از آن وی را بکارند، چون برآید، ترخون است. اگر بیند ترخون داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که از آن مرد وی را مضرت و زیانی رسد. اگر بیند ترخون به کسی داد، یا از خانه بیرون انداخت، دلیل که از صحبت چنین مردی جدائی جوید و از او دور شود. محمد بن سیرین