منسوب است به طبریه که قصبه ای است به اردن. از آن قصبه است حافظ ابوالقاسم سلیمان بن احمد. (آنندراج) (منتهی الارب). منسوب است به طبریه شام. (انساب سمعانی). رجوع به طبریه شود، منسوب است به طابران طوس. هنگام نسبت دادن طبرانی گویند و صحیحش طابرانی است. (انساب سمعانی)
منسوب است به طبریه که قصبه ای است به اُردن. از آن قصبه است حافظ ابوالقاسم سلیمان بن احمد. (آنندراج) (منتهی الارب). منسوب است به طبریه شام. (انساب سمعانی). رجوع به طبریه شود، منسوب است به طابران طوس. هنگام نسبت دادن طبرانی گویند و صحیحش طابرانی است. (انساب سمعانی)
ابوالقاسم سلیمان بن احمد بن ایوب بن مطیر اللخمی الشامی. از محدثان بزرگ و مولد او به طبریۀ شام بوده، بسال 260 هجری قمری وی به حجاز، یمن، مصر، عراق و فارس در طلب حدیث سفر گزید، سه معجم در احادیث تصنیف کرد: کبیر، وسط و صغیر، و نیز ’تفسیر’ و ’الاوابل’ و ’دلائل النبوّه’ از تصنیفات اوست و جز آنچه ذکر شد هم تصنیفات دیگر دارد. وفات او بسال 340 هجری قمری بوده است. (تاریخ وفات طبرانی 360 هجری قمری بوده، و ظاهراً در طبع ارقام 60 به 40 تبدیل شده و سهوی رخ داده است). (زرکلی ج 1 ص 384). ابن خلکان جّد او را بنام مطیر مصغر مطر یاد کرده، گوید: حافظ عصر خود بود و سی و سه سال در طلب حدیث از شام بسوی عراق، حجاز، یمن، مصر و بلاد جزیره فراتیه پیوسته در حال کوچ بود و سماع بسیار کرد و شمارۀشیوخ وی به هزار تن رسد. او راست مصنفات سودمند، ازآن جمله است معاجم سه گانه او و آن مشهورترین کتابهای وی است. حافظ ابونعیم و خلق بسیاری از او روایت دارند، مولد او به طبریۀ شام بوده، ولی اصفهان را برای سکونت و اقامت برگزید، تا آنکه روز شنبه 28 ذی القعده 360 هجری قمری در اصفهان فرمان یافت، و بر این تقدیر یکصد سال زندگانی کرد، برخی هم فوت او را در ماه شوال ذکر کرده اند، والله اعلم. وی را پهلوی مدفن حممهالدوسی از یاران رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم به خاک سپردند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 231). صاحب معجم المطبوعات نیز ترجمه احوال طبرانی را با مختصر تغییری آورده، و در آخر گوید: المعجم الصغیر او شامل دو کتاب است: غنیهالالمعی لابی الطیب محمد شمس الحق، التحفه المرضیه للشیخ حسین بن محسن الانصاری که در دهلی بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226). و نیز او راست کتاب الدعوات. (کشف الظنون ج 1). و رجوع به الاعلام ج 2 ص 445 و سلیمان بن احمد بن ایوب شود
ابوالقاسم سلیمان بن احمد بن ایوب بن مطیر اللخمی الشامی. از محدثان بزرگ و مولد او به طبریۀ شام بوده، بسال 260 هجری قمری وی به حجاز، یمن، مصر، عراق و فارس در طلب حدیث سفر گزید، سه معجم در احادیث تصنیف کرد: کبیر، وسط و صغیر، و نیز ’تفسیر’ و ’الاوابل’ و ’دلائل النبوّه’ از تصنیفات اوست و جز آنچه ذکر شد هم تصنیفات دیگر دارد. وفات او بسال 340 هجری قمری بوده است. (تاریخ وفات طبرانی 360 هجری قمری بوده، و ظاهراً در طبع ارقام 60 به 40 تبدیل شده و سهوی رخ داده است). (زرکلی ج 1 ص 384). ابن خلکان جّد او را بنام مطیر مصغر مطر یاد کرده، گوید: حافظ عصر خود بود و سی و سه سال در طلب حدیث از شام بسوی عراق، حجاز، یمن، مصر و بلاد جزیره فراتیه پیوسته در حال کوچ بود و سماع بسیار کرد و شمارۀشیوخ وی به هزار تن رسد. او راست مصنفات سودمند، ازآن جمله است معاجم سه گانه او و آن مشهورترین کتابهای وی است. حافظ ابونعیم و خلق بسیاری از او روایت دارند، مولد او به طبریۀ شام بوده، ولی اصفهان را برای سکونت و اقامت برگزید، تا آنکه روز شنبه 28 ذی القعده 360 هجری قمری در اصفهان فرمان یافت، و بر این تقدیر یکصد سال زندگانی کرد، برخی هم فوت او را در ماه شوال ذکر کرده اند، والله اعلم. وی را پهلوی مدفن حممهالدوسی از یاران رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم به خاک سپردند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 231). صاحب معجم المطبوعات نیز ترجمه احوال طبرانی را با مختصر تغییری آورده، و در آخر گوید: المعجم الصغیر او شامل دو کتاب است: غنیهالالمعی لابی الطیب محمد شمس الحق، التحفه المرضیه للشیخ حسین بن محسن الانصاری که در دهلی بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226). و نیز او راست کتاب الدعوات. (کشف الظنون ج 1). و رجوع به الاعلام ج 2 ص 445 و سلیمان بن احمد بن ایوب شود
نوعی از فطر و از آن بزرگتر. و تازۀ او سفید و زرد و خشک او سرخ است و در زیر درخت بلوط و زیتون میروید، و از سموم قتاله است حتی بوئیدن آن. (تحفۀ حکیم مؤمن). نباتیست مانند فطر و بزرگتر از آن و در شب مانند چراغ میدرخشد و تر و تازۀ آن سفید و زرد و خشک آن سرخ رنگ. منقطع میگردد از طروف مانند اسفنج قطعهای سرخ. و رطوبت آن بد بود. منبت آن اکثر زیر درخت بلوط و زیتون است و در سالی که باران بسیار بارد بیشتر میروید. طبیعت آن گرم و خشک در چهارم. افعال و خواص آن: نفعی تا حال از آن ظاهر نشده و از سموم قتالۀ قوی است حتی بوئیدن و لمس نمودن آن و اجتناب از آن واجب. (مخزن الادویه ص 380). و آن را طیشر و طشور نیز خوانند. رجوع به تذکرۀ انطاکی ج 1 ص 239 شود
