جدول جو
جدول جو

معنی طبق - جستجوی لغت در جدول جو

طبق
مطابق، برابر
تصویری از طبق
تصویر طبق
فرهنگ فارسی عمید
طبق
پوشش
ظرف چوبی یا فلزی مسطح و گرد لبه دار یا بی لبه که در آن خوردنی و میوه یا چیز دیگر بگذارند
کنایه از شرم زن، فرج زن
سکو یا ظرفی برای حمل کالا توسط لیفتراک
طبق زدن: کنایه از مالیدن دو زن فرج خود را به یکدیگر برای ارضای غریزۀ جنسی
تصویری از طبق
تصویر طبق
فرهنگ فارسی عمید
طبق
(طِ بَ)
جمع واژۀ طبقه
لغت نامه دهخدا
طبق
(طِ)
گروه مردم، گروه ملخ. بسیار از مردم و ملخ، سریشم که مرغان را بدان شکار کنند، بار درختی، هرچه بدان چیزی را به چیزی چفسانند. (منتهی الارب). سریش. (مهذب الاسماء) ، دام که به وی شکار کنند. (منتهی الارب). بالان. (دهار) ، ساعت از روز، زمان دراز. ومنه: اقمنا عنده طبقاً، ای زماناً طویلا، هذا طبقه و طبقه، این موافق و برابر اوست. (منتهی الارب). طریق. دستور. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 5). وفق. وفاق. مطابق که در فارسی با بر بکار میرود: و سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و بر طبق عدالت قضا رانده و میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309) ، دبق. کشمش کولی. اسم دبق است و آن لبن و تیّوع درختی است چسبنده، مانند لبن و تیّوع درخت کتهل که به آن جانوران را صید کنند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
طبق
(طُ)
جمع واژۀ طبیق
لغت نامه دهخدا
طبق
(طَ بَ دِ)
دهی از دهستان نازیل بخش شهرستان زاهدان در 7هزارگزی شمال باختری خاش و 2هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش. جلگه، گرمسیر، معتدل و مالاریائی با 100 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن لبنیات، شغل اهالی گله داری. راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
طبق
(طَ بَ)
معرب است. اصلش تبوک، و فارسی است. رکابی و خوان. (ناظم الاطباء)، ظرفی که میخورند بر آن. (منتهی الارب). ج، اطباق. ظرف معروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). بشقاب. ظرف پخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره. (طبق، سفر اعداد 7:13). بشقاب یا کاسه مانندی بوده است. و بسا میشود که قصد از طبق چینی باشد. (انجیل متی 14:8 و 11). یابشقاب که از یکی از فلزات ساخته شده باشد. (قاموس کتاب مقدس)، ظرف مدور پخ و بزرگ از چوب که ظروف یا اشیای دیگری بر وی نهند. پهن مسطح (بی گودی) از چوب. ظرف مدور بزرگ که از چوب کرده بی لبه یا با لبۀ بسیار کوتاه که خوردنی چون توت و انگور بر آن نهاده بر سر حمل کنند. و گاه باشد که اسباب و اثاث خانه بدان برند از جائی به جائی. طبق که از ترکۀ بید کنند. ظرف چوبین بزرگ بی دیواره: و از وی [آمل] آلاتهای چوبین خیزد، چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق. (حدود العالم).
فروزندۀ مجلس و می گسار
نوازندۀ چنگ با گوشوار
طبقهای زرین پر از مشک ناب
به پیش اندرون آبگیر گلاب.
فردوسی.
ز سیمین و زرین شتروار سی
طبقها و از جامۀ پارسی.
فردوسی.
طبقهای زرین وسیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.
فردوسی.
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین سیمین ستام.
فردوسی.
بزرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر فروبیختند.
فردوسی.
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر ازنافۀ مشک و از عود خام.
فردوسی.
چو حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها.
منوچهری.
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.
منوچهری.
هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [مسعود] بهانه آوردی که در آنجا تخم سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). ندیمان را بخواند امیر، و شراب و مطربان خواست، و این اعیان را بشراب بازگرفت، و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). بیست طبق زرین، میوۀ آن انواع جوهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم، طبق زرین برنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). گفت: بیارید آن طبق، بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185)، [بوسهل] فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آراسته به حوضها و طبقهای زرین و سیمین. (تاریخ یمینی خطی ص 334).
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عودسوز.
نظامی.
چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد.
نظامی.
عاشقت از جان و دل جان و دلی بر طبق
پیش نثار رخت نعره زنان آمده.
عطار.
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی.
سعدی.
زهاد سد رمق و پیران تا عرق کنند و جوانان تا طبق بردارند. (گلستان).
لاتخف دان چونکه خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق.
مولوی.
همچنین زین قوت ابدال حق
هم ز حق دان نز طعام و نز طبق.
مولوی.
، سحق. مساحقه. خواهرخواندگی. عملی است که زنان حکه با هم کنند صرف مالیدن و سائیدن عضو مخصوص با یکدیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 808).
، پشت شرم زن. (منتهی الارب) :
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی.
خاقانی.
و رجوع به طبق زدن شود، روی زمین، یک قرن از زمان، یا بیست سال، گروه مردم و ملخ. بسیار از مردم و ملخ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، حال مردم. و منه قوله تعالی: لترکبن طبقاً عن طبق (قرآن 19/84) ، ای حالا عن حال یوم القیامه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، یعنی حالا عن حال. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی) (مهذب الاسماء)، استخوان تنک که میان دو پیوند استخوان پشت باشد. هر یک از استخوانهای تنک که فقره و مهره از فقرات پشت را از یکدیگر جدا کند. استخوان رقیق فاصل میان هر دو فقره از فقار پشت، مهره های پشت، باران عام. و منه فی استسقاء النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم: اللهم اسقنا غیثاً مغیثاً طبقاً، پاره ای بزرگ از شب و روز. (منتهی الارب). مضی طبق من اللیل، بگذشت بیشترین از شب. (مهذب الاسماء)، پس یکدیگر زاده از بره و بچه. یقال: ولدتها طبقاً و طبقهً، ای ولدت بعضها بعد بعض. (منتهی الارب)، لت لنگه. مصراع. لخت: المصراع، یک طبق در. المصراعان، دو طبق در. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی)، نام علتی است که اسب را پیدا شود، و آن ورمی است که گرد ناف اسب بهم رسد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، الطبق بالموحده و القاف کفرس، ظرف یطبخ فیه. معرب تابه، مؤنثه. رجوع به ’طابق’ شود، طبق آسمان. (مهذب الاسماء). هر یک از اشکوبهای آسمان، قبۀ آسمان. (ناظم الاطباء) :
رو که ز عکس لبت خوشۀ پروین شده ست
خوشۀ خرمای تر بر طبق آسمان.
خاقانی.
بجنب طبقهای نقل تو شاها
طبقهای گردون نماید مزور.
خاقانی.
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی.
خاقانی.
- لاجوردی طبق، کنایه است از آسمان:
چنان نادر افتاده در روضه ای
که برلاجوردی طبق بیضه ای.
سعدی.
- نه طبق، کنایه از نه آسمان، نه فلک:
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما.
خاقانی.
، تاه هر چیزی. (منتهی الارب). ته. (نصاب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 67). تو، پوشش هر چیزی. پرده. ج، اطباق، اطبقه، طباق، مانند و مساوی هر چیز. (منتهی الارب). موافق و برابر. (غیاث اللغات)، بیشتر و بزرگتر چیزی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی)، همه جا فرارسیده. (مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی)، برگ و ورق. (ناظم الاطباء). طبق کاغذ. ورق کاغذ. و در تداول محلی شهرهای گناباد و بروجرد و گلپایگان هم اکنون این کلمه را بر ورق کاغذ بصورتهای طبق و طوق اطلاق کنند: و بدیع الکتبه علی بن اسماعیل... خطاط است و ناسخ که در روزی زیادت از دو طبق کاغذ بخط منسوب نویسد. (تاریخ بیهق). دیوان او بیست طبق کاغذ باشد. (تاریخ بیهق). و همه حکایتها که بدین کتاب بیاوردیم بر پنج طبق کاغذ نیابد. (اسکندرنامۀنسخۀ خطی سعید نفیسی). علاءالدولۀ سمنانی در کتاب مفتاح گوید: هزار طبق کاغذ در راه و رسم تصوف سیاه کرده اند. (تذکرهالشعراء دولتشاه چ لیدن ص 249)، ورق طلا 110 فوفه یعنی ورق فلزی الوان که در زیر نگین انگشتری گذارند. (ناظم الاطباء).
- طبق از برگ خرما، قنع و قناع. (منتهی الارب).
- طبق براوگندن، اطباق. (زوزنی).
- طبق شمع، شمعدان. تور. (منتهی الارب).
- طبق هدیه، قنع. (دهار).
- مثل طبق، گرد و مدور
لغت نامه دهخدا
طبق
(حَذْیْ)
نزدیک گردیدن بکردن کار، چسبیدن دست به پهلو و گشاده نشدن. (منتهی الارب) ، بستن کتاب و دست. (دزی ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
طبق
برابر و موافق
تصویری از طبق
تصویر طبق
فرهنگ لغت هوشیار
طبق
((طَ بَ))
ظرفی شبیه سینی اما بزرگ تر از جنس چوب یا فلز که با آن چیزهای خوردنی حمل کنند
فرهنگ فارسی معین
طبق
برپایه، بر پایه، تال، ترینان
تصویری از طبق
تصویر طبق
فرهنگ واژه فارسی سره
طبق
: دیدن طبق درخواب، دلیل بر خادمی است که به وقت کار سازد. اگر بیند که طبقی بزرگ داشت، دلیل که خادمی نیکو پیدا کند. اگر بیند که طبق از وی ضایع شد، دلیل که خدمتکار از وی جدا شود. محمد بن سیرین
: دیدن طبق در خواب بر چهار وجه است. اول: خادم مجلس. دوم: کنیزک. سوم: هدایت. چهارم: فائده.
اگر بیند طبق او در آتش افتد، دلیل که خادم یا کنیزک او به علت طاعون گرفتار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، مرتبت، طبقات، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
لاتینی تازی کاکل گونه ای گندم، شلمک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقی
تصویر طبقی
پارسی است تبگی گونه ای جامه نوعی جامه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
((طَ بَ قِ))
درجه، مرتبه، صنف، دسته، فضایی در یک ساختمان، میان دو سقف یا یک کف و یک سقف، اشکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
آشکوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
Accordantly, Accordingly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
de manière conforme
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
一致して
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
相应地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
בהתאם
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
일치하게
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
sesuai dengan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
अनुकूल रूप से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
de manera acorde
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
overeenkomstig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
conformemente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
de maneira conforme
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
zgodnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
відповідно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
entsprechend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
соответственно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از طبقا
تصویر طبقا
uyumlu bir şekilde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی