جدول جو
جدول جو

معنی طخنه - جستجوی لغت در جدول جو

طخنه
(طُ خَ نَ)
سخت کوتاه. (مهذب الاسماء). این لغت در سه نسخۀ خطی از مهذب الاسماء بدین صورت در ’باب الطاء المضمومه مع الخاء’ ثبت شده، ولی صاحب تاج العروس در مادۀ طحن در ضمن مستدرکات گوید: قال الزجاج: الطخته، القصیر فیه لوثه. و نقل الازهری عن ابن الاعرابی اذا کان الرجل نهایه فی القصر، فهو الطخته. (و در تاج العروس کلمه طخته بدون اعراب است)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد
رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن
رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
کاغذ، ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طعنه
تصویر طعنه
بدگویی، سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، زاغ پا، سرکوفت، سراکوفت، ملامت، بیغاره، تفشه، نکوهش، تفش، بیغار، سرزنش، تفشل، عتیب، پیغاره برای مثال دو دوست با هم اگر یک دلند در همه حال / هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند (ابن یمین - ۳۸۲)
طعنه زدن: سرزنش کردن، ملامت کردن، گوشه و کنایه زدن، برای مثال همه حمال عیب خویشتنیم / طعنه بر عیب دیگرآنچه زنیم (سعدی - لغت نامه - طعنه زدن)
فرهنگ فارسی عمید
(طِ نَ)
زیرکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، طبن
لغت نامه دهخدا
(طِ مَ)
نام والد حوشب تابعی. (منتهی الارب). واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(طُ مَ)
سیاهی نوک بینی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ)
گلۀ بزان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ)
ابر تنکی که آسمان از خلال آن دیده شود. (اقرب الموارد). ج، طخاف
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
کوهی است سرخ دراز و در برابر آن چاههاست. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آبخوری است در حمای ضریه. (منتهی الارب) ، نام جائی است. از آن است: یوم طخفه مر بنی یربوع را با قابوس بن منذر ابن ماءالسماء. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان آورده: شغل ردافه یکی از مشاغل درباری ملوک حیره و آن چنان بود که چون پادشاه سوار شدی کسی که شغل ردافه داشتی، موظف بودی پشت سر پادشاه سوار شود. وبهمین طریق، چون پادشاه در مجلس شراب نشستی ردیف درجانب راست وی می نشست، و جز ردیف دیگری را روا نبودی که بعد از آنکه پادشاه شراب نوشید بلافاصله شراب نوشد. ابن عبدربه شرح واقعۀ یوم طخفه را بدین سیاق آورده است: در عهد نعمان بن منذر شغل ردافه با قیس بن عتاب بود، حاجب ابن زراره از نعمان استدعا کرد که شغل ردافه را به حرث بن مرطبن سفیان بن مجاشع محول دارد، نعمان سران قبیلۀ بنی یربوع را که این شغل همواره به یکی از افراد آن قبیله مفوض بود بخواند و گفت: نیکو آن است که شغل ردافه را نوبت نهید، چندی با شما بوده، از این پس چندی نیز برادران خویش از سایر اعراب را در این شغل سهیم قرار دهید، بنی یربوع گفتند: برادران ما را بدین شغل نیازی نیست، حاجب ابن زراره از طریق حسد این استدعا را از پادشاه کرده است، و بکلی از پذیرفتن این امر ابا کردند. حرث بن شهاب که در آن مجلس حاضر بود، گفت: محال است که بنی یربوع برای قبول این امر تن دردهند، چون حاجب بن زراره از بنی یربوع نومیدشد، نعمان را گفت: اگر ما را لشکری به مدد فرستی، بدان وسیله بنی یربوع را برای تسلیم شغل ناگزیر سازیم، و آنان نیز از فرمان تو سر بازپیچند، نعمان قابوس پسر خویش و حسان برادر خود را با لشکری از اهالی حیره و گروهی دیگر از اعراب خارج از حیره روانه داشت، حسان با مقدمهالجیش و قابوس با لشکریان روانه شدند، چون به طخفه رسیدند، جنگ بین بنی یربوع و قابوس درگرفت و قابوس و یاران هزیمت شدند. طارق بن عمیره اسب قابوس را پی کرد، و خواست موی پیشانی او را هم ببرد، قابوس گفت: این عمل با ابناء ملوک سزا نیست، طارق دست ازوی بازداشت و او را مجهز کرد و نزد نعمان روانه ساخت. حسان نیز به دست بشیر بن عمرو اسیر شد، اما بشیر بر او منت نهاده وی را رها کرد. مالک بن نویره را در این واقعه اشعاری است که این ابیات از آن جمله است:
و نحن عقرنا مهر قابوس بعدما
رأی القوم منه و الخیول تلهب
علیه دلاص ذات نسج و سیفه
جراز من الهندی ابیض مقضب
طلبنا بها انا مداریک قبلها
اذا طلب الشأو البعید المقرب.
(از معجم البلدان و عقدالفرید ج 6 ص 87).
یاقوت در معجم البلدان علت انتزاع شغل ردافه را از بنی یربوع بدین نحو ذکر کرده که شغل ردافه در عهد نعمان با عتاب بود، چون وی بمرد و پسر او عوف کودک بود، حاجب نعمان استدعا کرد که این شغل به کسی که خارج از قبیلۀ بنی یربوع است واگذار شود. (معجم البلدان ج 6 ص 32). و رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 52، 86، 88، 91 و عیون الاخبار (ردافه) ج 2 ص 48 و ج 3 ص 266 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
شهری است بر کرانۀ افریقیه نزدیک سرزمین مغرب کنار نهر زاب، این شهر به دست موسی بن نصیر گشوده شد و بیست هزار تن اسیر از آنجا گرفت، پادشاه آن که ’کسیله’ نام داشت گریخت. باروی این شهر با آجر بسیار سخت بنا شده، کوشک و حومه ای دارد. بین قیروان تا سجلماسه شهری از آن بزرگتر نیست. عمر بن حفص هزار مرد المهدی بسال 454 هجری قمری بنای این شهر را نو ساخت. (معجم البلدان چ وستنفلدج 3 ص 515). و آن مسقط گروهی از مشاهیر علماء و ادباء بوده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبن شود
لغت نامه دهخدا
(طُ نَ)
آواز طنبور، آواز رباب، بازیچه ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طبن، طبن
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ / سِ نَ / سَ خَ نَ)
تب یا گرمی یا زیادت گرمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سخنهالعین، گرمی چشم و آن عبارت از غم و حزن است. (منتهی الارب). خلاف قرهالعین که مراد از شادی و سرور است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ نَ)
دهی جزء دهستان قزقان چای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند در 29000 گزی خاور فیروزکوه و 12000 گزی شمال راه شوسۀفیروزکوه به تهران. کوهستان و سردسیر با350 تن سکنه. و آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و بنشن و عسل. شغل اهالی زراعت و مکاری و زمستان جهت خیاطی و سفیدگری بمازندران میروند. راه آن مالرو است. مزرعۀدریابیگ جزء این ده است و ایل اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(طِ ری یَ)
شهری است نزدیک دمیاط (از توابع مصر). (منتهی الارب) (آنندراج). شهر کوچکی است بین فرما و تنیس بخاک مصر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ خَ)
گول و نادان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
تیرگی. (منتهی الارب) ، دارویی که دود کنند و بیمار را بدان دود دهند. عطری بود که بر آتش افکنند از بهرچشم بد. (اوبهی). دارویی خوشبو که خانه را بدان دودکنند. (منتهی الارب). آنچه آتش افکنند از عطریات. هرچه بر آتش افکنند. دخینه. (شعوری ج 1 ورق 452). ج، دخن. (مهذب الاسماء). عطری بود که بر آتش افکنند از بهر چشم بد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
چون برای سپهر برخوانند
شهداﷲ و دخنه برفکنند.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- ابودخنه، نام مرغی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَخْ وَ)
ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
طعنه. یک بار نیزه زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). طعنهٌ سلکی، نیزه زدنی راست. (مهذب الاسماء) ، عیب جوئی کردن. (غیاث اللغات) ، مجازاً، بیغاره. سرزنش. ملامت. گواژه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زخم. (صراح). فسوس. (ناظم الاطباء). تفش. (مجمعالفرس). و بمعنی بد گفتن کسی را مجاز است و با لفظ کشیدن و بردن و زدن و کردن و داشتن و فروختن و باریدن مستعمل. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 166 شود:
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است.
منوچهری.
هرچه وزیر میگفت به طعنه جواب میداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 486).
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.
خاقانی.
با لذت طعنۀ تو دل را
فرموش شد آرزوی مرهم.
خاقانی.
بدانکه نیست کفم چون دهان گل پرزر
به دست طعنه چرا هر خسی نهد خارم.
خاقانی.
لیکن از روی طعنۀ خصمان
آمدن هیچ رو نمیدارد.
خاقانی.
دو بیوه بهم گفتگو ساختند
سخن را به طعنه درانداختند.
نظامی.
هر هنری طعنۀ شهری بود
هر شکری زحمت زهری بود.
نظامی.
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گویی درحق فلان عابد که دیگران در حق او به طعنه سخنها گفته اند. (گلستان). ملاح بیمروت از او به خنده برگردید، جوان را دل از طعنۀ ملاح بهم برآمد. (گلستان).
مسلمانی اگر کعبه پرستی است
پرستاران بت را طعنه از چیست.
شبستری.
ای که ز بت طعنه به هندو بری
هم ز وی آموز پرستشگری.
امیرخسرو (از آنندراج).
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار
هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند.
ابن یمین.
یکی را بود طعنه درلفظ او
یکی را سخن در معانی بود.
ابن نصیر
لغت نامه دهخدا
(سُ نَ)
شهرکی است در بیابان شام بین تدمر و عرض و ارک و قومی از عرب دراین مکان سکونت دارند. و حد آن ارک و عرض است. (معجم البلدان). در شام بشمال شرقی تدمر است. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(طُ نَ)
بساطالغول. در بعضی نسخ طریه آمده. رجوع به دزی ج 2 ص 42 و لکلرک ج 2 ص 410 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ ما)
دهی است از دهستان آتابای بخش آق قلعۀ شهرستان گنبد قابوس در 1/5هزارگزی خاور آق قلعه، جنوب رود خانه گرگان. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی با 8000 تن سکنه. آب آن از رود خانه گرگان بوسیلۀ موتور برداشته میشود. محصول آنجا غلات و صیفی و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت وگله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه فرعی به آق قلعه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیره گون گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طینه
تصویر طینه
اندکی گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرنه
تصویر طرنه
هف بند از گیاهان علف هفت بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طعنه
تصویر طعنه
عیبجوئی کردن، ملامت، سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبنه
تصویر طبنه
آوای تنبور، نسای گندیده (نسا نسای جسد مرده) زیرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طانه
تصویر طانه
مونث طان: و ناوه که کارگران با آن گل کشند
فرهنگ لغت هوشیار
یک دانه ارزن، تیرگی ، دود بوی آنچه برای خوشبوی کردن خانه دود کنند، آوازه خوان سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راهی که در دیوار واقع شده باشد، سوراخ دیوار، روزنه، سوراخ هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طعنه
تصویر طعنه
((طَ نِ))
یک بار نیزه زدن، سرزنش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رِ نِ))
سوراخ، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رُ نَ یا نِ))
کاغذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخنه
تصویر دخنه
((دُ نَ یا نِ))
رنگ تیره، آن چه که برای دود دادن خانه به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
رهیافت
فرهنگ واژه فارسی سره