جدول جو
جدول جو

معنی طبخه - جستجوی لغت در جدول جو

طبخه
(طَ خَ)
سخت گول. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبله
تصویر طبله
طبل کوچک، صندوقچه یا قوطی یا ظرفی از چوب یا شیشه که در آن عطر نگه داری می کردند، طبل عطّار برای مثال طبلۀ عطار است گویی در میان گلستان / تخت بزّاز است گویی در میان لاله زار (امیرمعزی - ۲۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
(طَ شَ)
رجوع به طبشی شود
لغت نامه دهخدا
(طِ قَ)
ساعت از روز، دام که بدان شکار کنند. (منتهی الارب). تله. ج، طبق
لغت نامه دهخدا
(طَ قَ)
بالفتح و سکون الموحده، لغه لقوم متشابهون، و فی اصطلاح المحدثین، عبارهٌ عن جماعه اشترکوا فی السن و لقاء المشایخ و الاخذ عنهم. فاما ان یکون شیوخ هذا الراوی شیوخ ذلک، او یماثل او یقارن شیوخ هذا، شیوخ ذلک، و بهما اکتفوا بالتشابه فی الاخذ، و قد یکون الشخص الواحد من طبقتین باعتبارین بان یکون الراوی من طبقه لمشابهته بتلک الطبقه من وجه، و من طبقه اخری لمشابهته بها من وجه آخر، کانس بن مالک، فانه من حیث ثبوت صحبته للنبی ّ صلی اﷲ علیه و آله و سلم، یعدّ من طبقه العشره المبشره لهم بالجنه مثلاً، و من حیث صغرالسن یعد من طبقه من بعدهم. فمن نظر الی الصحابه باعتبار الصحبه جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان و غیره، و من نظر الیهم باعتبار قدر زائد، کالسبق الی الاسلام، و شهود المشاهد الفاضله، جعلهم طبقات، و الی ذلک مال صاحب الطبقات: ابوعبداﷲ و محمد بن سعد البغدادی، و کذلک من جاء بعد الصحابه، و هم التابعون، من نظر الیهم باعتبار الاخذ من الصحابه فقط، جعل الجمیع طبقه واحده، کما صنع ابن حبان ایضاً. و من نظر الیهم باعتبار اللقاء، قسمهم، کما فعل محمد بن سعد. و لکل وجه ٌ. و معرفهالطبقات من المهمات، و فائدتها الامن من تداخل المشتبهین و امکان الاطلاع علی تبیین التدلیس و الوقوف علی حقیقه المراد من الغفله. کذا فی شرح النخبه و شرحه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). (اصطلاح علم درایۀ حدیث) طبقه عبارت از جماعتی که در سن و سال و ملاقات مشایخ با یکدیگر متفق باشند
لغت نامه دهخدا
(طَ بِ قَ)
یدٌ طبقهٌ، دست به پهلو چسبیده و کوتاه درکشیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَقَ)
مؤنث طبق. (منتهی الارب)، پشت. نسل، اشکوب. (فرهنگستان). آرشیان مرتبه. مرتبت، تاه. تو، هر درک از ادراک دوزخ. ج، طبقات، گروه. یک جنس از مردم. (منتهی الارب)، صنف. رده: چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می افتد، و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). واجب دیدم، انشا کردن فصلی دیگر تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی). این طبقه (برمکیان) وزیری کردند به روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانیم شد. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه).
مختلف خوابهاست کاین طبقات
زآن مقدس جناب دیدستند.
خاقانی.
- در طبقۀ فلان، معاصر و هم زمان او.
- طبقۀ زمین، چینه. (فرهنگستان).
