شهری وسط است (از بلاد خوزستان). در آنجا نیشکر بهتر و بیشتر از دیگر مواضع خوزستان و عظیم و فراوان باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 112). و رجوع به تاریخ مغول اقبال آشتیانی ص 449 و تاریخ گزیده ص 549 شود
شهری وسط است (از بلاد خوزستان). در آنجا نیشکر بهتر و بیشتر از دیگر مواضع خوزستان و عظیم و فراوان باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 112). و رجوع به تاریخ مغول اقبال آشتیانی ص 449 و تاریخ گزیده ص 549 شود
تراز، ابزاری که به وسیلۀ آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم می کنند و آن عبارت از یک لولۀ شیشه ای است که مایعی با یک حباب هوا در آن وجود دارد و آن را در یک قاب یا پایۀ چوبی یا فلزی قرار داده و هرگاه آن را روی یک سطح افقی و هموار بگذارند حباب هوا در وسط تراز می ایستد و اگر در جای ناهموار و پست و بلند بگذارند حباب هوا به طرف راست یا چپ می رود در بانکداری مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب طبقه، ردیف نوع، قسم، گونه کنایه از زینت، آرایش، حاشیۀ لباس یا پارچه که معمولاً پرنقش و نگار است، یراق نوعی پارچۀ نفیس ابریشمی، مو پسوند متصل به واژه به معنای طرازنده مثلاً دین طراز، کارطراز، مدیح طراز، ملک طراز، برای مثال کار من آن به که این وآن نطرازند / کان که مرا آفرید کار طراز است (خاقانی - ۸۲۹)
تَراز، ابزاری که به وسیلۀ آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم می کنند و آن عبارت از یک لولۀ شیشه ای است که مایعی با یک حباب هوا در آن وجود دارد و آن را در یک قاب یا پایۀ چوبی یا فلزی قرار داده و هرگاه آن را روی یک سطح افقی و هموار بگذارند حباب هوا در وسط تراز می ایستد و اگر در جای ناهموار و پست و بلند بگذارند حباب هوا به طرف راست یا چپ می رود در بانکداری مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب طبقه، ردیف نوع، قسم، گونه کنایه از زینت، آرایش، حاشیۀ لباس یا پارچه که معمولاً پرنقش و نگار است، یراق نوعی پارچۀ نفیس ابریشمی، مو پسوند متصل به واژه به معنای طرازنده مثلاً دین طراز، کارطراز، مدیح طراز، ملک طراز، برای مِثال کار من آن به که این وآن نطرازند / کان که مرا آفرید کار طراز است (خاقانی - ۸۲۹)
طرازنده. نظم و ترتیب و آرایش دهنده: هیچ شه را چنین وزیر نبود مملکتدار و کار ملک طراز. فرخی. بیشتر درترکیب های به کار رود: عنوان طراز، خندۀ طراز، و غیره. - دین طراز، طرازندۀ دین: قطعه ای کز ثنا فرستادم بجهانجوی دین طراز فرست. خاقانی. - مدح طراز، مدیح طراز: تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنین مدح نیوشنده و من مدح طراز. فرخی. - مدیح طراز، طرازندۀ مدیح: فلک ز شرم پر تیر برنهد هرگه که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز. کمال اسماعیل. - ملک طراز، طرازندۀ پادشاهی
طرازنده. نظم و ترتیب و آرایش دهنده: هیچ شه را چنین وزیر نبود مملکتدار و کار ملک طراز. فرخی. بیشتر درترکیب های به کار رود: عنوان طراز، خندۀ طراز، و غیره. - دین طراز، طرازندۀ دین: قطعه ای کز ثنا فرستادم بجهانجوی دین طراز فرست. خاقانی. - مدح طراز، مدیح طراز: تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک همچنین مدح نیوشنده و من مدح طراز. فرخی. - مدیح طراز، طرازندۀ مدیح: فلک ز شرم پر تیر برنهد هرگه که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز. کمال اسماعیل. - ملک طراز، طرازندۀ پادشاهی
نگار جامه. (منتهی الارب). معرب است. (منتهی الارب) (صحاح). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است، سیوطی در کتاب ’المزهر’ گوید: فممّا اخذوه (ای العرب) من الفارسیه، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن. طراز جامه. (قوافی امیر علیشیر). علم ثوب. (زمخشری) (صحاح). علم جامه. (اوبهی). نقش و نگار جامه. نگار علم. (مهذب الاسماء). نقش. علم. (مجمل). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است. و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل. (آنندراج) : نگه کرد زال آنگهی از فراز ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز. فردوسی. باد علمدار گشت، ابر علم شد سیاه برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم. منوچهری. و بر سکۀ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. (تاریخ بیهقی). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیداو عمامۀ قصب بزرگ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). و نام رضاعلیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). بسخنهای من پدید آید بر تن و آستین حق طراز. ناصرخسرو. یکی خوب دیبا شمر دین حق را که علمست و پرهیز نقش طرازش. ناصرخسرو. ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید. عثمان مختاری. صنما آن خط مشکین که فرازآوردی بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی. امیرمعزی. و سیرت پادشاهان این دولت، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده. (کلیله و دمنه). به سکه و به طراز ثنای او که بر آن خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب. خاقانی. شاه عراقین طراز کز پی توقیعاو کاغذ شامیست صبح خامۀ مصری شهاب. خاقانی. بر تن ناقصان قبای کمان بطراز هنر ندوخته اند. خاقانی. القاب میمون او طراز خطبه و سکۀ آن نواحی شد. (ترجمه تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمد بن محمد). غرۀ دولت و جمال جمله و طراز حلۀ ایشان بود. (ترجمه تاریخ یمینی خطی). طراز نو انگیزم اندر جهان که خواهد ز هرکشوری نو رهان. نظامی. فلک نیست یکسان همآغوش تو طرازش دو رنگست بر دوش تو. نظامی. آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است. (جهانگشای جوینی). پیش در شد آن دقوقی در نماز قوم همچون اطلس آمد او طراز. مولوی. هرکه طراز تو به بازو نهاد نقد دو عالم به ترازو نهاد. امیرخسرو. طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم. حافظ. یکی گفتا همانا سحرسازی ز سحرش بسته بر دامن طرازی. جامی. بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی دامن جاه و جلالت ایمن از گرد فتن. نظام قاری. طراز آستی شرع رکن دین مسعود که هست دامن جاهش بری ز گرد فتور. نظام قاری. حدیث ای جامه پرداز از طراز و شرب زرکش گو که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد. نظام قاری زهی به صفحۀ علم ازل ز روی شرف طراز داده به نامت خدای عنوان را. درویش واله هروی. و گویا طراز و نقش جامه را به قرمز میکرده اند: هوا روی زمین را شد مطرز بصافی آب دریا نی بقرمز. بدائعی بلخی. ، یراق. حاشیه. فراویز. سجاف. لبه. کنارۀ جامه که به رنگ خارج از رنگ متن میکرده اند: فلک مر جامه ای را ماند ازرق مر او را چون طراز خوب کرکم. بهرامی (از لغت نامه اسدی ص 350). فروهشته بر سر و سیمین طراز برنگ شب تیره زلف دراز. فردوسی. چهل تخت دیبای پیکر بزر طرازش همه گونه گونه گهر. فردوسی. طرازنامۀ شاهان همی بینم به نام تو. فرخی. ای نکو رسم تو بر جامۀ فرهنگ طراز وی نکو نام تو بر نامۀ شاهی عنوان. فرخی. وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان سرنگون گردد بر جامۀ او نقش طراز. فرخی. ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت وی هنرهای تو بر جامۀ فرهنگ طراز. فرخی. غزلی خوان چو حله ای که بود نام صاحب بر او بجای طراز. فرخی. بناگوشش چو دیبای بر گل طرازی کرده بر دیبا ز سنبل. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). که دار ملک ترا جز به نام ما ناید طراز کسوۀ آفاق و سکۀ دینار. ابوحنیفۀ اسکافی. ز زر پیرهن سی وشش بافته بهم پود با تار برتافته. طراز همه درّ بر زرّ ناب گریبان زیاقوت و در خوشاب. اسدی (گرشاسبنامه). چو بر تیره شعر شب دیریاز سپیده کشید از سپیدی طراز. اسدی (گرشاسبنامه). زلفین سیاه آن بت زیبا گشته ست طراز روی چون دیبا. مسعودسعد. نام تو بر نگین دولت نقش جاه تو بر لباس ملک طراز. مسعودسعد. ای دل چو طراز هوا نگاری بر جامۀ مهر بت طرازی. مسعودسعد. زین خرابات برفشان دامن تا شوی بر لباس فخر طراز. سنائی. کسوت عمر ترا تا دورۀ آخرزمان از بزرگی نام توبر آستین بادا طراز. سوزنی. کسوت دولت ترا در ملک باد باقی طراز طرۀ ملک. سوزنی. تا ابد نامۀ عمر تو مقید به دوام در ازل جامۀ جاه تو مزین به طراز. انوری. تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است. خاقانی. طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیرزن از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند. خاقانی. ز گفتۀ قدما شعری از رهی بشنو که هست تضمین بر آستین شعر طراز. کمال اسماعیل. ، کتابت و خطی که نساجان بر طرف جامه نگارند: عبدالجلیل را ریاست نیشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). آستین جامۀ شقاوتش این طراز دارد که و ان ّ علیک لعنتی الی یوم الدین. (هزلیات منسوب به سعدی) ، جای بافتن جامه های نیکو و جید. (منتهی الارب) (آنندراج). هر کجا که در آن جامه های قیمتی و فاخر بافند عموماً. (برهان). هر جا که در آن جامه های خوب بافند. (ازهری). آنجا که جامه های فاخر و گرانمایه بافند. (مهذب الاسماء) ، کارگاه دیبابافی را گویند خصوصاً. (برهان). کارگاه دیباباف. (اوبهی). کارگاه دیبا. (تفلیسی). کارخانه و کارگاه جامه های نیکو: همه شهر از آذین دیبا و ساز بیاراست چون کارگاه طراز. اسدی (گرشاسبنامه). امّا چون سوگند در میان است، از جامه خانه خاص، برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه). در طراز ازلی عرض تو را کسوت عمر ابد بافته شد. سوزنی. حبش را زلف بر طمغاج بندد طراز شوشتر بر عاج بندد. نظامی. گشاد از گنج در هرکنج رازی ز دیبا گشت هر کوئی طرازی. نظامی. ، جامه ای است که برای سلطان بافند، گستردنی، لیس هذا من طرازک، یعنی از دل و طبیعت تو نیست. (منتهی الارب) (آنندراج). در پارسی نیز گویند: این گفته از طراز فلان نیست، یعنی از مال او نیست. طرز گفتار او نیست. از قریحۀ او نیست، طرز. روش. قاعده. قانون. نمط. (برهان). طریقه. گونه. باب (همه در معنیهای مجازی) : توانگر بود بر مدیح تو مادح ز علم و نکت وز طراز معانی. فرخی. قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز. منوچهری. کسوت عدل ملک باکسوت عدل عمر در طراز دادورزی بر یکی منوال باد. سوزنی. ، طبقه. نوع. قسم: از طراز اول، از طبقۀ اول، از درجۀ اول، از مرتبۀ اول، از نمط اول، از باب اول: شم ّالانوف من الطراز الاول و الطرز و الطراز، فارسی، معرب ٌ و قد تکلمت به العرب. قال حسان: شم الانوف من الطراز الاول. (المعرب ص 223) : پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته، با سوارانی هم از این طراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). بوبکر حصیری و منگیتراک بر این جمله برفتند، و سه خیلتاش مسرع را نیز هم از این طراز بغزنین فرستادند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 4) ، تار ریسمان. (فرهنگ خطی). رشته. ریسمان خام: سوی خانه برد آن طرازی که رشت دل مام او شد چو خرم بهشت. فردوسی. چنان شد که گوئی طراز نخ است و یا پیش آتش نهاده یخ است. فردوسی. گدازیده همچون طراز نخم تو گوئی که در پیش آتش یخم. فردوسی. من از اختر گرم چندان طراز بریسم که نیزم نباشد نیاز. فردوسی. شبانگه شدندی سوی خانه باز شده پنبه شان ریسمان طراز. فردوسی. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود بر طراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن. منوچهری. بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه بدود گر بدوانی ز بر تار طراز. منوچهری. برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز. منوچهری. ، مجازاً موی: قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز. منوچهری. ، کارگاه شکر بود در ولایت خوزستان و گرمسیر. (صحاح الفرس). کارگاه شکر: شکرلبی و دهان شکر چو طراز کار دل عاشقان بیچاره بساز. اسدی (از فرهنگ خطی متعلق به نخجوانی). ، نیشکر، آراستن و پیراستن و ساختن چیزها بود به اصطلاح بعضی از اهل خراسان. (برهان) ، زیب و زینت. (برهان) (آنندراج). و در فرهنگی خطی برای معنی اخیر بیت ذیل را از خلاق المعانی کمال اسماعیل شاهد آورده است: ره سلامت اگر میروی مجرد شو که جز غنا نفزاید ترا لباس و طراز. (برهان). ، آلتی مرکب از لوله ای از شیشه که اندرون آن مقداری آب دارد، و از سه سوی میان تخته ای مسطح یا روی آن جای گرفته و آنرا برای دانستن همواری و ناهمواری سطح بکار برند. آلتی که بنایان و نجاران همواری و ناهمواری و برابری و نابرابری را بدان آزمایند. تراز. ترازو، مقسم آب را نیز گفته اند، یعنی جائی که آب رودخانه و چشمه از آنجا بر چند قسمت می شود و هر قسمتی بطرفی میرود. (برهان). بخشش گاه آب باشد در بعضی ولایات خراسان. - به طراز دادن گوسفند و بز و جز آن، دادن آن به دهقان تا پشم و روغن و برۀ آن هر ساله بدهد و اگر حیوان بمیرد بجای آن دیگری بخرد. ، هم کفو. هم طراز. هم ترازو: بدو گفت ای بهار مهربانان بچهره آفتاب دلستانان طراز نیکوان سالار شاهان بهشت دلبران اورنگ ماهان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پرستار صف زد دوصف ماهروی طراز بتان طرازنده موی. اسدی. ، خوب از چیزی، بنگاشته. (تفلیسی). - چینی طراز، طراز چینی: همی چاره جست آن بت دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز. فردوسی. یعنی چون آفتاب اشعۀ زرین خود بر جهان افکند. رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 95 و 265 و فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 شود. - طرازچرخ، در بیت ذیل کنایه از آفتاب است، چه هنگام ایستادن برابر قبله، آفتاب از جانب چپ برآید: چون به دست چپ طراز چرخ دید نقش والفجرش نشان برکرد صبح. خاقانی. - طراز چین یا طراز چینی، رنگ آمیزی و نقش و نگار نگارگران چین است. - طراز خراسان، پارچۀ بافت خراسان: از جامه های قصاره زده و طراز خراسان، خروش برخاسته بود. (نظام قاری ص 139). - طراز شوشتر، دیبای بافتۀ در کارگاه دیبابافی شوشتر: هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر. قطران
نگار جامه. (منتهی الارب). معرب است. (منتهی الارب) (صحاح). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است، سیوطی در کتاب ’المزهر’ گوید: فممّا اخذوه (ای العرب) من الفارسیه، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن. طراز جامه. (قوافی امیر علیشیر). علم ثوب. (زمخشری) (صحاح). علم جامه. (اوبهی). نقش و نگار جامه. نگار علم. (مهذب الاسماء). نقش. علم. (مجمل). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است. و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل. (آنندراج) : نگه کرد زال آنگهی از فراز ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز. فردوسی. باد علمدار گشت، ابر عَلم شد سیاه برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم. منوچهری. و بر سکۀ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. (تاریخ بیهقی). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیداو عمامۀ قصب بزرگ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). و نام رضاعلیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). بسخنهای من پدید آید بر تن و آستین حق طراز. ناصرخسرو. یکی خوب دیبا شمر دین حق را که علمست و پرهیز نقش طرازش. ناصرخسرو. ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید. عثمان مختاری. صنما آن خط مشکین که فرازآوردی بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی. امیرمعزی. و سیرت پادشاهان این دولت، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده. (کلیله و دمنه). به سکه و به طراز ثنای او که بر آن خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب. خاقانی. شاه عراقین طراز کز پی توقیعاو کاغذ شامیست صبح خامۀ مصری شهاب. خاقانی. بر تن ناقصان قبای کمان بطراز هنر ندوخته اند. خاقانی. القاب میمون او طراز خطبه و سکۀ آن نواحی شد. (ترجمه تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمد بن محمد). غرۀ دولت و جمال جمله و طراز حلۀ ایشان بود. (ترجمه تاریخ یمینی خطی). طراز نو انگیزم اندر جهان که خواهد ز هرکشوری نو رهان. نظامی. فلک نیست یکسان همآغوش تو طرازش دو رنگست بر دوش تو. نظامی. آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است. (جهانگشای جوینی). پیش در شد آن دقوقی در نماز قوم همچون اطلس آمد او طراز. مولوی. هرکه طراز تو به بازو نهاد نقد دو عالم به ترازو نهاد. امیرخسرو. طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم. حافظ. یکی گفتا همانا سحرسازی ز سحرش بسته بر دامن طرازی. جامی. بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی دامن جاه و جلالت ایمن از گردِ فتن. نظام قاری. طراز آستی شرع رکن دین مسعود که هست دامن جاهش بری ز گرد فتور. نظام قاری. حدیث ای جامه پرداز از طراز و شرب زرکش گو که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد. نظام قاری زهی به صفحۀ علم ازل ز روی شرف طراز داده به نامت خدای عنوان را. درویش واله هروی. و گویا طراز و نقش جامه را به قرمز میکرده اند: هوا روی زمین را شد مطرز بصافی آب دریا نی بقرمز. بدائعی بلخی. ، یراق. حاشیه. فراویز. سجاف. لبه. کنارۀ جامه که به رنگ خارج از رنگ متن میکرده اند: فلک مر جامه ای را ماند ازرق مر او را چون طراز خوب کرکم. بهرامی (از لغت نامه اسدی ص 350). فروهشته بر سر و سیمین طراز برنگ شب تیره زلف دراز. فردوسی. چهل تخت دیبای پیکر بزر طرازش همه گونه گونه گهر. فردوسی. طرازنامۀ شاهان همی بینم به نام تو. فرخی. ای نکو رسم تو بر جامۀ فرهنگ طراز وی نکو نام تو بر نامۀ شاهی عنوان. فرخی. وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان سرنگون گردد بر جامۀ او نقش طراز. فرخی. ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت وی هنرهای تو بر جامۀ فرهنگ طراز. فرخی. غزلی خوان چو حله ای که بود نام صاحب بر او بجای طراز. فرخی. بناگوشش چو دیبای بر گل طرازی کرده بر دیبا ز سنبل. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). که دار ملک ترا جز به نام ما ناید طراز کسوۀ آفاق و سکۀ دینار. ابوحنیفۀ اسکافی. ز زر پیرهن سی وشش بافته بهم پود با تار برتافته. طراز همه درّ بر زرّ ناب گریبان زیاقوت و در خوشاب. اسدی (گرشاسبنامه). چو بر تیره شعر شب دیریاز سپیده کشید از سپیدی طراز. اسدی (گرشاسبنامه). زلفین سیاه آن بت زیبا گشته ست طراز روی چون دیبا. مسعودسعد. نام تو بر نگین دولت نقش جاه تو بر لباس ملک طراز. مسعودسعد. ای دل چو طراز هوا نگاری بر جامۀ مهر بت طرازی. مسعودسعد. زین خرابات برفشان دامن تا شوی بر لباس فخر طراز. سنائی. کسوت عُمر ترا تا دورۀ آخرزمان از بزرگی نام توبر آستین بادا طراز. سوزنی. کسوت دولت ترا در ملک باد باقی طراز طرۀ ملک. سوزنی. تا ابد نامۀ عمر تو مقید به دوام در ازل جامۀ جاه تو مزین به طراز. انوری. تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است. خاقانی. طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیرزن از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند. خاقانی. ز گفتۀ قدما شعری از رهی بشنو که هست تضمین بر آستین شعر طراز. کمال اسماعیل. ، کتابت و خطی که نساجان بر طرف جامه نگارند: عبدالجلیل را ریاست نیشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). آستین جامۀ شقاوتش این طراز دارد که و ان ّ علیک لعنتی الی یوم الدین. (هزلیات منسوب به سعدی) ، جای بافتن جامه های نیکو و جید. (منتهی الارب) (آنندراج). هر کجا که در آن جامه های قیمتی و فاخر بافند عموماً. (برهان). هر جا که در آن جامه های خوب بافند. (ازهری). آنجا که جامه های فاخر و گرانمایه بافند. (مهذب الاسماء) ، کارگاه دیبابافی را گویند خصوصاً. (برهان). کارگاه دیباباف. (اوبهی). کارگاه دیبا. (تفلیسی). کارخانه و کارگاه جامه های نیکو: همه شهر از آذین دیبا و ساز بیاراست چون کارگاه طراز. اسدی (گرشاسبنامه). امّا چون سوگند در میان است، از جامه خانه خاص، برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه). در طراز ازلی عرض تو را کسوت عمر ابد بافته شد. سوزنی. حبش را زلف بر طمغاج بندد طراز شوشتر بر عاج بندد. نظامی. گشاد از گنج در هرکنج رازی ز دیبا گشت هر کوئی طرازی. نظامی. ، جامه ای است که برای سلطان بافند، گستردنی، لیس هذا من طِرازک، یعنی از دل و طبیعت تو نیست. (منتهی الارب) (آنندراج). در پارسی نیز گویند: این گفته از طراز فلان نیست، یعنی از مال او نیست. طرز گفتار او نیست. از قریحۀ او نیست، طرز. روش. قاعده. قانون. نمط. (برهان). طریقه. گونه. باب (همه در معنیهای مجازی) : توانگر بود بر مدیح تو مادح ز علم و نکت وز طراز معانی. فرخی. قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز. منوچهری. کسوت عدل ملک باکسوت عدل عمر در طراز دادورزی بر یکی منوال باد. سوزنی. ، طبقه. نوع. قسم: از طراز اول، از طبقۀ اول، از درجۀ اول، از مرتبۀ اول، از نمط اول، از باب اول: شم ّالانوف من الطراز الاول و الطرز و الطراز، فارسی، معرب ٌ و قد تکلمت به العرب. قال حسان: شم الانوف من الطراز الاول. (المعرب ص 223) : پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته، با سوارانی هم از این طراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). بوبکر حصیری و منگیتراک بر این جمله برفتند، و سه خیلتاش مُسرع را نیز هم از این طراز بغزنین فرستادند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 4) ، تار ریسمان. (فرهنگ خطی). رشته. ریسمان خام: سوی خانه برد آن طرازی که رشت دل مام او شد چو خرم بهشت. فردوسی. چنان شد که گوئی طراز نخ است و یا پیش آتش نهاده یخ است. فردوسی. گدازیده همچون طراز نخم تو گوئی که در پیش آتش یخم. فردوسی. من از اختر گرم چندان طراز بریسم که نیزم نباشد نیاز. فردوسی. شبانگه شدندی سوی خانه باز شده پنبه شان ریسمان طراز. فردوسی. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود بر طراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بَدَستی جای بر، جولان کند چون بابزن. منوچهری. بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه بدود گر بدوانی ز بر تار طراز. منوچهری. برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز. منوچهری. ، مجازاً مُوی: قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز. منوچهری. ، کارگاه شکر بود در ولایت خوزستان و گرمسیر. (صحاح الفرس). کارگاه شکر: شکرلبی و دهان شکر چو طراز کار دل عاشقان بیچاره بساز. اسدی (از فرهنگ خطی متعلق به نخجوانی). ، نیشکر، آراستن و پیراستن و ساختن چیزها بود به اصطلاح بعضی از اهل خراسان. (برهان) ، زیب و زینت. (برهان) (آنندراج). و در فرهنگی خطی برای معنی اخیر بیت ذیل را از خلاق المعانی کمال اسماعیل شاهد آورده است: ره سلامت اگر میروی مجرد شو که جز غنا نفزاید ترا لباس و طراز. (برهان). ، آلتی مرکب از لوله ای از شیشه که اندرون آن مقداری آب دارد، و از سه سوی میان تخته ای مسطح یا روی آن جای گرفته و آنرا برای دانستن همواری و ناهمواری سطح بکار برند. آلتی که بنایان و نجاران همواری و ناهمواری و برابری و نابرابری را بدان آزمایند. تراز. ترازو، مقسم آب را نیز گفته اند، یعنی جائی که آب رودخانه و چشمه از آنجا بر چند قسمت می شود و هر قسمتی بطرفی میرود. (برهان). بخشش گاه آب باشد در بعضی ولایات خراسان. - به طراز دادن گوسفند و بز و جز آن، دادن آن به دهقان تا پشم و روغن و برۀ آن هر ساله بدهد و اگر حیوان بمیرد بجای آن دیگری بخرد. ، هم کفو. هم طراز. هم ترازو: بدو گفت ای بهار مهربانان بچهره آفتاب دلستانان طراز نیکوان سالار شاهان بهشت دلبران اورنگ ماهان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پرستار صف زد دوصف ماهروی طراز بتان طرازنده موی. اسدی. ، خوب از چیزی، بنگاشته. (تفلیسی). - چینی طراز، طراز چینی: همی چاره جست آن بت دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز. فردوسی. یعنی چون آفتاب اشعۀ زرین خود بر جهان افکند. رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 95 و 265 و فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 شود. - طرازچرخ، در بیت ذیل کنایه از آفتاب است، چه هنگام ایستادن برابر قبله، آفتاب از جانب چپ برآید: چون به دست چپ طراز چرخ دید نقش والفجرش نشان برکرد صبح. خاقانی. - طراز چین یا طراز چینی، رنگ آمیزی و نقش و نگار نگارگران چین است. - طراز خراسان، پارچۀ بافت خراسان: از جامه های قصاره زده و طراز خراسان، خروش برخاسته بود. (نظام قاری ص 139). - طراز شوشتر، دیبای بافتۀ در کارگاه دیبابافی شوشتر: هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر. قطران
معرّب تراز که نام شهری است در ترکستان. (آنندراج). شهریست نزدیک به اسپیجاب. (منتهی الارب). درپایان اقلیم پنجم واقع شده، طول آن یکصد درجه و نیم و عرض چهل درجه و بیست وپنج دقیقه است. ابوالفتح این کلمه را به فتح اول دانسته، و سایر علمای فن آنرا به کسر طا نام برده اند. شهریست نزدیک به اسپیجاب از سرحدهای ترکستان و بطراز بند نیز نزدیک است. (معجم البلدان ج 6 ص 37). در مغرب فرغانه مسلمانان را در برابر ترکستان خرلخیه سرحدی است که طراز نام دارد و بر کنار رود سیحون واقع شده است. (نخبهالدهر دمشقی). شهری است سخت سرد و خوبان آنجا به نیکوئی در زبان شعرامثلند. نام شهریست از ترکستان شرقی (کاشغرستان) و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد. شهر نیکوان است از چین. (صحاح الفرس) : از سرشنی و طراز است مادر و پدرت مگر نبیرۀ خان و نواسۀ نرمی. حقوری. وز آن بهره نیمی شب دیریاز نشستی همی با بتان طراز. فردوسی. گسارندۀ باده و رود ساز سیه چشم گلرخ بتان طراز. فردوسی. شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و گفتند با ماه راز. فردوسی. سپه را به مرگ اندر آمد نیاز ز خلخ پر از درد شد تا طراز. فردوسی. همه شب ببودند با کام و ناز به پیش اندرونشان بتان طراز. فردوسی. بسی خوب چهره بتان طراز گرانمایه اسبان و هر گونه ساز. فردوسی. پریروی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز. فردوسی. به نخجیر یوزان و پرنده باز می مشکبوی و بتان طراز. فردوسی. همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. به آواز گفتند کای سرفراز ستوده بچین و بروم و طراز. فردوسی. بفرمایم اکنون که جویند باز ز روم وز چین و ز هند و طراز. فردوسی. مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریع. گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز بسومنات برد لشکر و چنین لشکر. فرخی. حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجاز است او وگر گوئی طرازم ده خداوندطراز است او. فرخی. همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار با بتان چگل و غالیه زلفان طراز. فرخی. شکر شاهیت از طراز گذشت می خور از دست لعبتان طراز. فرخی. آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز. منوچهری. آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز. منوچهری. ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند چه طرازی بطراز و چه حجازی بحجاز. منوچهری. طرازی ظن برد کو از طراز است حجازی نیز گویدکز حجاز است. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چهل خادم از ریدگان طراز هزار اسب خنگی زرینه ساز. اسدی (گرشاسبنامه). نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند گرظفر یابد بر ما نکند ترک طراز. ناصرخسرو. و وی بهمین تاریخ، به حرب به طراز رفت، و بسیار رنج دید و آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد و طراز گشاده شد. (تاریخ بخارا). همه را رو به سوی کعبه ولیک دل سوی دلبران چین و طراز. سنایی. چه سرو، سرو سهی و چه ماه، ماه تمام چه مشک، مشک طراز و چه ماه، ماه پری. سوزنی. عدل تو گیتی چنانکه بام به بام به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز. سوزنی. تا زنند از حسن خوبان طراز چین مثل از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز. سوزنی. دل ما تنگتر از پستۀ خوبان ختن جان ما تیره تر از طرۀ ترکان طراز. انوری. لؤلؤ و مشک اگر به کارت نیست هر دو با قلزم و طراز فرست. خاقانی. و به استحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانکه فرمان بود، ایلچیان برفتند، چون بحدود طراز رسیدند. (جهانگشای جوینی). طراز و خلخ اگرچند خرم است و خوش است مرا مقام درین خاک طبعساز به است هر آن زمین که در آن یک نفس بیاسودی بنزد عقل ز صد خلخ و طراز به است. ؟ (از صحاح الفرس). ، نام یکی از ولایات بدخشان و آن ولایت نیز بخوبان اشتهار دارد. (برهان). و ظاهراً با طراز مذکور خلط شده است. - ترک طراز، کنایه از معشوق است: دل من تیره تر از گیسوی خوبان ختن دل شب تنگ تر از دیدۀ ترکان طراز. انوری. - شمع طراز، کنایه از محبوب است: پیش شاهنشاه بردش خوش بناز تا بسوزد بر سر شمع طراز. مولوی. چون بمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز. مولوی. - کمان طراز، کمان منسوب به شهر طراز: دو ابر و بسان کمان طراز برو توز پوشیده از مشک ناز. فردوسی. - کوه طراز، در این بیت منوچهری آمده است و نسخه بدل آن ’خراز’ است: قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم گونۀ بیمار دارد قوت کوه طراز. - لعبت طراز، خوبروی از اهل طراز: شکر شاهیت از طراز گذشت می خور از دست لعبتان طراز. فرخی. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 421 و 480 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 و 536 و لباب الالباب ج 1 ص 112 و 321و 322 و 341 و نزهه القلوب چ لیدن ص 261 و تاریخ مغول اقبال ص 5 شود
مُعرّب تِراز که نام شهری است در ترکستان. (آنندراج). شهریست نزدیک به اسپیجاب. (منتهی الارب). درپایان اقلیم پنجم واقع شده، طول آن یکصد درجه و نیم و عرض چهل درجه و بیست وپنج دقیقه است. ابوالفتح این کلمه را به فتح اول دانسته، و سایر علمای فن آنرا به کسر طا نام برده اند. شهریست نزدیک به اسپیجاب از سرحدهای ترکستان و بطراز بند نیز نزدیک است. (معجم البلدان ج 6 ص 37). در مغرب فرغانه مسلمانان را در برابر ترکستان خرلخیه سرحدی است که طراز نام دارد و بر کنار رود سیحون واقع شده است. (نخبهالدهر دمشقی). شهری است سخت سرد و خوبان آنجا به نیکوئی در زبان شعرامثلند. نام شهریست از ترکستان شرقی (کاشغرستان) و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد. شهر نیکوان است از چین. (صحاح الفرس) : از سرشنی و طراز است مادر و پدرت مگر نبیرۀ خان و نواسۀ نرمی. حقوری. وز آن بهره نیمی شب دیریاز نشستی همی با بتان طراز. فردوسی. گسارندۀ باده و رود ساز سیه چشم گلرخ بتان طراز. فردوسی. شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و گفتند با ماه راز. فردوسی. سپه را به مرگ اندر آمد نیاز ز خلخ پر از درد شد تا طراز. فردوسی. همه شب ببودند با کام و ناز به پیش اندرونشان بتان طراز. فردوسی. بسی خوب چهره بتان طراز گرانمایه اسبان و هر گونه ساز. فردوسی. پریروی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز. فردوسی. به نخجیر یوزان و پرنده باز می مشکبوی و بتان طراز. فردوسی. همه نارسیده بتان طراز که بسْرشتشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. به آواز گفتند کای سرفراز ستوده بچین و بروم و طراز. فردوسی. بفرمایم اکنون که جویند باز ز روم وز چین و ز هند و طراز. فردوسی. مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریع. گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز بسومنات برد لشکر و چنین لشکر. فرخی. حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجاز است او وگر گوئی طرازم ده خداوندطراز است او. فرخی. همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار با بتان چگل و غالیه زلفان طراز. فرخی. شکر شاهیت از طراز گذشت می خور از دست لعبتان طراز. فرخی. آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو که به یک شب ز بَلاساغون آید به طراز. منوچهری. آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر هم قَدِرخان در بَلاساغون و هم خان در طراز. منوچهری. ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند چه طرازی بطراز و چه حجازی بحجاز. منوچهری. طرازی ظن برد کو از طراز است حجازی نیز گویدکز حجاز است. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چهل خادم از ریدگان طراز هزار اسب خنگی زرینه ساز. اسدی (گرشاسبنامه). نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند گرظفر یابد بر ما نکند ترک طراز. ناصرخسرو. و وی بهمین تاریخ، به حرب به طراز رفت، و بسیار رنج دید و آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد و طراز گشاده شد. (تاریخ بخارا). همه را رو به سوی کعبه ولیک دل سوی دلبران چین و طراز. سنایی. چه سرو، سرو سهی و چه ماه، ماه تمام چه مشک، مشک طراز و چه ماه، ماه پری. سوزنی. عدل تو گیتی چنانکه بام به بام به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز. سوزنی. تا زنند از حسن خوبان طراز چین مَثَل از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز. سوزنی. دل ما تنگتر از پستۀ خوبان ختن جان ما تیره تر از طرۀ ترکان طراز. انوری. لؤلؤ و مشک اگر به کارت نیست هر دو با قلزم و طراز فرست. خاقانی. و به استحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانکه فرمان بود، ایلچیان برفتند، چون بحدود طراز رسیدند. (جهانگشای جوینی). طراز و خلخ اگرچند خرم است و خوش است مرا مقام درین خاک طبعساز به است هر آن زمین که در آن یک نفس بیاسودی بنزد عقل ز صد خلخ و طراز به است. ؟ (از صحاح الفرس). ، نام یکی از ولایات بدخشان و آن ولایت نیز بخوبان اشتهار دارد. (برهان). و ظاهراً با طراز مذکور خلط شده است. - ترک طراز، کنایه از معشوق است: دل من تیره تر از گیسوی خوبان ختن دل شب تنگ تر از دیدۀ ترکان طراز. انوری. - شمع طراز، کنایه از محبوب است: پیش شاهنشاه بردش خوش بناز تا بسوزد بر سر شمع طراز. مولوی. چون بمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز. مولوی. - کمان طراز، کمان منسوب به شهر طراز: دو ابر و بسان کمان طراز برو توز پوشیده از مشک ناز. فردوسی. - کوه طراز، در این بیت منوچهری آمده است و نسخه بدل ِ آن ’خراز’ است: قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم گونۀ بیمار دارد قوت کوه طراز. - لعبت طراز، خوبروی از اهل طراز: شکر شاهیت از طراز گذشت می خور از دست لعبتان طراز. فرخی. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 421 و 480 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 و 536 و لباب الالباب ج 1 ص 112 و 321و 322 و 341 و نزهه القلوب چ لیدن ص 261 و تاریخ مغول اقبال ص 5 شود
نام گیاهی دارویی که به فرانسه هوبلون گویند. (ناظم الاطباء). از تیره اورتیکاسه. قسمت قابل مصرف آن: گلهای ماده و مادۀ مؤثر: اولئورزین. (کارآموزی داروسازی ص 196). در گیاه شناسی گل گلاب چنین آمده است: رازک گیاهی است دو پایه دارای ساقۀ پیچیده. گل های نر آن بشکل خوشه و گل ماده بشکل مخروطهای کوچک است. در آن اسانسی بنام لوپولین است که برای معطر ساختن آبجو بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 95)
نام گیاهی دارویی که به فرانسه هوبلون گویند. (ناظم الاطباء). از تیره اورتیکاسه. قسمت قابل مصرف آن: گلهای ماده و مادۀ مؤثر: اولئورزین. (کارآموزی داروسازی ص 196). در گیاه شناسی گل گلاب چنین آمده است: رازک گیاهی است دو پایه دارای ساقۀ پیچیده. گل های نر آن بشکل خوشه و گل ماده بشکل مخروطهای کوچک است. در آن اسانسی بنام لوپولین است که برای معطر ساختن آبجو بکار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 95)
الویکنت، فیلیب (فیلیپ) ابن نصرالله بن آنطون بن نصرالله بن الیاس بن بطرس دی طرازی. بسال 1865 میلادی در بیروت تولد یافت. وی از عائلۀ کونت دو طرازی از خانواده های معروف و از نجبای اهالی سوریه بشمار است. (رجوع به کتاب سلاسل التاریخیه شود. شرح حال این خانواده در آن کتاب مبسوطاًذکر شده است). یازده نشان از پادشاهان عصر خود و ازفرمانروایان و مجامع علمیه دریافت داشت و وی را در تأسیس کتاب خانه عمومی در بیروت بر دیگران فضل تقدم است. کتب ذیل از تألیفات وی است: 1- تاریخ الصحافه العربیه، این کتاب شامل اطلاعات راجع به تمامی مجلات و جرائد عربیی است که در جهان متمدن (شرق و غرب) طبع و نشر گردیده، محتوی دو جلد و دارای عکس مدیران هریک از مجلات و جراید و بسال 1913 میلادی در بیروت بطبع رسیده است. 2- السلاسل التاریخیه فی اساقفهالابرشیات -السریانیه، این کتاب دارای تصاویر بسیار است و در بیروت بسال 1910 میلادی در مطبعۀ ادبیه چاپ شده است. 3 -القلادّه النفیسه فی فقیدالعلم و الکنیسه، و آن کتابی است در ترجمه احوال و تاریخ زندگانی مطران اقلیمیس یوسف داود سریانی و آنچه در مرثیۀ فقید مزبور به بیست زبان سروده شده بود، در این مجموعه گرد آورده است. 4- مجموع البراآت الباباویه فی تثبیت البطارکه السریانیه، از سال 1783 میلادی تا زمان حاضر را گرد آورده است. این مجموعه بزبان عربی و لاتینی در بیروت بطبع رسیده است. 5- نبذه مختصره فی الصحف العربیه المصوره، این مختصر بسال 1913 میلادی در مطبعۀ یسوعیان بیروت چاپ شده است. صاحب ترجمه را جز کتابهای مذکور در تاریخ و ادب و شعر نیز تألیفاتی است که هنوز به طبع نرسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1237- 1238)
الویکنت، فیلیب (فیلیپ) ابن نصرالله بن آنطون بن نصرالله بن الیاس بن بطرس دی طرازی. بسال 1865 میلادی در بیروت تولد یافت. وی از عائلۀ کونت دو طرازی از خانواده های معروف و از نجبای اهالی سوریه بشمار است. (رجوع به کتاب سلاسل التاریخیه شود. شرح حال این خانواده در آن کتاب مبسوطاًذکر شده است). یازده نشان از پادشاهان عصر خود و ازفرمانروایان و مجامع علمیه دریافت داشت و وی را در تأسیس کتاب خانه عمومی در بیروت بر دیگران فضل تقدم است. کتب ذیل از تألیفات وی است: 1- تاریخ الصحافه العربیه، این کتاب شامل اطلاعات راجع به تمامی مجلات و جرائد عربیی است که در جهان متمدن (شرق و غرب) طبع و نشر گردیده، محتوی دو جلد و دارای عکس مدیران هریک از مجلات و جراید و بسال 1913 میلادی در بیروت بطبع رسیده است. 2- السلاسل التاریخیه فی اساقفهالابرشیات -السریانیه، این کتاب دارای تصاویر بسیار است و در بیروت بسال 1910 میلادی در مطبعۀ ادبیه چاپ شده است. 3 -القلادّه النفیسه فی فقیدالعلم و الکنیسه، و آن کتابی است در ترجمه احوال و تاریخ زندگانی مطران اقلیمیس یوسف داود سریانی و آنچه در مرثیۀ فقید مزبور به بیست زبان سروده شده بود، در این مجموعه گرد آورده است. 4- مجموع البراآت الباباویه فی تثبیت البطارکه السریانیه، از سال 1783 میلادی تا زمان حاضر را گرد آورده است. این مجموعه بزبان عربی و لاتینی در بیروت بطبع رسیده است. 5- نبذه مختصره فی الصحف العربیه المصوره، این مختصر بسال 1913 میلادی در مطبعۀ یسوعیان بیروت چاپ شده است. صاحب ترجمه را جز کتابهای مذکور در تاریخ و ادب و شعر نیز تألیفاتی است که هنوز به طبع نرسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1237- 1238)
منسوب به شهر طراز. (سمعانی) (اقرب الموارد). اهل طراز یا متعلق به آنجا: همه آزمایش همه پرنمایش همه پردرایش چو گرگ طرازی. ابوالطیب المصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض). کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر که برکشیده شود به ابروان تو ماند. دقیقی (دیوان ص 99). بجای باد رفتار اسب تازی گرفته کم بها اسب طرازی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پرستار پنجاه و خادم چهل طرازی دوصد ریدک دل گسل. اسدی. ز خلق خوش توست شرمنده دائم چه مشک طرازی چه باز حجازی. سوزنی
منسوب به شهر طراز. (سمعانی) (اقرب الموارد). اهل طراز یا متعلق به آنجا: همه آزمایش همه پرنمایش همه پردرایش چو گرگ طرازی. ابوالطیب المصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض). کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر که برکشیده شود به ابروان تو ماند. دقیقی (دیوان ص 99). بجای باد رفتار اسب تازی گرفته کم بها اسب طرازی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پرستار پنجاه و خادم چهل طرازی دوصد ریدک دل گسل. اسدی. ز خلق خوش توست شرمنده دائم چه مشک طرازی چه باز حجازی. سوزنی
دهی است از دهستان کاکاوند در بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 24هزارگزی باختر نورآباد و 4هزارگزی باختر راه خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. تپه ماهور و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفۀ دلاوند میباشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کاکاوند در بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 24هزارگزی باختر نورآباد و 4هزارگزی باختر راه خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. تپه ماهور و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفۀ دلاوند میباشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
گیاهی است از تیره گزنه ها از دسته شاهدانه ها نباتی است دو پایه و بالا رونده و پیچنده که برگهایش متقابل و مرکب از 3 تا 5 قسمت دانه دار میباشد. بوی گلهایش معطر و مطبوع و شبیه سنبل الطیب و طعم تلخ و با احساس سوزش و گرما همراه است حشیشه الدینار جنجل همل
گیاهی است از تیره گزنه ها از دسته شاهدانه ها نباتی است دو پایه و بالا رونده و پیچنده که برگهایش متقابل و مرکب از 3 تا 5 قسمت دانه دار میباشد. بوی گلهایش معطر و مطبوع و شبیه سنبل الطیب و طعم تلخ و با احساس سوزش و گرما همراه است حشیشه الدینار جنجل همل
پارسی تازی گشته ترازی از مردم تراز از ساخته های تراز پارسی تازی گشته ترازی ترز نگار منسوب بشهر طراز، آنچه در شهر طراز یافت شود اسب طرازی گرگ طرازی. منسوب به طراز آن که جامه را نگار کند مطرز رقام. یا جامه طراز. جامه ای که برای سلطان بافند
پارسی تازی گشته ترازی از مردم تراز از ساخته های تراز پارسی تازی گشته ترازی ترز نگار منسوب بشهر طراز، آنچه در شهر طراز یافت شود اسب طرازی گرگ طرازی. منسوب به طراز آن که جامه را نگار کند مطرز رقام. یا جامه طراز. جامه ای که برای سلطان بافند
گیاهی است از تیره گزنه ها از دسته شاهدانه ها، نباتی است دو پایه و بالارونده و پیچنده. بوی گل هایش معطر و مطبوع و شبیه بوی سنبل الطیب و طعم آن ها تلخ و بااحساس سوزش و گرما همراه است، حشیشه الدینار، جنجل، همل
گیاهی است از تیره گزنه ها از دسته شاهدانه ها، نباتی است دو پایه و بالارونده و پیچنده. بوی گل هایش معطر و مطبوع و شبیه بوی سنبل الطیب و طعم آن ها تلخ و بااحساس سوزش و گرما همراه است، حشیشه الدینار، جنجل، همل