نوعی از فطر و از آن بزرگتر. و تازۀ او سفید و زرد و خشک او سرخ است و در زیر درخت بلوط و زیتون میروید، و از سموم قتاله است حتی بوئیدن آن. (تحفۀ حکیم مؤمن). نباتیست مانند فطر و بزرگتر از آن و در شب مانند چراغ میدرخشد و تر و تازۀ آن سفید و زرد و خشک آن سرخ رنگ. منقطع میگردد از طروف مانند اسفنج قطعهای سرخ. و رطوبت آن بد بود. منبت آن اکثر زیر درخت بلوط و زیتون است و در سالی که باران بسیار بارد بیشتر میروید. طبیعت آن گرم و خشک در چهارم. افعال و خواص آن: نفعی تا حال از آن ظاهر نشده و از سموم قتالۀ قوی است حتی بوئیدن و لمس نمودن آن و اجتناب از آن واجب. (مخزن الادویه ص 380). و آن را طیشر و طشور نیز خوانند. رجوع به تذکرۀ انطاکی ج 1 ص 239 شود
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : بقول دشمن بدگوی برشکست از من چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت. مسعودسعد سلمان. بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و جستند. نظامی. یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست. سعدی. پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است. سعدی. برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم. سعدی. خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی. سعدی. ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و ازوی برشکستن. امیرخسرو. - برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن: برآنسان دو لشکر بهم برشکست که گرد سپه بر هوا ابر بست. فردوسی. سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه. فردوسی. - ، درهم شکستن: که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز توران بهم برشکست. فردوسی. - برشکستن عنان، برتافتن آن. - عنان برشکستن، عنان برتافتن: مپندار گر وی عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراک دست. سعدی. آنرا که تو تازیانه در سر شکنی به زآنکه ببینی و عنان برشکنی. سعدی. ، مغلوب گردانیدن. شکست دادن: بمن بازده زور لشکرشکن بمن دیو لشکرشکن برشکن. فردوسی. ، آستین برزدن. (آنندراج) : به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورۀ سیم بگرفت شست. اسدی (آنندراج). ، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : بقول دشمن بدگوی برشکست از من چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت. مسعودسعد سلمان. بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و جستند. نظامی. یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست. سعدی. پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است. سعدی. برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم. سعدی. خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی. سعدی. ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و ازوی برشکستن. امیرخسرو. - برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن: برآنسان دو لشکر بهم برشکست که گرد سپه بر هوا ابر بست. فردوسی. سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه. فردوسی. - ، درهم شکستن: که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز توران بهم برشکست. فردوسی. - برشکستن عنان، برتافتن آن. - عنان برشکستن، عنان برتافتن: مپندار گر وی عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراک دست. سعدی. آنرا که تو تازیانه در سر شکنی به زآنکه ببینی و عنان برشکنی. سعدی. ، مغلوب گردانیدن. شکست دادن: بمن بازده زور لشکرشکن بمن دیو لشکرشکن برشکن. فردوسی. ، آستین برزدن. (آنندراج) : به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورۀ سیم بگرفت شست. اسدی (آنندراج). ، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
کسی که قدش کوتاه و شانه هایش پهن و قوی باشد. (از آنندراج) : ز ضرب گرز کین از هر کرانه شده بالا بلندان چارشانه. محمد قلی سلیم (از آنندراج). ، قوی هیکل و تنومند. (آنندراج). تنومند و قوی هیکل و فربه. (ناظم الاطباء). کسی که سینه و بر پهن و قوی و درشت دارد. قوی جثه. تناور و سطبر اندام: کمان ابروش کوتاه خانه قد شمشاد پیشش چارشانه. اشرف (از آنندراج). ، ناموزون قد و بداندام. (ناظم الاطباء)
کسی که قدش کوتاه و شانه هایش پهن و قوی باشد. (از آنندراج) : ز ضرب گرز کین از هر کرانه شده بالا بلندان چارشانه. محمد قلی سلیم (از آنندراج). ، قوی هیکل و تنومند. (آنندراج). تنومند و قوی هیکل و فربه. (ناظم الاطباء). کسی که سینه و بر پهن و قوی و درشت دارد. قوی جثه. تناور و سطبر اندام: کمان ابروش کوتاه خانه قد شمشاد پیشش چارشانه. اشرف (از آنندراج). ، ناموزون قد و بداندام. (ناظم الاطباء)