جدول جو
جدول جو

معنی طبر - جستجوی لغت در جدول جو

طبر
تبر، وسیله ای فلزی و برنده با دستۀ چوبی که برای شکستن درخت و چوب به کار می رود
تصویری از طبر
تصویر طبر
فرهنگ فارسی عمید
طبر
(حَ ذَ)
برجستن، پنهان گردیدن، جهیدن اسب بر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طبر
(طَ بَ)
نام ولایت طبرستان است که مازندران باشد و بید طبری که به بید مجنون اشتهار دارد منسوب بدانجاست. (برهان). طبرستان باشد که دیار استراباد است. و بید طبری به آن منسوب است. و آنرا بید موله نیز گویند:
همچو مستان صبوحی زده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری.
ظهیر.
رجوع به طبرستان شود
لغت نامه دهخدا
طبر
(طَ بَ)
دهی است از بخش هویزه شهرستان دشت میشان، واقع در 30هزارگزی باختری هویزه، کنار شعبه نهر سابله. دشت، گرمسیر با 600 تن سکنه. آب آن از هور. محصول آنجا لبنیات. شغل اهالی گله داری و گاومیش داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. بنای امامزاده فاضل قدیمی است. ساکنین از طایفۀ بنی صالح هستند و برای تعلیف احشام به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
طبر
(طَ بَ)
معرب تبر. فاس
لغت نامه دهخدا
طبر
(طِ)
ستون قصر. (منتهی الارب) (آنندراج). یک رکن خانه. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
طبر
پارسی تازی گشته تبر تبرزین برجستن، پنهان گردیدن، جهیدن اسپ نر و مادیان ستون کاخ تبر
فرهنگ لغت هوشیار
طبر
((طَ بَ))
تبر
تصویری از طبر
تصویر طبر
فرهنگ فارسی معین
طبر
شمشاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبرزین
تصویر طبرزین
تبرزین، نوعی تبر که بعضی درویشان به دست می گیرند، سلاحی به شکل تبر با دستۀ آهنی که هنگام سواری در کنار زین اسب آویزان می کردند، تبرزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبرخون
تصویر طبرخون
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب
چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم
سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، تبرخون برای مثال زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو - ۴۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبرسی
تصویر طبرسی
از مردم تفرش، ساخته شده در تفرش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبری
تصویر طبری
از مردم طبرستان، طبرستانی، مازندرانی
فرهنگ فارسی عمید
(طَ بَ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 78 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو تابستانی خلف آباد به بهبهان. دشت، گرمسیر، مالاریائی با 150 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ آلبوغش هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن) (صراح اللغه). ستبر: ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم).
کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. (تاریخ بیهقی). دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی).
در زاویۀ فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.
مسعودسعد.
عکرمه گفت (من ّ) چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح).
گردن سطبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر.
مولوی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی.
رجوع به ستبر شود، کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه:
به بالا بلند و به پیکر سطبر
به حمله چو شیر و به پیکار ببر.
فردوسی.
، منجمد، متراکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
مورچه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / طَ رِ)
نیک دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغگو. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ رَ)
معرب تفرش. ولایتی است که از هر طرف که بدو روند به گریوه فرو باید رفت، سیزده پاره ده است، خم ’ظ: فم یا فیم’و طرخوران از معظمات اوست، هوایش معتدل است، آبش ازچشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعاتش پنبه و غله و میوه بود، اکثر اوقات آنجا ارزانی بود، و مردم آنجا شیعی اثناعشری اند. حقوق دیوانیش شش هزار دینار است. (نزهه القلوب چ لندن ص 68). تفرش در فرورفتگی واقع شده و کوههائی آنرا احاطه کرده است، و اغلب اهالی تفرش باسواد، و در دوره های اخیر غالباً مصدر مشاغل مهم دولتی و مملکتی بوده اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 388). رستاق طبرش، روایتی است از ابن المقفع که ضیعتهای آنرا طبرش بن همدان بنا کرده است و بعمارت آن فرموده. (تاریخ قم ص 78). رستاق طبرش، سی ودو دیه، از آن جمله طرخران، فیم، جادیده، که مندرس گشته و ناپدید شده است. (تاریخ قم ص 56). رجوع به همان کتاب ص 117 شود. و عوانان بددین از قم و کاشان و آبه و طبرش و ری:
خسروا هست جای باطنیان
قم و کاشان و آبه و طبرش
آبروی چهار یار بدار
واندرین چار جای زن آتش
پس فراهان بسوز و مصلح گاه
تا چهارت ثواب گردد شش.
شمس الدین لاغری (از راحهالصدور)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
قلعه ای است به ری. (منتهی الارب). دزی است بر فراز کوهی خرد نزدیک شهر ری بر جانب راست رونده بخراسان که از جانب چپ وی کوه بزرگ ری واقع است. این دز بخرابۀ ری پیوسته است که آن را سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه بن ارسلان بن داود بن سلجوق بسال 588 هجری قمری خراب کرد. سبب خراب کردن این شهر آن بود که خوارزمشاه تکش بن ایل ارسلان چون به عراق آمدو بر ری استیلا یافت، این دز را نیز متصرف گردید، هنگام بازگشت بخوارزم طمغاج نامی را که یکی از امراء بود با دوهزار تن سوار خوارزمی بجای خود در آن دز برقرار و آن دز را بوسیلۀ اموال و ذخائر نیک استوار ساخت، و دقیقه ای از بذل مجهود در این منظور فرونگذاشت. اتفاقاً در همان سال (588 هجری قمری) طغرل که از عهد قزل ارسلان در یکی از قلاع محبوس بود آزاد شد و لشکری گرد آورد و آهنگ ری کرد، قتلغ اینانج ابن البهلوان از بیم طغرل فرار کرد از خوارزمشاه یاری و مدد طلبید، طغرل به ری آمد و آنجا را متصرف شده و بمحاصرۀ طبرک پرداخت در آن اثناء امیر طمغاج بمرد، و خوارزمیان دل شکسته شدند، از طغرل استدعا کردند که اجازت دهد اموال خویش را از دز با خود بیرون برند و دز را تسلیم کنند. طغرل گفت: برای بیرون بردن اموال شخصی شما مانعی نخواهد بود، اما به احدی اجازت ندهم که دست به ذخائرو سلاح برد و آنها را از دز بیرون سازد، خوارزمیان پذیرفتند و با این شرط از دز بیرون آمدند. طغرل را غلامی بود که فراری و پنهان و بخوارزمیان پناهنده شده بود، و هنگام خروج خوارزمیان از دز، وی نیز خواست به معیت آنان بیرون شود، یاران طغرل غلام را بگرفتند، گفتند: این مملوک ماست، خوارزمیان از تسلیم او سر پیچیدند و در نتیجه خوارزمیان با اصحاب طغرل بیکدیگر افتادند، عاقبت یاران طغرل و اهل ری با هم اتفاق کرده بر خوارزمیان چیره شدند و بسیاری از آنان را کشتند و بر اثر این جنگ و جدال طغرل دز طبرک را متصرف گردید. طغرل پس از این فتح و پیروزی، امراء سپاه خود را احضار کرد و از آنان پرسید این دز را به چه آفریده ای مانند خواهید کرد؟ و هر یک از آنها برای خویش چیزی گفت، طغرل گفتار هیچیک را مقرون به صواب ندانست و گفت:این دز ماری دوسر را ماند که یک سر او در عراق و سردیگرش به خراسان باشد، به هر طرف دهان باز کند اهل آنجا را خواهد بلعید و مرا تصیمم بر آن است که این دز را ویران کنم، امرای طغرل وی را از این تصمیم بازداشتند و گفتند: نیکوتر آن است که شخصاً بدین دز بالا رود و آنجا را نیک بازبیند، پس از معاینۀ آن جا به هرچه رای خدایگان تعلق گرفت به اجرای آن فرمان دهد. طغرل گفت: تنی چند از پادشاهان نیز بخراب کردن این قلعه تصمیم گرفتند، اما پس از آنکه دز را بازدید کردند، از خرابی آنجا دل خوش نداشتند و از تصمیم خود بازگردیدند، از این رو من بمشاهدۀ دز نشوم و از عزم خود بازنگردم. آنگاه فرمان داد هرچه سلاح و آلات جنگ در آن جا بود بجای دیگر نقل کنند، پس از نقل سلاح از آن جا به اهالی ری امر کرد تا آن جا را غارت کردند، و آنچه در دز به ذخیره نهاده شده بود به تاراج بردند، وروزی چند اهالی ری مشغول تاراج بودند و چون از تاراج آن جا فارغ شدند، طغرل بدانها گفت: ایدون که از تاراج دز بیاسودید، باید آن را ویران سازید، آنان نیز فرمان بردند، و بامیتین چندان بن و پیهای آن را کاویدند تا آن جا را با خاک یکسان کردند و تا مدت یک سال هر زمان که طغرل از آنجا میگذشت، اگر کمترین اثر و نشانه ای از آن دز می یافت می گفت این را نیز نابود کنید و چندان در این امر جهد ورزید که بعد از آن کوچکترین نشانه ای هم از آن دز بر جای نماند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 22). خواندمیر در حبیب السیر آورده: منوچهر به دارالملک ری رفت و افراسیاب تهران ری را معسکر خود ساخته، روز به روز آثار نصرت در جانب او ظاهرتر میگشت. بنابراین منوچهر قلعۀ طبرک را عمارت فرمودو آن اول قلعه ای است که در عالم بنا یافت، و معنی طبرکوه است. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 66). قلعۀ طبرک به جانب شمال ری در پای کوه افتاده است. (نزهه القلوب چ لندن ص 53). معدن نقرۀ طبرک ری هرچند در آنجا خرج کنند، همان قدر باز پس ندهد، بدین سبب اکثر اوقات معطل است، اما در عهد سلاجقه پیوسته در آن جا بکار بودندی، گفتندی اگرچه توفیر ظاهری ندارد، اما نقره در جهان خراج بسیار می شود و این توفیری نیکو باشد. (نزهه القلوب چ لندن ص 202). و رجوع به نزهه القلوب چ لندن ص 198، فهرست حبیب السیر چ خیام، مجمل التواریخ و القصص ص 64، قاموس الاعلام ترکی، فهرست تاریخ گزیده، رشیدی ص 143 و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 صص 28- 30، شدالازار ص 362 و اخبارالدوله السلجوقیه ص 19 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
معرب تفرش. سیدحسین بن سیدرضای بروجردی، معاصر شیخ مرتضی انصاری و صاحب جواهر در رجال منظوم خود گوید:
و المصطفی الجلیل حبر الطبرسی
ذوالنقد عاصرالتقی المجلسی.
الامام السعید، ابوعلی الفضل بن الحسین الطبرسی. طبرس منزلی است میان قاشان و اصفهان. (تاریخ بیهق ص 242). رجوع به طبرسی شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
منسوب به طبرستان. (منتهی الارب). اهل و ساکن مازندران. منسوب به طبرستان که مرکز آن آمل است و بیشتر از علماء که منسوب به طبرستان هستند ازآمل برخاسته اند. (سمعانی). و هر کجا (طبری) مطلق گفته شود، مورخ معروف طبرستانی مقصود است:
زآن سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری.
نظامی.
، کنایه از لب معشوق، منسوب به طبر که در اینجا مخفف طبرزد است که بمعنی نبات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
لب طبری وار طبرخون به دست
مغز طبرزد به طبرخون شکست.
نظامی.
- بنفشۀ طبری، در مازندران و گیلان تقریباً از اوایل اسفند ماه بر هر دیواری و بر هر تل خاکی و مخصوصاً بر کنار جویبارها بنفشۀ با طراوت و نضارت بسیار روید و مردم از گل آن دسته بسته و یاران و دوستان را هدیه دهند:
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود
بنفشۀ طبری خیل خیل سر برکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.
منجیک.
چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری
باز برگرد و ببستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
- بید طبری، طبرخون. سرخ بید. (اوبهی).
- جامۀ طبری، جنس از برودکه تنگ است: ترکه فی وسط الشتاء و شدهالبرد بقمیص واحد و کساء طبری. (ذیل تجارب الامم 3: 428).
