جدول جو
جدول جو

معنی طبیعت - جستجوی لغت در جدول جو

طبیعت
قسمتی از جهان که ساختۀ دست بشر نیست مانند گیاهان، جانوران، جنگل، دریا، کوه و بیابان، جهان هستی
قضا و قدر، روزگار، فطرت، سرشت، نهاد، برای مثال طبیعت انسان میل به کمال است، هر یک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک و آتش)، غریزه
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
فرهنگ فارسی عمید
طبیعت
(طَ عَ)
طبیعه. سرشت که مردم بر آن آفریده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نهاد. آب و گل. خوی. گوهر. (بحر الجواهر). سلیقه. فطرت. خلقت. طبع. ذات. طینت. جبلت. ضمیره. غریزه. سجیه. جدیره. خلیقه. اخذ. خلق. قریحه. عریکه. شیمه. شریه. تقن. توز. توس. سوس. بکله. خشیبه. طراز: لیس هذا من طرازک، نیست این از طبیعت تو. (منتهی الارب). قلیب. کیان:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود.
سعدی.
، عنصر. طبایع اربعه: چهار عنصر خاک و آب و باد و آتش، طبیعت پنجم نزد قدماء. طبیعت استحالت ناپذیر، و آن جوهر افلاک است، مقابل چهار طبیعت دیگر که خاک و آب و باد و آتش باشد، مزاج: مزاج البدن، آنچه اندام بدان سرشته شده از طبایع. (منتهی الارب). ج، طبائع، طبایع:
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
سعدی.
کنون بسختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش.
سعدی.
هر که با بدان نشیند، اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند، بطریقت ایشان متهم گردد. سعدی (گلستان).
تا بخواهد طبیعتت میخور
چون نخواهد دگر نشاید خورد.
ابن یمین.
- امثال:
طبیعت دزد است، یعنی اوضاع و اطوار همنشینان زود فراگیرد، کسی را که صحبت زود در او اثر کند، گویند: طبیعت دزدی دارد:
تا آنکه تو صاحب طبیعت شده ای
این حرف مثل شد که طبیعت دزداست.
سعید اشرف (از آنندراج).
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
، و در عرف علمای رسوم (تعریفات) طبیعت یکی از قوای نفس کلی است ودر اجسام طبیعی سفلی ساریست و اجرام فاعل صور آن است که بر طبیعت سفلی منطبع میشوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از قوه ساریه در اجسام است که بدان جسم به کمال طبیعی خود می رسد. (از تعریفات جرجانی) ، (اصطلاح فلسفه) قوه مدبره همه چیزهاست در عالم طبیعی که عبارت است از زیر فلک قمر تا مرکز زمین. (مفاتیح العلوم ص 58). مبداء حرکت قوا که در او شعور باشد. طبیعت در اصطلاح علما بر معانی گوناگون اطلاق میشود از آنجمله مبداء اول حرکت چیزی است که بدان حرکت و سکون پدید می آید و سکون ذاتی است نه عرضی. و مراد به مبداء تنها مبداء فاعلی است و منظور از حرکت انواع چهارگانه آن است، از قبیل: اینیت و وضعیت و کمیت و کیفیت و مقصود از سکون چیزیست که مقابل همه انواع حرکات یاد کرده باشد، و حرکت بتنهائی ممکن نیست در آن واحد مبداء حرکت و سکون با هم باشد، بلکه باید به هر دو شرط متصف باشد و مراد از اینکه بدان حرکت و سکون پدید می آید، جسم است و بدان مبادی قسری وصناعی خارج میشود چه آنها مبادی حرکت و سکون با هم نیستند. و مقصود از ’اول’ پس از ’مبداء اول’ نفوس ارضی است چه در این نفوس مبادی حرکت و سکونند، مانند نمو کردن منتها این مبادی بوسیلۀ استخدام طبایع و کیفیات و واسطۀ میل میان طبیعت و جسم هنگام تحرک است و آنها را از مبداء اول بودن خارج نمیکند، زیرا مبداء اول بمنزلۀ آلت آنهاست و مقصود از ذاتی یکی از این دو معنی است نخست به قیاس نسبت به متحرک، یعنی به ذات خود تحرک دارد نه به سبب اینکه به حرکت قسری منجر گردد و دوم به قیاس نسبت به متحرک بدین معنی که جسم بذاته حرکت کند نه به سببی خارجی. و مراد از ’نه عرضی’ یکی از این دو معنی است: نخست به قیاس نسبت به متحرک که حرکت صادرشونده از آن به عرض صادر نشود، مانند حرکت کشتی. و دوم به قیاس نسبت به متحرک از این لحاظ که تحرک شی ٔ آن چیزیست که بعرض متحرک نباشد، مانند بت مسین، چه تحرک آن از حیث این است که آن بت است بالعرض نه بالذات. و معنی طبیعت از این نظر قریب معنی طبع است که شامل همه اجسام حتی فلک میشود و این گفتار محقق طوسی در شرح اشارات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان کتاب ذیل طبع و طبیعت شود، (اصطلاح تصوف) طبیعت، حقیقتی الهی است که فعالۀ همه صور باشد. و این حقیقت تفعیل صور اسمائی از حیث باطن آنها در مادۀ عمائی است، زیرا آفرینش و وجود یکیست و حقیقت آن جامع همه صور حقانی وجوبی و صور خلقی عالم هستی است، خواه روحانی باشد یا مثالی یا جسمانی بسیط یا مرکب. و صور در مرحلۀ حقیقی کشفی علوی و سفلی است و علوی یا حقیقی است که همان صور اسماء ربوبیت است و حقایق وجوبی و مادۀ این صور و هیولای عماء و حقیقت فعاله برای آن یکی از مجموعۀ ذات الوهیت است. یا اضافی است که همان حقایق ارواح عقلی مهیمنیه و نفسیه است و مادۀ این صور روحانی نور است. و اما صور سفلی عبارت از حقایق امکانی است و آن هم به علوی و سفلی منقسم میشود. و از جملۀ علوی آن همان صور روحانی است که در پیش یاد کردیم و صور عالم مثال مطلق و مقید نیزاز آنجمله است و اما سفلی عبارت است از صور عالم اجسام غیرعنصری، مانند عرش و کرسی. و مادۀ آن جسم کل است همچنین صور عناصر و عالم عنصری از صور سفلی است و صور هوائی و ناری و صور مرکب از آنها از جملۀ عالم عنصری است و مادۀ این صور هوا و نار و هر چیزیست که از اختلاط آنها با دو عنصر ثقیل دیگر پدید آید. و نیز از جملۀ عالم سفلی صور سفلی حقیقی است که در پرورش دو عنصر سنگین یعنی زمین و آب حاصل میشوند و آنها سه صورتند: معدنی، نباتی و حیوانی. و هر یک از این عوالم بر صور جزئی دیگر مشتمل باشند که لایتناهی است و جز خدای کس شمارۀ آنها را نداند. و حقیقت فعالۀالهی به باطن خود نسبت به صور آسمانی فاعل است و بظاهر طبیعت کلی است که مظهر آن صور کلیۀ عوالم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ببینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چوبد کردی مشو ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات.
ناصرخسرو.
طبیعت ندانم که باشد چه چیز
اگر توبدانی بگوئی رواست.
ناصرخسرو.
، (اصطلاح پزشکی) قوه ای که تدبیر بدن آدمی کندبی اراده و شعوری، گاه اطلاق شود بر روانی و ناروانی شکم. (بحر الجواهر) ، صاحب بحر الجواهر بنقل از علامه آرد: طبیعت در عرف طب برچهار معنی اطلاق شود: 1- مزاج خاص. 2- هیئت ترکیبی. 3- قوه مدبره. 4- حرکت نفس. و پزشکان جمیع احوال بدن را به طبیعت مدبرۀ بدن و فلاسفه به نفس نسبت میدهند و این طبیعت را قوه جسمانی مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چند که این علامتها پدیدار آید، طبیعت را به تدبیرهائی پزاننده یاری باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نفس چنانکه اطبا گویند طبیعت با مرض در بحران مقاومت میکند و مرادنفس ناطقه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، صاحبان علم ادویه وقتی بالطبیعه گویند، مقابل بالخاصیه است، چنانکه مثلاً دوای مبردی برای محروری اثر او بالطبیعه است، ولی اگر حاری برای حروری نافع باشد، آن بالخاصیه است
لغت نامه دهخدا
طبیعت
سرشت که مردم بر آن آفریده شده اند، نهاد، فطرت، ذات، سلیقه، خلقت
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
طبیعت
((طَ عَ))
سرشت، خوی، آن بخش از جهان که ساخته دست آدمی نیست
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
فرهنگ فارسی معین
طبیعت
خیم، سرشت، زیستگاه، کیاناد، نیاد
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
فرهنگ واژه فارسی سره
طبیعت
آفرینش، اصل، حالت، خاصه، خلق، خلقت، خمیره، خوی، ذات، سرشت، طبع، عادت، غریزه، فطرت، مزاج، منش، نهاد، جهان، عالم، دنیا، روزگار، دهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طبیعت
طبيعةً
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به عربی
طبیعت
Nature
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به انگلیسی
طبیعت
nature
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به فرانسوی
طبیعت
asili
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به سواحیلی
طبیعت
فطرت
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به اردو
طبیعت
প্রকৃতি
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به بنگالی
طبیعت
ธรรมชาติ
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به تایلندی
طبیعت
טבע
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به عبری
طبیعت
doğa
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
طبیعت
自然
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به ژاپنی
طبیعت
自然
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به چینی
طبیعت
자연
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به کره ای
طبیعت
alam
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
طبیعت
प्रकृति
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به هندی
طبیعت
natuur
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به هلندی
طبیعت
naturaleza
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
طبیعت
natura
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
طبیعت
natureza
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به پرتغالی
طبیعت
natura
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به لهستانی
طبیعت
природа
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به اوکراینی
طبیعت
Natur
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به آلمانی
طبیعت
природа
تصویری از طبیعت
تصویر طبیعت
دیکشنری فارسی به روسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
به سرشت به خودی خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
Naturally
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
естественно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
natürlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
природно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
naturalnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از طبیعتا
تصویر طبیعتا
naturalmente
دیکشنری فارسی به پرتغالی