، نوعی از وبای گاوی.تب برفکی حیوانات
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ قَ)
زنی بود زیرک و دانا که به نکاح مردی دانا و هوشیار موسوم به شن ّ آمد. و منه المثل: وافق شن ٌ طبقه و قیل شن حی ٌ من عبدالقیس، کانوا یکثرون الغاره علی الناس حتی اغاروا علی طبقه، هی ایضا قبیله، فهزمتهم طبقه، فضرب بهم المثل. و سئل الاصمعی عن هذا المثل، فقال:الشن وعاءٌ من ادم اتخذ له غطاء و هو الطبق، فوافقه، و الهاء علی هذا عائد علی الشن. و قیل هما قبیلتان اتفقتا علی امر، فقیل لهما ذلک، لان کلا منهما وافق نظیره و قیل طبقه قبیله من ایاد کانت لاتطاق، فاوقعت بها شن، فانتصفت منها و اصابت فیها. (منتهی الارب)
نام پدر قبیله ای از عرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طبخ، پخت. آنچه ویژۀ فن آشپزی باشد
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 78 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو تابستانی خلف آباد به بهبهان. دشت، گرمسیر، مالاریائی با 150 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ آلبوغش هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ خَ)
سبخه سبخه. زمین شوره ناک. ج، سباخ. (منتهی الارب). شوره زار. شورستان. (مهذب الاسماء) ، جامۀ غوک یاچیزی است دیگر که بجامۀ غوک ماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
وی از قزوین است واوقات خود را بطباخی میگذراند. شخصی است درویش نهاد و نامراد. کهنه شاعر است و شعر خود را چنان دردمندانه و مؤثر میخواند که بشنونده رقت دست میدهد. بمناسبت شغلش که عاشقی نیز بر آن افزوده و مزید علت شده است، همواره گریان و پریشان است. این ابیات از اوست:
نی غم ما و نه پروای دل ما یار را
در میان بیهوده از ما رنجشی اغیار را
نمونۀ تن فرسودۀ شهید تو بود
همای عشق به دشتی که استخوان انداخت
کم التفاتی ازغمزۀ تو فهمیدم
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت.
یک شب انیس دیدۀ گریان من شدی
بستی به روی دیدۀ من راه خواب را.
فتاد پرتو روی توام بخلوت دل
چه شعله ها که برآمد ازین چراغ مرا.
طبخی وجود توست درین ره حجاب تو
آهی ز دل برآر و بسوز این حجاب را.
رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمه رشیدیاسمی ص 88 شود. (ترجمه مجمعالخواص ص 199)
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
به معنی کشتن، اول تواریخ ایام ملاحظه در باطح. جایگاهی است بین حلب و فرات. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(طِ خَ)
باورچیگری. (منتهی الارب) (آنندراج). آشپزی. خوالیگری. دیگ پزی. طباخی. حرفت آشپزی
لغت نامه دهخدا
(طُ خَ)
سرجوش دیگ. کفک دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(طَبْ با خَ)
تأنیث طباخ. زنی که آشپزی کند. زنی که حرفت او آشپزی باشد. زن که خوراک پزد:
یک آفت ز طباخۀ چربدست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
رجوع به تلخه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ خَ)
زمین شوره. ج، صباخ. (منتهی الارب). رجوع به کلمه ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(سَبْ بَ خَ)
از قراء بحرین است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ خَ)
زمین شوره است. رجوع به صبخه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ خَ)
فربه: ابل بطخه، شتران فربه. و کذلک رجال بطخه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ خَ)
حوض بزرگ مانندی نزدیک مخرج کاریز. کلمه ای است غیرعربی که داخل لغت عرب گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسطخر، یعنی جایی که آب چشمه یا قنات را در آن گرد کنند، و در وقت ضرورت به مزارع روان کنند. رجوع به طرخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طیخه
تصویر طیخه
پتیاره (بلا)، جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابخه
تصویر طابخه
گرمای نیمروز
فرهنگ لغت هوشیار
سرجوش دیگ کف کفک خوالیگری آشپزی خورشگری مونث طباخ زنی که آشپزی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبخی
تصویر طبخی
منسوب به طبخ، آن چه ویژه فن آشپزی است پخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، مرتبت، طبقات، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تبوراک، بیله پیله، بویدان، خاشکدان تبنگو (صندوق)، پتنی تبگ بزرگ، آماسه صندوق کوچک صندوقچه، بویدان سلمه عطار جونه طبل عطار، طبق چوبین بزرگ که میوه های فروختنی را در آن گذارند، قسمی طبل در بنگاله. یا طبله بازیاری. آلتی است از موهای بافته که قوشچیان بر دست دارند و چون آن را مقابل باز پرواز آمده حرکت دهند باز بر گردد و بر دست جای گیرد. یا شکم طبله کردن، پر خوردن شکمبارگی کردن، طفیلی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبنه
تصویر طبنه
آوای تنبور، نسای گندیده (نسا نسای جسد مرده) زیرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبخه
تصویر صبخه
زمین شوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبخه
تصویر سبخه
شوره زار، گلوزغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
((طَ بَ قِ))
درجه، مرتبه، صنف، دسته، فضایی در یک ساختمان، میان دو سقف یا یک کف و یک سقف، اشکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبله
تصویر طبله
((طَ لِ))
صندوق کوچک، جعبه عطار، طبق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
آشکوب
فرهنگ واژه فارسی سره