آرایش دادن. پیرایش کردن. (آنندراج). آراستن. پیراستن، راست کردن. ترتیب کردن. تنظیم کردن. ساختن: خود برآورد و باز ویران کرد خود طرازید و باز خود بفترد. خسروی. خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر. فرخی. کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد. فرخی. شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر. فرخی. اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر. فرخی. شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر. فرخی. بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز. فرخی. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند. منوچهری (دیوان چ 5 ص 175). بفرمود کاورشن و برزهم طرازند لشکر طلایه بهم. اسدی (گرشاسب نامه). عذر طرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. نماند کار دنیا جز ببازی بقائی نیستش هر چون طرازی. ناصرخسرو. از من نثار شکر و جواب مفصلت آنرا که از سؤال طرازد نثار من. ناصرخسرو. یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی. ناصرخسرو. دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز. ناصرخسرو. هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی. ناصرخسرو. تا کی بود این بنا طرازیدن چون خوابگه دوام نطرازی. ناصرخسرو. خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا. ناصرخسرو. چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 127). قصه ای را که نظم خواهد کرد برطرازد سخن بدین هنجار. مسعودسعد (دیوان ص 261). چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب. مسعودسعد. هر گونه چرا داستان طرازم کامروز بهر گونه داستانم. مسعودسعد. گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب. سنائی. آن کار را بطرازید. (چهارمقاله). ای در آبدار نهان کرده در شکر وی مشک تابدار طرازیده بر قمر. سیدحسن غزنوی. از بهر تو میطرازد ایام منجوق ز صبح و پرچم از شام. خاقانی. کار من آن به که این و آن نطرازند کآنکه مرا آفرید کارطراز است. خاقانی. از بس که بصنعتش طرازید نقاش طراز ساحری ساخت. خاقانی. گل که عیساش طرازد مرغ است نی که ادریس نشاند قلم است. خاقانی. ، به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن. - طرازیدن آب، طرازکردن آب. برابر کردن آن: طلب کردن جای و تدبیر مسکن طرازیدن آب و تقدیر بنیان. ناصرخسرو. ، نیکو کردن. برازیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ترازیدن در همین لغت نامه شود
آرایش دادن. پیرایش کردن. (آنندراج). آراستن. پیراستن، راست کردن. ترتیب کردن. تنظیم کردن. ساختن: خود برآورد و باز ویران کرد خود طرازید و باز خود بفترد. خسروی. خان همی گفت همه روزه که سبحان اﷲ این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر. فرخی. کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد. فرخی. شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر. فرخی. اگر این شعرکه گفتم چو گلابست بطبع اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر. فرخی. شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر. فرخی. بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز. فرخی. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند. منوچهری (دیوان چ 5 ص 175). بفرمود کاورشن و برزهم طرازند لشکر طلایه بهم. اسدی (گرشاسب نامه). عذر طرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدار راست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. نماند کار دنیا جز ببازی بقائی نیستش هر چون طرازی. ناصرخسرو. از من نثار شکر و جواب مفصلت آنرا که از سؤال طرازد نثار من. ناصرخسرو. یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها که هرگزنآمد و ناید چنین از روم دیبائی. ناصرخسرو. دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز. ناصرخسرو. هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی. ناصرخسرو. تا کی بود این بنا طرازیدن چون خوابگه دوام نطرازی. ناصرخسرو. خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا. ناصرخسرو. چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 127). قصه ای را که نظم خواهد کرد برطرازد سخن بدین هنجار. مسعودسعد (دیوان ص 261). چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب. مسعودسعد. هر گونه چرا داستان طرازم کامروز بهر گونه داستانم. مسعودسعد. گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب. سنائی. آن کار را بطرازید. (چهارمقاله). ای در آبدار نهان کرده در شکر وی مشک تابدار طرازیده بر قمر. سیدحسن غزنوی. از بهر تو میطرازد ایام منجوق ز صبح و پرچم از شام. خاقانی. کار من آن به که این و آن نطرازند کآنکه مرا آفرید کارطراز است. خاقانی. از بس که بصنعتش طرازید نقاش طراز ساحری ساخت. خاقانی. گل که عیساش طرازد مرغ است نی که ادریس نشاند قلم است. خاقانی. ، به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن. - طرازیدن آب، طرازکردن آب. برابر کردن آن: طلب کردن جای و تدبیر مسکن طرازیدن آب و تقدیر بنیان. ناصرخسرو. ، نیکو کردن. برازیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمه ترازیدن در همین لغت نامه شود
نادرست نویسی ترازیدن برابر کردن آراییدن آرایش دادن یا طراز آب. طراز کردن آب برابر کردن آن. آرایش کردن آراستن، ترتیب دادن منظم کردن: کار را بطرازید، بافتن دیبا و جز آن در کارگاه، نیکو کردن برازیدن
نادرست نویسی ترازیدن برابر کردن آراییدن آرایش دادن یا طراز آب. طراز کردن آب برابر کردن آن. آرایش کردن آراستن، ترتیب دادن منظم کردن: کار را بطرازید، بافتن دیبا و جز آن در کارگاه، نیکو کردن برازیدن
دزی در لغتنامۀ خود برای شاهد استعمال این کلمه عبارت ذیل را از الف لیله و لیله چاپ پرسلا ج 12 ص 123 سطر 1 و 2 آورده است: فدخل الی مقصوره من مقاصیر الحمام و رمی فیها طرازین و زینها من الجانبین: ثم انه صورالطرازین صوره مارات العیون احسن منها و هی صوره لاروح فیهاو هی صوره ماریه بنت ملک بغداد ثم ان ّالفقیر لما تم الصوره، مضی الی حال سبیله. پس از نقل عبارت فوق گوید: معنی کلمه مزبور را ندانستم. (دزی ج 2 ص 35)
دزی در لغتنامۀ خود برای شاهد استعمال این کلمه عبارت ذیل را از الف لیله و لیله چاپ پرسلا ج 12 ص 123 سطر 1 و 2 آورده است: فدخل الی مقصوره من مقاصیر الحمام و رمی فیها طرازین و زینها من الجانبین: ثم انه صورالطرازین صوره مارات العیون احسن منها و هی صوره لاروح فیهاو هی صوره ماریه بنت ملک بغداد ثم ان ّالفقیر لما تم الصوره، مضی الی حال سبیله. پس از نقل عبارت فوق گوید: معنی کلمه مزبور را ندانستم. (دزی ج 2 ص 35)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) : آهو همی گرازد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا. کسائی. گرازید بهرام چون بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید. فردوسی. گرازیدن گور و آهو به دشت بر این گونه هرچند خوشی گذشت. فردوسی. پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز. فرخی. خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد دل و هوا بگراز. فرخی. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر. لبیبی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز. منوچهری. بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز. ناصرخسرو. ترا نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی. ناصرخسرو. دلا چه داری انده به شادکامی زی بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز. مسعودسعد. چون خواجه ترا کدخدای باشد با فتح چمی با ظفر گرازی. مسعودسعد. تا ز گرازیدن و چمیدن گویند در چمن خرمی چمی و گرازی. سوزنی. نیستم مولود پیرا کم بناز نیستم والد جوانا کم گراز. مولوی (مثنوی)
خرامیدن به ناز و به گاف فارسی نیز آمده است. (آنندراج). خرامیدن و بطور تکبر و غروررفتن و جنبیدن زن از این طرف به آن طرف با حالت غمزه و شوخ چشمی. (ناظم الاطباء). رجوع به گرازیدن شود
خرامیدن به ناز و به گاف فارسی نیز آمده است. (آنندراج). خرامیدن و بطور تکبر و غروررفتن و جنبیدن زن از این طرف به آن طرف با حالت غمزه و شوخ چشمی. (ناظم الاطباء). رجوع به گرازیدن شود
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن: ز گرد سواران و از یوز و باز فرازیدن نیزه های دراز. فردوسی. دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. - برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. - سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن: روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز. منوچهری (دیوان ص 44). می و قمار و لواطه به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز. ناصرخسرو. رجوع به فراز شود
بند کردن. ضد گشادن. (آنندراج). وصل کردن. (برهان ذیل کلمه فراز) ، بالا بردن. افراشتن. فراختن: ز گرد سواران و از یوز و باز فرازیدن نیزه های دراز. فردوسی. دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. - برفرازیدن، بالا بردن. افراشتن: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. - سر فرازیدن، سرفرازی نمودن. به خود بالیدن: روی بین و زلف جوی و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سر فراز. منوچهری (دیوان ص 44). می و قمار و لواطه به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز. ناصرخسرو. رجوع به فراز شود
آراسته. نگاریده. نگارشده: فرازش درفشی درفشان چو شید به پیکر طرازیده پیل سپید. اسدی. طرازش یکی نغز طاووس نر طرازیده از گونه گونه گهر. اسدی (گرشاسب نامه). طرازیده برپیل اورنگ اوی ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی. اسدی (گرشاسب نامه). بدادش ز بیجاده تختی دگر طرازیده بر پشت شیری ز زر. اسدی (گرشاسب نامه). فراوان در او مرغ و نخجیر گور طرازیده از سیم و زر و بلور. اسدی (گرشاسب نامه). - طرازیده موی، گیسوآراسته: پرستار صف زد دوصد ماهروی طرازی بتان طرازیده موی. اسدی (گرشاسب نامه)
آراسته. نگاریده. نگارشده: فرازش درفشی درفشان چو شید به پیکر طرازیده پیل سپید. اسدی. طرازش یکی نغز طاووس نر طرازیده از گونه گونه گهر. اسدی (گرشاسب نامه). طرازیده برپیل اورنگ اوی ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی. اسدی (گرشاسب نامه). بدادش ز بیجاده تختی دگر طرازیده بر پشت شیری ز زر. اسدی (گرشاسب نامه). فراوان در او مرغ و نخجیر گور طرازیده از سیم و زر و بلور. اسدی (گرشاسب نامه). - طرازیده موی، گیسوآراسته: پرستار صف زد دوصد ماهروی طرازی بتان طرازیده موی. اسدی (گرشاسب نامه)
ساختن و آراستن. (آنندراج). ساختن و زینت دادن و آرایش کردن. (ناظم الاطباء). نیکو کردن، و طراز نیز گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 148 ذیل تراز، فعل امر از ترازیدن). چنانکه میدانیم در رسم الخط متأخرین به طاء مهمله می نویسند. (آنندراج) : مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین خامۀ رامش تراز و فرش دولت گستران. ؟ (از لغت فرس اسدی ایضاً). ، زردوزی نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به طرازیدن شود
ساختن و آراستن. (آنندراج). ساختن و زینت دادن و آرایش کردن. (ناظم الاطباء). نیکو کردن، و طراز نیز گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 148 ذیل تراز، فعل امر از ترازیدن). چنانکه میدانیم در رسم الخط متأخرین به طاء مهمله می نویسند. (آنندراج) : مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین خامۀ رامش تراز و فرش دولت گستران. ؟ (از لغت فرس اسدی ایضاً). ، زردوزی نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به طرازیدن شود
زیبا نمودن. (شرفنامۀ منیری). خوب و زیبا نمودن. (برهان) (آنندراج). زیبیدن. (صحاح الفرس). نیکو کردن. (فرهنگ اسدی). طرازیدن. (فرهنگ اسدی). (برازیدن یک مصدر بیش ندارد). (یادداشت مؤلف) ، نابود گشتن. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج). ورافتادن. هلاک شدن. منقرض شدن. قلع و قمع شدن. مستأصل شدن: آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی). سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاری بر امیر محمود قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از بر افتادن آل برمک و... (تاریخ بیهقی). و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی). عجم را زان دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری درافتاد. نظامی. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ. اگر ما تدارک قصۀ خود با ایشان نکنیم و فرصت غنیمت نشمریم هلاک شویم و برافتیم. (تاریخ قم). ، منسوخ شدن. متروک شدن: تظلم برآورد و فریاد خواند که شفقت برافتاد و رحمت نماند. سعدی. و خراج بکلی خلل پذیرد و برافتد و شهر خراب گردد. (تاریخ قم). دو کس را بهم سازگاری نماند محبت برافتاد و یاری نماند. باقر کاشی (آنندراج). ، دور شدن. (غیاث اللغات) (بهار عجم). بری شدن. یکسو شدن. به ترک گفتن. برطرف شدن. (ناظم الاطباء) : هر زن که بچنگ او در افتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. ، دست دادن. (یادداشت مؤلف) : ما را گریه برافتاد
زیبا نمودن. (شرفنامۀ منیری). خوب و زیبا نمودن. (برهان) (آنندراج). زیبیدن. (صحاح الفرس). نیکو کردن. (فرهنگ اسدی). طرازیدن. (فرهنگ اسدی). (برازیدن یک مصدر بیش ندارد). (یادداشت مؤلف) ، نابود گشتن. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج). ورافتادن. هلاک شدن. منقرض شدن. قلع و قمع شدن. مستأصل شدن: آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی). سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاری بر امیر محمود قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از بر افتادن آل برمک و... (تاریخ بیهقی). و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی). عجم را زان دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری درافتاد. نظامی. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ. اگر ما تدارک قصۀ خود با ایشان نکنیم و فرصت غنیمت نشمریم هلاک شویم و برافتیم. (تاریخ قم). ، منسوخ شدن. متروک شدن: تظلم برآورد و فریاد خواند که شفقت برافتاد و رحمت نماند. سعدی. و خراج بکلی خلل پذیرد و برافتد و شهر خراب گردد. (تاریخ قم). دو کس را بهم سازگاری نماند محبت برافتاد و یاری نماند. باقر کاشی (آنندراج). ، دور شدن. (غیاث اللغات) (بهار عجم). بری شدن. یکسو شدن. به ترک گفتن. برطرف شدن. (ناظم الاطباء) : هر زن که بچنگ او در افتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. ، دست دادن. (یادداشت مؤلف) : ما را گریه برافتاد