جدول جو
جدول جو

معنی طحاء - جستجوی لغت در جدول جو

طحاء
(طِ)
چهار دیه است به مصر. (منتهی الارب) (آنندراج). چهار قریه که به نام طحاء و از توابع مصر است بدین شرح است: دو قریۀ آن در خاور مصر است که یکی از آن دو را طحاالمرج نامند. سومین از اعمال فیوم است و معروف به طحاالخراب میباشد. چهارمین از اعمال اشمونین است که آنرا طحاالمدینه نامند و معروف به ام ّعامودین نیز هست. و ابوجعفر طحاوی محدّث مشهور منسوب به چهارمین طحاء است. (تاج العروس). و صاحب قاموس الاعلام آرد. نام خطه ای است در شمال صعید مصر در طرف مغرب رود نیل و وطن جمعی از مشاهیر معروف به طحاوی بوده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طحان
تصویر طحان
آسیابان، آردفروش
فرهنگ فارسی عمید
غده ای در طرف چپ شکم در زیر حجاب حاجز که عمل آن ذخیره کردن گلبول های قرمز و دفاع از بدن در برابر هجوم بیماری هاست
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
ابر بالابرآمده. یقال: ما فی السماء طخاء، ای شی ٔ من سحاب، اندوه که دم باز گیرد از وی. قال ابوعبیده وجدت علی قلبی طخاءً، ای شبه الکرب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سحاءه، مهر نامه. رجوع به سحاءه و سحای شود، سازندۀ بیل. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
از س ح ح، ریزان، و منه یمین اﷲ سحاء، ای دائمه الصب بالمطا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از س ح ی) آنکه خاک و گل را از زمین رندد، باغبان که از بیل خیابان و غیره را آرایش دهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُْر را)
جمع واژۀ طاری
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ مَ)
طراءه. تر و تازه گردیدن تره. یقال: طراءالبقل. خلاف ذوی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
گیاهی است. شوره گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). و گویند به رومی شوکران است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
پوست تنک مانند که از باد بر خون فراهم آید. (منتهی الارب). پوست تنک که بالای خون باشد. (منتخب اللغات). قشر دم. (فهرست مخزن الادویه)
جمع واژۀ طلیه. (منتهی الارب)
قطران. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طلا. هرچه آن را درمالند بر جائی. (منتهی الارب). هرچه آن را بمالند. (منتخب اللغات). آنچه براندایند از دارو. آنچه از رقیق القوام که بر عضو مالند. دوائی رقیق که بر عضو بمالند. دوایی که بر تن مالند و چون ضماد محتاج بستن نباشد. ادویۀ مایعی را نامند که بر عضو بمالند و از ضماد رقیق تر باشد. (فهرست مخزن الادویه). برچیزی اطلاق شود که آن را برای تنقیه و تحلیل و تنقیح و قلع آثار بر عضو بمالند، خواه مفرد باشد یا مرکب. (تذکرۀ انطاکی). مالیدنی. نهادنی. داروئی که به آب رقیق ساخته بمالند. آنچه بر عضو مالند و فرق میان آن و ضماد آن است که طلا به اشیاء سیالی اختصاص دارد که نیاز به بستن دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، شراب. (منتخب اللغات). نوعی از می. (مهذب الاسماء). شراب کهن. خمر کهنه. (فهرست مخزن الادویه). شراب غلیظی که به سیاهی زند. (تذکرۀ انطاکی). شراب مسکری است که در ظرف مشمعی سازند. سیکی. می سیکی. (منتهی الارب). می پخته. می پختج. (منتهی الارب). می پختۀ منصف. منصف. و فی الحدیث: سیشرب اناس من امتی الخمر یسمونها بغیر اسمها، یرید انهم یشربون النبیذ المسکر المطبوخ و یسمونها طلاءً. (منتهی الارب). می خوشمزه. (منتهی الارب). عصیر مطبوخ. (فهرست مخزن الادویه). آب انگور مشمش را گویند. (فهرست مخزن الادویه). مثلث. شراب کهن خوب. (اختیارات بدیعی). خمر غلیظ سیاه لون است و بعضی مثلث را به این اسم می نامند و بعضی مطبوخ را. (تحفۀ حکیم مؤمن). آن آب انگور جوشانیده است که طبخ نمایند تا دو ثلث یا کمتر از آن برود و آن را می فختج نامند و بعضی اعراب آن را خمر گویند. آب انگوری است که طبخ دهند تا آنکه نصف آن و یا بیشتر و یا کمتر برود و غلیظ مائل به سیاهی گردد و آن را طلا از جهت آن نامند که اعراب در جرب شتران با قطران زفت میمالند و بعضی همه اقسام خمر را بدین نام مخصوص میدارند و بعضی مثلث را. طبیعت و افعال و خواص آن نیز قریب به خمر و مثلث است. (مخزن الادویه). ابن الاعرابی گوید: طلا را در عرب شراب گویند و بعضی گفته اند طلا شراب تیره را گویند و یحیی در علاج نوعی از جنون که او را مانیا گویند فرموده است که او را طلا باید داد تا منفعت کند و از او به خمرتازه عبارت کرده است که کهنه نشده باشد و به طعم بی مزه باشد و چنین گفته اند که کهنه شدن خمر آن باشد که شش ماه بر او بگذرد و بگویند منفعت طلا آن را که خوردن او عادت داشته باشد (کذا) و همو در علاج ایلمیا یعنی بیماری صرع گفته است که غذای او باید که طعمه باشد که از آن خلط نیکو حاصل آید و بر خوردن طلا که کهنه تمام شده باشد مداومت نماید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). طلا بر طبیخ عصیر انگور اطلاق شود که دو ثلث یا بیشتر آن رفته باشد و ایرانیان آن را فختج (پخته) نامند. و بعض اعراب آن را خمر خوانند. و در ’الملتقی’ آمده است که طلا عصیر مطبوخی است که بیش از نصف و کمتراز دو ثلث آن رفته باشد. در بحر الجواهر چنین است. و در نزد فقیهان طلا بر آب انگور مطبوخی اطلاق شود که کمتر از دو ثلث آن رفته باشد بدانسان که اگر نیمی ازآن رفته باشد آن را منصف خوانند و اگر کمتر از نصف آن رفته باشد آن را باذق (باده) نامند. و اگر بیشتر از نصف و کمتر از دو ثلث آن رفته باشد نام خاصی ندارد و از جمله انواع طلا عصیر انگور مطبوخی است که آب در آن میریزند آنگاه پیش از غلیان آن را طبخ میکنند چنان که دو ثلث آن برود و یک ثلث آن باقی بماند و بنابراین کمتر از دو ثلث عصیر از بین میرود، همچنین جمهوری را نیز یکی از انواع طلا میشمرند و آن آب انگوری است که آب در آن میریزند و اندکی آن را میپزند. و باید دانست که طلا بر هرگونه آشامیدنی اطلاق میشود که غلیظ شده باشد و مشابه طلائی گردد که آن را بر اعضاء میمالند مانند قطران و مانند آن و این گفتۀ صاحب المغرب است و شکی نیست که اشربۀ مذکور در نتیجۀ طبخ غلیظ میشوند هرچند برخی نسبت به دیگری ممکن است غلیظترباشد و طلا به این معنی شامل مثلث هم میشود بلکه صاحب صحاح تصریح کرده است که طلا نام مخصوص مثلث است، ولی مراد فقیهان از طلا بجز مثلثی است که از اشربۀ مست کننده به دست می آورند. در بیرجندی چنین است. و صاحب جامعالرموز آرد: طلا آب انگور خالصی است که پیش از غلیان خواه بوسیلۀ آفتاب یا آتش طبخ شود و در نتیجه کمتر از دو ثلث آن برود. در این تعریف قید ’خالص’، فختج (پخته) و ’جمهوری’ را از طلا خارج میکند و برخی گفته اند هرگاه بسبب طبخ کمتر از دو ثلث آن برود طلاست واگر نصف آن برود منصف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، رسن که در پای بچۀ گوسپند کنند. (مهذب الاسماء). رسن که بدان پای بره بندند، دشنام. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، زن مرد، باد خوش، مرغزار باران ریزه رسیده، زن سالخورده، زن بیهوده گوی، زن بدزبان، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب)
جمع واژۀ طلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ حَ)
دو ده باشند در مصر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
شاهٌ طحلاء، گوسفند نه تیره نه روشن. (منتهی الارب). گوسفند سرخ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَحْ حا)
آسیابان. (منتهی الارب) (آنندراج). آسیاگر، المنبسط من الارض. (اقرب الموارد). زمین خوار و هموار
لغت نامه دهخدا
(طَحْ حا)
بنابر گفتۀ سمعانی جمعی از مشاهیر و افاضل رجال به نام طحان معروف به وده اند و بدین اسم نسبت داده میشده اند. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
سپرز. (منتهی الارب) (آنندراج) (زمخشری). اسپرز. ج، طحل. گویند اسب سپرز ندارد، و این مثل است در شتابروی، چنانکه گویند: شتر مراره ندارد، یعنی بددل است. (منتهی الارب). اسبل. رجوع به سپرز شود. شیخ الرئیس گوید: طحال: عضویست غیرحساس. (قانون چ تهران ص 17، 72). نیکوترین سپرز آن بود که از حیوان فربه گیرند، از بهر آنکه بدی بوی آن کمتر از لاغر بود. شیخ الرئیس گوید: بهترین سپرزها سپرز خوک بود. معذلک کیموس وی بد بود و طبیعت وی گرم و خشک بود، و در وی قبض بود، و خون سودائی ازوی متولد شود، و وی دیر هضم شود، سبب عفونتی که دارد اولی آن بود که با روغن بسیار و پیه پخته کنند، و بر سر وی شراب صافی و رقیق یا سرکه و کبر خورند. (اختیارات بدیعی). غلیظ و کثیف و مولد سودا، و ذرور خون او که خشک کرده باشند، قاطع نزف الدم جراحات تازه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). طحال بپارسی سپرز و بترکی طلاق گویند. بهترینش آن بود که از حیوان فربه گیرند. طبیعتش گرم است در اول و گویند سرد و خشک است در دوم، شکم ببندد و خون سوداوی از او تولد کند، و مصلحش روغن و سرکۀ کبر است. طحال را به پارسی سپرز و بهندی تلّی نامند. ماهیت آن: معروف است که عضوی است نرم سخیف کبودرنگ واقع در جانب چپ زیر قلب، و آن ادویۀ سودا متولد در کبد است برای ریختن قدری از آن بعد دفعفضول از معده بر فم معده، و از معده جهت انتباه آن به جوع برای دباغت معده، و داخل شدن قدری از آن در خون برای تغذیۀ بعض اعضاء صلبیه، چنانچه بتفصیل در کلیات فن طب مذکور است، و تکون آن از دم سوداوی است وآنچه میگویند فرس طحال ندارد، نیست چنین، مانند آنکه میگویند که شتر زهره ندارد، آن مثل است برای سرعت و جلادت فرس، و عدم جرأت و جسارت شتر، بهترین آن (طحال) حیوان فربه جوان اهلی است. جهت آنکه ردائت آن کمتر است از حیوان پیربری. و شیخ الرئیس گفته: بهترین همه طحال خنزیر است. و طحال طیور بدترین همه. طبیعت آن: بارد یابس. افعال و خواص آن بطی ءالهضم، ردی ءالکیموس مولد خون سوداوی و ذرور و خشک خون آن ملصق و قاطع نزف الدم جراحات تازه، مصلح ردائت آن خالص کردن از عروق، و با روغن بسیار دنبه و پیه پختن، و بالای آن شراب رقیق آشامیدن است. بدان که از اعضای مفرده است، یعنی در بدن هر حیوانی از یک طحال بیش نیست، ولکن اطبای فرنگ میگویند که بندرت متعدد نیز دیده شده، و دربدن بعضی حیوانات تا پنج عدد. شنیده شده که اطبای فرنگ شکم سگی را شکافتند در جوف آن پنج عدد طحال یافتند و نیز شنیده شده که طحال سگی را بریده برآوردند، و باز آنرا ملتئم ساختند و آن سگ تا مدتی زنده بود. (مخزن الادویه). باردٌ یابس فی الثالثه. یکون عن الخلط السوداوی، ردی الغذاء، فاسدالکیموس، لایتناول منه الاماله فائدهٌ مخصوصه، و هو مذکور عند اصوله. (ضریر انطاکی ج 1 ص 237). رجوع به همان کتاب ج 2 ص 154 شود.
- عظم طحال، بزرگ شدن سپرز
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نام سگی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
بیماریی است که در سپرز بهم رسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناگوارد شدن و دل گرفتن از روغن و چربش، شرم داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: طساء فلان، اذا استحیی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ لَ)
جمع واژۀ طالح. (منتهی الارب). بی سامانکاران. و رجوع به طالح شود
لغت نامه دهخدا
(طُلْ لا)
طلاءالدم، خراش پوست که خون رود از وی. (منتهی الارب) ، خون. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، خون رایگان رفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَحْ حا)
زن گلوگرفتۀ گران آواز. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بطحا. وادی مکۀ معظمه و گاهی از بطحاء مکۀ معظمه مراد باشد. (غیاث) (آنندراج). وادیی بمکه. (دمشقی). نام مقامی است در مکۀ مبارکه. (مؤید الفضلاء). وادی مکۀ معظمه و خود مکه. (فرهنگ نظام). و رجوع به معجم البلدان شود:
از طاعت برشد بقاب قوسین
پیغمبر ما از زمین بطحا.
ناصرخسرو.
خود ملک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از جبل الرحمۀ بطحا شنوند.
خاقانی.
دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین.
سعدی.
عملش بر حرم بطحا زن
تیغ قهرش بسر اعدا زن.
جامی (از شعوری).
دگر آن مقتدای اهل تقوا
سمی آفتاب اوج بطحا.
؟ (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 3)
شهری است در مغرب نزدیک تلمسان از آن تا تلمسان سه یا چهار روز راه است. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ج، بطائح. جاهای نشیب و فراخ که گذرگاه آب سیل باشد و در آن سنگریزه ها بسیار باشند. (غیاث). آب رفتنگاه فراخ که درو سنگریزه ها باشند. (مؤید الفضلاء). رود فراخ که در آن سنگ ریزه بود. ج، بطائح. (مهذب الاسماء). بطحاوات. (اقرب الموارد). زمین فراخ که از گذرگاه آب سیل باشد و در آن سنگریزها بسیارباشد. (آنندراج) (فرهنگ نظام). جوی در سنگلاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(طَ وَ)
موضعی است مر بنی غبر را. منه المثل: ضیعت البکار علی طحال، در حق شخصی گویند که طلب کند حاجت را از شخصی که بدی رسانده باشد او را. اصله ان سویدبن ابی کاهل، عیر بنی عبر بقوله:
من سره النیک بغیر مال
فالغبریات علی طحال.
ثم اسرسوید، فطلب الی بنی غبران یعینوه فی فکاکه، فقالوا له ذلک. (منتهی الارب) ، پشته ای است در حمی ضریه. (معجم البلدان ج 6ص 30)
لغت نامه دهخدا
فرا خرود، آبرو، هامون پارسی تازی شده بتک: آوندی به ریخت بت، خم روغن تندابه رو (مسیل گذرگاه سیل)، هامون رود فراخ رود خانه وسیع، مجرای وسیع آب، هامون، زمین فراخ که گذرگاه سیل و دارای سنگریزه های بسیار باشد،جمع بطاح بطایح (بطائح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاء
تصویر لحاء
پوست پوست درخت، زیر پوست نوار پوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طهاء
تصویر طهاء
ابر بلند، برابر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحال
تصویر طحال
بیماری است که در سپرز بهم رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحان
تصویر طحان
آسیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحاء
تصویر ضحاء
آفتاب فراخ، چاشتگاه، چاشت
فرهنگ لغت هوشیار
مهر نامه، سرنامه (عنوان نامه)، کاغذ تراش، پوستک پوست نازکی که در پوشنیدن (جلد کردن) به کار رود مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلاء
تصویر طلاء
((طِ))
هرچه که آن را بر چیزی مالند، دارویی که بر عضوی مالند، قطران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طحال
تصویر طحال
((طَ))
اسپرز، سپرز، یکی از اعضای داخلی بدن انسان که در طرف چپ شکم قرار دارد و کار آن ذخیره کردن گلبول های سرخ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طحان
تصویر طحان
((طَ حّ))
آسیابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بطحاء
تصویر بطحاء
((بَ))
رود بزرگ، رود وسیع، مجرای وسیع آب، جمع بطاح، بطائح
فرهنگ فارسی معین