جدول جو
جدول جو

معنی طرخانی - جستجوی لغت در جدول جو

طرخانی
(طَ)
منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طرخان
تصویر طرخان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار چینی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
ارزان بودن، کم بهایی
عطا، بخشش، پیشکش
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، مستحقّ، مناسب، سازوار، محقوق، خورا، خورند، باب، فرزام، فراخور، اندرخور، صالح، شایان، بابت
منسوب به ارزان
فقیر، درویش برای مثال به ارزانیان بخش هرچت هواست / که گنج تو ارزانیان را سزاست (فردوسی - ۶/۲۶۰)، چو بخشی به ارزانیان بخش چیز / که ایدر نمانی تو بسیار نیز (فردوسی - ۴/۳۳۷)
ارزانی داشتن (کردن): پیشکش کردن چیزی به کسی، عطا کردن، بذل کردن، بخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
حشره ای خاکی رنگ و کوچک با پاهای کوتاه که در جاهای نمناک زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرخان
تصویر طرخان
ترخان، در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال یا درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
احمد بن محمد بن خطاب رخانی، مکنی به ابوعبدالله. او از عبدان بن محمد و امثال وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به رخان که دهی است در شش فرسنگی مرو. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مرواریدی است که تیره و بی آب بود و آنرا جصی نیز خوانند. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام قهرمانی تورانی در شاهنامه. (فهرست ولف) :
سرافراز طرخان بیامد دوان
بدین روی دژ با یکی ترجمان.
فردوسی.
به طرخان چنین گفت کای سرفراز
برو تیز بالشکر رزم ساز.
فردوسی
نام پدر فیلسوف بزرگ ابومحمد بن طرخان فارابی است
لقب حمید بن ابی حمید طویل است. (منتهی الارب)
نام پدر محمد حافظ بیکندی است
نام پدر ابوالینبغی عباس از قدیمترین شاعران ایران که در قرن دوم میزیسته است. رجوع به ابوالینبغی در احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 و فهرست تاریخ ادبیات صفا شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخان که نام جد خاندانی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مولانا ترخانی، بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته، مطلع:
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر
رشتۀ جان را بهر موی تو پیوندی دگر.
جامی.
مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم
تا کشم پیش سگت هر لحظه بر کندی دگر.
(از مجالس النفائس ص 41 و 214)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص. (آنندراج). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری معاف باشد. (غیاث اللغات). ریاست. مطلق العنانی:
اگر صد خون بیک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری (جهانگیری).
رجوع به ترخان شود، مجازاً بمعنی مسخرگی نیز آمده است. (غیاث اللغات). بمعنی طنز و تسخر، مجاز است. (آنندراج). مسخرگی. (ناظم الاطباء) :
کار بر ترخانی و طنز و مزاح افتاده است
خدمت صدساله و فضل و هنر منظور نیست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب بحکام ترخان:
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری رازی (از لغت فرس ص 510).
بنابر آن امیر شیرحاجی و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه... و امراء ترخانی طریق مشورت مسلوک داشته. (حبیب السیر چ خیام ص 64). عرض نمود که امیر مشارالیه می گوید که با وجود قتل امراء ترخانی مادام که گوهرشادآغا در سلک احیا انتظام داشته باشدمن به ملازمت نمی توانم رسید. (حبیب السیر ایضاً ص 68). و رجوع به همان کتاب ص 74 و 223 و 224 شود... بسیاری از سکنۀ قزوین و همچنین عده کثیری از ایلات... ساروقی، ترخانی (اعقاب حکام ترخانی) و میران را به ری و شهریار کوچ دادند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 152 و ترجمه وحید ص 202)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب به خرخان که قریه ای از قراء قومس است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ترخان. اسم است مر رئیس شریف را. (منتهی الارب). شریف. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رئیس شریف در قوم خویش. و آن لغت خراسانی است. (تاج العروس از ملا علی قاری). سرکرده و مرد بزرگوار و این لفظخراسانی است و جمع آن طراخنه. (شرح قاموس قزوینی) ، آنکه پادشاهان قلم تکلیف از وی بردارندو بر گناه او را مؤاخذه نکنند. لغت خراسانی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). ظاهراً اصل کلمه ترکی است و طرخان معرب ترخان است. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل ’ترخان’ شود، سالار پنجهزار مرد. (تاج العروس). مرتبه ای از مراتب سپاهیان روم بعداز مرتبۀ بطریق، و طرخان رئیس پنجهزار تن است. (مفاتیح العلوم خوارزمی) ، پادشاه ترکستان. (لغت فرس). پادشاه ترکان بود. (اوبهی) :
کنون باشد که برخوانم به پیش شعرتو اندر
هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان کردی.
مجلدی گرگانی (از لغت فرس).
، نام عام امرای سمرقند، قومی از ترکان را نیز طرخان گویند. (برهان) (آنندراج) : در قلعۀباب الابواب آن روز هزار مرد بودند از طرخانان که خاقان ایشان را آنجا گذاشته بود، مسلمه ایشان را نیازردو به حصین شد. (ترجمه طبری بلعمی). خاقان چون روی مسلمه بدید روی به طرخانان و مبارزان کرد و گفت: اگرما امروز بر ایشان دست نیابیم هرگز نیابیم، پس طرخانی بیرون آمد با خیلی بزرگ و روی به مسلمانان نهاد. (ترجمه طبری بلعمی). سعید از بردع به بیلقان شد و آنجا فرودآمد، مردی از روستا بیامد و گفت: اصلح اﷲ الامیر، من مردی ام محنت رسیده، سخن من بشنوید، آنکه بارجیک بن خاقان جراح را بکشت، طرخانی ازآن خود بدین روستاها فرستاد، و او یاران خویش را اندر این دیه ها بپراکند و دختران مرا بگرفت و ببرد. (ترجمه بلعمی). و رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ص 243 شود.
- طرخان خاقان، لقب پادشاهان ناحیت خزران بوده است. (حدود العالم). لقب پادشاه خزران بوده که مستقرش آتل نام داشته.
، نوعی از سبزی خوردنی هم هست. (برهان) (آنندراج). و آن را طرخون هم گویند. رجوع به طرخون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرخان
تصویر طرخان
ترکی تازی گشته بنگرید به ترخان ترخان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخانی
تصویر ترخانی
ترکی بیستگانی (مستمری)، بر کشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربانی
تصویر دربانی
شغل ومنصب دربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زروانی
تصویر زروانی
منسوب به زروان پیرو آیین زروان
فرهنگ لغت هوشیار
جانوریست که از شاخه بند پاییان جزو رده سخت پوستان که بدنش از حلقات متعدد کیتینی پوشیده شده و بزرگیش باندازه یک دانه باقلا یا کمی کوچکتر است و دارای پاهای متعدد کوتاه میباشد و در چاهای تاریک و نمناک بسر میبرد و از بقایای حوراکیها و مواد آلی تغذیه میکند خرک خاکی خر خدا هدبه پریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
ارزنده، درخور، لایق، پیشکش، کم بهایی، کم قیمتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمانی
تصویر آرمانی
ایده آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
Inexpensiveness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
Luminousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درمانی
تصویر درمانی
Curative, Remedial, Therapeutic
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زرقانی
تصویر زرقانی
Foxy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سحرخوانی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
дешевизна
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشانی
تصویر درخشانی
светимость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درمانی
تصویر درمانی
целебный , исправительный , терапевтический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زرقانی
تصویر زرقانی
лукавый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
Billigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی