نسبتی است به طبرستان و خوارزم. سمعانی گوید: ابوبکر (محمد بن عباس خوارزمی) شاعر معروف به دین نسبت اختصاص یافته است، زیرا پدرش طبری و مادرش خوارزمی بوده است، و از طبری و خوارزمی، اختصاراً نسبت مرکبی استعمال و طبرخزی گفته اند و او نیز بدین نسبت شهرت یافته است. (سمعانی)
نسبتی است به طبرستان و خوارزم. سمعانی گوید: ابوبکر (محمد بن عباس خوارزمی) شاعر معروف به دین نسبت اختصاص یافته است، زیرا پدرش طبری و مادرش خوارزمی بوده است، و از طبری و خوارزمی، اختصاراً نسبت مرکبی استعمال و طبرخزی گفته اند و او نیز بدین نسبت شهرت یافته است. (سمعانی)
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، تبرخون برای مثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
عَنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانِه، سِنجِد گُرگان، درخت عَنّاب چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم سُرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بیدِ طَبَری، تَبَرخون برای مِثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
از مردم تبریز، تهیه شده در تبریز، در علم زیست شناسی سپیدار، درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود، سفیدار، سفیددار، اسفیدار، پلت، پلخدار، سفیدپلت
از مردم تبریز، تهیه شده در تبریز، در علم زیست شناسی سِپیدار، درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود، سِفیدار، سِفیددار، اِسفیدار، پَلَت، پَلَخدار، سِفیدپَلَت
خواجه تاج الدین جیلان تبریزی وزیر سلطان محمد خدابنده. در تاریخ گزیده (چ برون ص 598 و صص 606) حبلان تبریزی، و در دیگر کتب حبیلان آمده. رجوع به تاج الدین علیشاه جیلانی شود خواجه میرعلی. از مفاخر قرن هفتم هجرت که واضع و مخترع خط نستعلیق است و بهمین جهت به قدوهالکتاب موصوف می باشد. رجوع به پیدایش خط و خطاطان و ریحانه الادب ج 1 ص 202 شود ملامحمدحسین. از اهالی تبریز و از علما و خوش نویسان مشهور است. میرعماد و علیرضا عباسی از شاگردان وی بودند. رجوع به پیدایش خط و خطاطان و ریحانه الادب ج 1 ص 205 شود حاجی میرزاقاسم. از خطاطان مشهور است. متوفی بسال 1290 هجری قمری در اسکندریه. رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص 458 و ریحانه الادب ج 1 ص 204 شود
خواجه تاج الدین جیلان تبریزی وزیر سلطان محمد خدابنده. در تاریخ گزیده (چ برون ص 598 و صص 606) حبلان تبریزی، و در دیگر کتب حبیلان آمده. رجوع به تاج الدین علیشاه جیلانی شود خواجه میرعلی. از مفاخر قرن هفتم هجرت که واضع و مخترع خط نستعلیق است و بهمین جهت به قدوهالکتاب موصوف می باشد. رجوع به پیدایش خط و خطاطان و ریحانه الادب ج 1 ص 202 شود ملامحمدحسین. از اهالی تبریز و از علما و خوش نویسان مشهور است. میرعماد و علیرضا عباسی از شاگردان وی بودند. رجوع به پیدایش خط و خطاطان و ریحانه الادب ج 1 ص 205 شود حاجی میرزاقاسم. از خطاطان مشهور است. متوفی بسال 1290 هجری قمری در اسکندریه. رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص 458 و ریحانه الادب ج 1 ص 204 شود
ابوالقاسم سلیمان بن احمد بن ایوب بن مطیر اللخمی الشامی. از محدثان بزرگ و مولد او به طبریۀ شام بوده، بسال 260 هجری قمری وی به حجاز، یمن، مصر، عراق و فارس در طلب حدیث سفر گزید، سه معجم در احادیث تصنیف کرد: کبیر، وسط و صغیر، و نیز ’تفسیر’ و ’الاوابل’ و ’دلائل النبوّه’ از تصنیفات اوست و جز آنچه ذکر شد هم تصنیفات دیگر دارد. وفات او بسال 340 هجری قمری بوده است. (تاریخ وفات طبرانی 360 هجری قمری بوده، و ظاهراً در طبع ارقام 60 به 40 تبدیل شده و سهوی رخ داده است). (زرکلی ج 1 ص 384). ابن خلکان جّد او را بنام مطیر مصغر مطر یاد کرده، گوید: حافظ عصر خود بود و سی و سه سال در طلب حدیث از شام بسوی عراق، حجاز، یمن، مصر و بلاد جزیره فراتیه پیوسته در حال کوچ بود و سماع بسیار کرد و شمارۀشیوخ وی به هزار تن رسد. او راست مصنفات سودمند، ازآن جمله است معاجم سه گانه او و آن مشهورترین کتابهای وی است. حافظ ابونعیم و خلق بسیاری از او روایت دارند، مولد او به طبریۀ شام بوده، ولی اصفهان را برای سکونت و اقامت برگزید، تا آنکه روز شنبه 28 ذی القعده 360 هجری قمری در اصفهان فرمان یافت، و بر این تقدیر یکصد سال زندگانی کرد، برخی هم فوت او را در ماه شوال ذکر کرده اند، والله اعلم. وی را پهلوی مدفن حممهالدوسی از یاران رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم به خاک سپردند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 231). صاحب معجم المطبوعات نیز ترجمه احوال طبرانی را با مختصر تغییری آورده، و در آخر گوید: المعجم الصغیر او شامل دو کتاب است: غنیهالالمعی لابی الطیب محمد شمس الحق، التحفه المرضیه للشیخ حسین بن محسن الانصاری که در دهلی بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226). و نیز او راست کتاب الدعوات. (کشف الظنون ج 1). و رجوع به الاعلام ج 2 ص 445 و سلیمان بن احمد بن ایوب شود
ابوالقاسم سلیمان بن احمد بن ایوب بن مطیر اللخمی الشامی. از محدثان بزرگ و مولد او به طبریۀ شام بوده، بسال 260 هجری قمری وی به حجاز، یمن، مصر، عراق و فارس در طلب حدیث سفر گزید، سه معجم در احادیث تصنیف کرد: کبیر، وسط و صغیر، و نیز ’تفسیر’ و ’الاوابل’ و ’دلائل النبوّه’ از تصنیفات اوست و جز آنچه ذکر شد هم تصنیفات دیگر دارد. وفات او بسال 340 هجری قمری بوده است. (تاریخ وفات طبرانی 360 هجری قمری بوده، و ظاهراً در طبع ارقام 60 به 40 تبدیل شده و سهوی رخ داده است). (زرکلی ج 1 ص 384). ابن خلکان جّد او را بنام مطیر مصغر مطر یاد کرده، گوید: حافظ عصر خود بود و سی و سه سال در طلب حدیث از شام بسوی عراق، حجاز، یمن، مصر و بلاد جزیره فراتیه پیوسته در حال کوچ بود و سماع بسیار کرد و شمارۀشیوخ وی به هزار تن رسد. او راست مصنفات سودمند، ازآن جمله است معاجم سه گانه او و آن مشهورترین کتابهای وی است. حافظ ابونعیم و خلق بسیاری از او روایت دارند، مولد او به طبریۀ شام بوده، ولی اصفهان را برای سکونت و اقامت برگزید، تا آنکه روز شنبه 28 ذی القعده 360 هجری قمری در اصفهان فرمان یافت، و بر این تقدیر یکصد سال زندگانی کرد، برخی هم فوت او را در ماه شوال ذکر کرده اند، والله اعلم. وی را پهلوی مدفن حممهالدوسی از یاران رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم به خاک سپردند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 231). صاحب معجم المطبوعات نیز ترجمه احوال طبرانی را با مختصر تغییری آورده، و در آخر گوید: المعجم الصغیر او شامل دو کتاب است: غنیهالالمعی لابی الطیب محمد شمس الحق، التحفه المرضیه للشیخ حسین بن محسن الانصاری که در دهلی بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226). و نیز او راست کتاب الدعوات. (کشف الظنون ج 1). و رجوع به الاعلام ج 2 ص 445 و سلیمان بن احمد بن ایوب شود
منسوب است به طبریه که قصبه ای است به اردن. از آن قصبه است حافظ ابوالقاسم سلیمان بن احمد. (آنندراج) (منتهی الارب). منسوب است به طبریه شام. (انساب سمعانی). رجوع به طبریه شود، منسوب است به طابران طوس. هنگام نسبت دادن طبرانی گویند و صحیحش طابرانی است. (انساب سمعانی)
منسوب است به طبریه که قصبه ای است به اُردن. از آن قصبه است حافظ ابوالقاسم سلیمان بن احمد. (آنندراج) (منتهی الارب). منسوب است به طبریه شام. (انساب سمعانی). رجوع به طبریه شود، منسوب است به طابران طوس. هنگام نسبت دادن طبرانی گویند و صحیحش طابرانی است. (انساب سمعانی)
نوعی است از صمغ و لون او به لون خاکستر مشابهت دارد و معدن او در نواحی سیستان است و از آن موضع تا سیستان مسافت دور است و طعم او از صبر تلختر باشد، او را به شربت خورند از جهت دفع ریشها هرگه در موضع خویش بتدریج زیاده شود، چون شرینه و امثال آن. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صمغ رامیثا است. (فهرست مخزن الاودیه)
نوعی است از صمغ و لون او به لون خاکستر مشابهت دارد و معدن او در نواحی سیستان است و از آن موضع تا سیستان مسافت دور است و طعم او از صبر تلختر باشد، او را به شربت خورند از جهت دفع ریشها هرگه در موضع خویش بتدریج زیاده شود، چون شرینه و امثال آن. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صمغ رامیثا است. (فهرست مخزن الاودیه)
بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری) ، بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان). - طبرخون زدن، هلاک ساختن: طبرزد دهم چون شوم آب خیز طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز. نظامی (از آنندراج). ، بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج) ، چوبی سرخ باشد: زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون. عنصری (فرهنگ اسدی). چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ، صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهه القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم). همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبرخون گرفت. فردوسی. بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ سرش برتر است از هیونی سترگ دو دندان او همچو دندان پیل دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل. فردوسی. چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون لب مشکبوی. فردوسی. گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود. فرخی. شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی از خجلی روی او شود چوطبرخون. فرخی. ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ همیدون طبرخون و چینی خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). گیاهان بد از خون طبرخون شده دل خاره زیر تبر خون شده. اسدی (گرشاسب نامه). طبرخون رخانی که خونریزچشمش رخانم بشوید به آب طبرخون. سوزنی. چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک رخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد. ناصرخسرو. به پیش حملۀ حیدر چنین روز طبرخون رنگ بودی خاک میدان. ناصرخسرو. فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون. ناصرخسرو. مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو. زرد چو زهره است عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون. ناصرخسرو. طبرخون با سهی سروت قرین باد طبرخون را طبرزد همنشین باد. نظامی. شخصی او را دویست چوب تازیانۀ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی) ، رنگ سرخ. (برهان) : هوا خیره گشت از فروغ درخش طبرخون و شبگون و زرد و بنفش. فردوسی
بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری) ، بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان). - طبرخون زدن، هلاک ساختن: طبرزد دهم چون شوم آب خیز طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز. نظامی (از آنندراج). ، بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج) ، چوبی سرخ باشد: زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون. عنصری (فرهنگ اسدی). چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ، صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهه القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم). همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبرخون گرفت. فردوسی. بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ سرش برتر است از هیونی سترگ دو دندان او همچو دندان پیل دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل. فردوسی. چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون لب مشکبوی. فردوسی. گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود. فرخی. شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی از خجلی روی او شود چوطبرخون. فرخی. ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ همیدون طبرخون و چینی خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ. اسدی (گرشاسب نامه). گیاهان بد از خون طبرخون شده دل خاره زیر تبر خون شده. اسدی (گرشاسب نامه). طبرخون رخانی که خونریزچشمش رُخانم بشوید به آب طبرخون. سوزنی. چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد. ناصرخسرو. به پیش حملۀ حیدر چنین روز طبرخون رنگ بودی خاک میدان. ناصرخسرو. فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون. ناصرخسرو. مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو. زرد چو زهره است عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون. ناصرخسرو. طبرخون با سهی سروت قرین باد طبرخون را طبرزد همنشین باد. نظامی. شخصی او را دویست چوب تازیانۀ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی) ، رنگ سرخ. (برهان) : هوا خیره گشت از فروغ درخش طبرخون و شبگون و زرد و بنفش. فردوسی
معرب تبرزین. نوعی سلاح است بشکل طبر. رجوع به طبردار، طبرداریه و المعرب جوالیقی ص 228 شود. تبری دارای دو لبه که غالباً آنرا به قربوس زین آویزان میکردند و هو فأس السرج. ج، طبرزینات. این کلمه را بصورت طربزین هم نقل کرده اند. رجوع به دزی ج 2 ص 21 و تبرزین شود
معرب تبرزین. نوعی سلاح است بشکل طبر. رجوع به طبردار، طبرداریه و المعرب جوالیقی ص 228 شود. تبری دارای دو لبه که غالباً آنرا به قربوس زین آویزان میکردند و هو فأس السرج. ج، طبرزینات. این کلمه را بصورت طربزین هم نقل کرده اند. رجوع به دزی ج 2 ص 21 و تبرزین شود
درخت تبریزی. درخت سپیدار. (ناظم الاطباء). درختی است از جنس کبوده و بسیار بلند و کم قطر. (فرهنگ نظام). از جنس سپیدار و در تیره بیدها. جنسهای سپیدار متعدد است مانند کبوده وتبریزی. (گیاه شناسی گل گلاب ص 272). از اینگونه دو جور در ایران یافت میشود: 1- که در تهران بنام شال، شالک و در همدان بنام دله راجی معروف است. 2- که در بیشتر نقاط بنام تبریزی خوانده میشود، آن را در همدان راجی می گویند. این گونه در جنگلهای ایران بطور وحشی نایاب است ولی بیشتر بیشه های مصنوعی فلات ایران دارای این گونه است. ... گونۀ تبریزی چون برای تهیۀ تیر ساختمانی و تیر تلگراف مناسب است و سرعت رشدآن بسیار است در ایران بفراوانی کاشته میشود. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 189) وزنی معادل ششصد و چهل مثقال. منی معادل چهل سیر. داعی الاسلام آرد: من تبریز که یک مقیاس وزن ایران است برای کشیدن اجناس که تقسیم بر چهار چارک میشود، هر چارک ده سیر و هر سیر شانزده مثقال است. پس یک من تبریز معادل 640 مثقال میشود. مقابل آن من شاه است که دو من تبریز است. (فرهنگ نظام) قسمی از زردآلو است که گویا اول تخمش را از تبریز بجاهای دیگر بردند. (فرهنگ نظام)
درخت تبریزی. درخت سپیدار. (ناظم الاطباء). درختی است از جنس کبوده و بسیار بلند و کم قطر. (فرهنگ نظام). از جنس سپیدار و در تیره بیدها. جنسهای سپیدار متعدد است مانند کبوده وتبریزی. (گیاه شناسی گل گلاب ص 272). از اینگونه دو جور در ایران یافت میشود: 1- که در تهران بنام شال، شالک و در همدان بنام دله راجی معروف است. 2- که در بیشتر نقاط بنام تبریزی خوانده میشود، آن را در همدان راجی می گویند. این گونه در جنگلهای ایران بطور وحشی نایاب است ولی بیشتر بیشه های مصنوعی فلات ایران دارای این گونه است. ... گونۀ تبریزی چون برای تهیۀ تیر ساختمانی و تیر تلگراف مناسب است و سرعت رشدآن بسیار است در ایران بفراوانی کاشته میشود. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 189) وزنی معادل ششصد و چهل مثقال. منی معادل چهل سیر. داعی الاسلام آرد: من تبریز که یک مقیاس وزن ایران است برای کشیدن اجناس که تقسیم بر چهار چارک میشود، هر چارک ده سیر و هر سیر شانزده مثقال است. پس یک من تبریز معادل 640 مثقال میشود. مقابل آن من شاه است که دو من تبریز است. (فرهنگ نظام) قسمی از زردآلو است که گویا اول تخمش را از تبریز بجاهای دیگر بردند. (فرهنگ نظام)
ج، تبارزه. منسوب است به تبریز که از بلاد آذربایجان است و جمعی کثیر از علما بدانجا انتساب دارند. (انساب سمعانی). هرچیزیا کسی که منسوب به تبریز است. (فرهنگ نظام). منسوب به شهر تبریز. (ناظم الاطباء). رجوع به تبریز شود
ج، تبارزه. منسوب است به تبریز که از بلاد آذربایجان است و جمعی کثیر از علما بدانجا انتساب دارند. (انساب سمعانی). هرچیزیا کسی که منسوب به تبریز است. (فرهنگ نظام). منسوب به شهر تبریز. (ناظم الاطباء). رجوع به تبریز شود
پارسی تازی گشته ترازی از مردم تراز از ساخته های تراز پارسی تازی گشته ترازی ترز نگار منسوب بشهر طراز، آنچه در شهر طراز یافت شود اسب طرازی گرگ طرازی. منسوب به طراز آن که جامه را نگار کند مطرز رقام. یا جامه طراز. جامه ای که برای سلطان بافند
پارسی تازی گشته ترازی از مردم تراز از ساخته های تراز پارسی تازی گشته ترازی ترز نگار منسوب بشهر طراز، آنچه در شهر طراز یافت شود اسب طرازی گرگ طرازی. منسوب به طراز آن که جامه را نگار کند مطرز رقام. یا جامه طراز. جامه ای که برای سلطان بافند
منسوب به تبریز از مردم تبریز اهل تبریز، درختی از تیره بیدکه تنه آن مستقیم رشد میکند و کم شاخه است ازین جهت تنه این درخت مصارف مختلف دارد و بعنوان تیر چوبی برای پوشش بامها مورد استفاده است
منسوب به تبریز از مردم تبریز اهل تبریز، درختی از تیره بیدکه تنه آن مستقیم رشد میکند و کم شاخه است ازین جهت تنه این درخت مصارف مختلف دارد و بعنوان تیر چوبی برای پوشش بامها مورد استفاده است