یکفیک من سوء حالی ان سألت به
انی علی طبری فی الکوانین.
ابن الداهیهاحمد بن سیف.
رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 65 شود.
- درهم طبری، دو ثلث درهم شامی است. (منتهی الارب). صاحب کتاب النقود آرد: و طبری منسوب به طبریۀواسط است نه طبریۀ فلسطین و بجای درهم طبری، درهم طبرک نیز آمده است و در جمع آن گویند: الدراهم الطبریه. رجوع به النقود ص 23، 24، 91 و 149 شود.
- مداد طبری، نوعی مداد منسوب به طبرستان:
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
ابوجعفر محمد بن جریر از مشاهیر مورخان است. در تفسیر، حدیث، فقه و علوم دیگر هم ید طولائی داشته و یکی از ائمۀ زمان خود بشمار میرفته است. وی بسال 224 هجری قمری در شهر آمل از طبرستان تولد یافته، و در سنۀ 310 هجری قمری در بغداد درگذشته است. ابواسحاق شیرازی در کتاب ’طبقات فقهاء’ وی را یکی از مجتهدان عصر بشمار می آورد و ابوبکر خوارزمی معروف همشیره زادۀ اوست، و در اکثر علوم تألیفات داشته است و مشهورتر از همه کتاب معروف به ’تاریخ طبری’ میباشد که وقایع خلقت عالم را از زمان آدم تا عصر خود در آن آورده است. دیگر از تألیفات مهم وی تفسیر کبیر است کتاب تاریخ او از کتب موثق و معتبر بشمار میرود، به اختصار بفارسی هم ترجمه شده و ترجمه ترکی نیز دارد. وی در شعر و ادب نیز شهرۀ عصر خویش بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ابن جریر، محمد بن جریر، التفهیم بیرونی ص 489 و عقدالفرید ج 1 ص 27 و ج 4 ص 185 و ج 5 ص 27، 142، 147، 153، 159، 160، 168، 230، 231، 234 و ج 8 ص 20، ضحی الاسلام ص 166، حواشی ص 170، 239، 273، 283، 286، 290، 291، 325 و 326، ایران باستان ج 1 ص 101، 105، 478 و ج 2 ص 698، 953، 956، 991، 1164 و ج 3 ص 2529، 2530، 2548، 2549، 2551، 2552، 2557، 2558، 2560، القفطی ص 110، 361، حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 12، 18، 19، 20، 22، 47، 49، 62، 72، معجم الادباء ج 6 ص 433، روضات الجنات ص 702، فارسنامۀ ابن البلخی ص 8، معجم المطبوعات ستون 1229، الاعلام زرکلی ج 2 ص 446، ایران در زمان ساسانیان ص 34، 40، 50، 53، 63، 66، 68، 72، 73، 84، 210، 236، 238، 239، 241، 242، 246، 255، 262، 267، 281، 292، 309، 310، 315، 316، 319، 327، 328، 350، 355، 358، 368 و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادواردبراون ترجمه رشیدیاسمی ج 4 ص 292، 293، 297 شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته تبرستان نام این بخش از سرزمین ایران از واژه تبره گرفته شده که به آرش پشته و تپه و کوه های کوچک است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزد
تصویر طبرزد
پارسی تازی گشته تبر زد از گیاهان کاند سوخته تبرزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرداریه
تصویر طبرداریه
رسته ای از رسته ای لشکری که مسلح به تبر بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبردار
تصویر طبردار
بردارنده طبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزد آمیز
تصویر طبرزد آمیز
آمیخته به طبرزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزد فشان
تصویر طبرزد فشان
طبرزد ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزین
تصویر طبرزین
پارسی تازی گشته تبرزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرسی
تصویر طبرسی
منسوب به طبرس تفرشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سطبر
تصویر سطبر
کلفت و غلیظ، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبری
تصویر طبری
پارسی تازی گشته تبری تبر زدی، لب دلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرخونی
تصویر طبرخونی
پارسی است تبرخونی (عنابی) از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبری
تصویر طبری
((طَ بَ))
اهل طبرستان، لهجه مردم طبرستان
فرهنگ فارسی معین
مازندرانی، منسوب به طبرستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد