جدول جو
جدول جو

معنی طالبک - جستجوی لغت در جدول جو

طالبک
از آوازهای مشهور مازندرانی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طالب
تصویر طالب
(پسرانه)
خواستار، خواهان، سالک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طالب
تصویر طالب
طلب کننده، جوینده، خواهنده، خواهان، محصل، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
میوه ای کروی شکل و شبیه خربزه با پوست زرد و خط های سبز که از صیفی جات است، بوتۀ علفی این میوه
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لِ بَ)
قالبی که چیت سازان پارچه را با آن نقاشی کنند
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
مؤنث طالب، ماچه خر گشن خواه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 24/5هزارگزی جنوب قره آغاج و 47هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل و مالاریائی است. با 59 تن سکنه. آب آن از رود خانه قراقلعه. محصول آن غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی آن زراعت صنایع دستی و جاجیم بافی. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جوینده. جویا. جویان. خواهنده. خواهان. خواستار. خواستگار. خواهشمند. طلبکار. (منتهی الارب). طلوب. ملتمس. ج، طالبون، طالبین، طلاّب، طلب، طلبه و طلّب:
من طالب خنج وتو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.
عنصری.
طالب و صابرو بر سرّ دل امین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
توهم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو.
هنرجو ز آنکه در عقل او نکوتر
که باشی در زمانه طالب زر.
ناصرخسرو.
و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند (دنیاجویان) فراخی معیشت... (کلیله و دمنه).
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که بشمشیر بگردد رایت.
سعدی.
عنفوان شبابم غالب شدی و هوی و هوس طالب. (گلستان). و در زبان فارسی با مصادر شدن و کردن فعل مرکب بسازد چنانکه گویند طالب شد یعنی خواهنده و خواستار شد. و طالب کردن، کسی را خواهان چیزی کردن واو را برانگیختن تا راغب چیزی شود:
قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند.
مولوی.
، ناشد. (المنجد) ، طالب خیر و نیکوئی. مستمطر، طالب معروف و احسان. عافی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از خانان قراقروم است از 794 تا 802 هجری قمری ریاست داشت. (معجم الانساب ص 360) (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 191) ، برهم چفسیدن برگ. (منتهی الارب). برهم نشستن. (برگ ؟). (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، بسیاربرگ شدن درخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
یکی از رستاقهای استرآباد. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 127)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
قسمی خربزۀ پیشرس شیرین و لطیف که درون سبز، یا زرد دارد. نوعی گرمک از جنسی شیرین تر و پرآب تر، و آن به اواخر بهار و اوایل تابستان، یک ماه و نیم الی دو ماه پیش از خربزه رسد
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابوالحسن علی بن زید بن عیسی بن زید بن عبداﷲ بن محمد بن عقیل بن ابی طالب الطالبی العقیلی الادیب الشافعی. حافظ ابوعبداﷲ الحاکم در تاریخ نیشابور نام او را آورده و گفته که: ابوالحسن عقیلی ادیب، در پایان زندگانی در رستاق بست نیشابور سکونت گزید، و در مکه از علی بن عبدالعزیز کتابها استماع کرد، از اقران خودنیز سماع دارد، اما بدان اکتفا نکرده، و ابی الا ان یرتقی الی قوم لعل بعضهم مات قبل ان یولد. المختصر رادر بست و نیشابور نزد ابراهیم مزنی خواند، وی از جماعتی روایت کرده که پیش از مزنی از دنیا رفته اند. در سال 337 هجری قمری ما از او (مطالبی فراگرفته) و نوشتیم. و در همین سال بطرثیث (ترشیز) رفت. و در پایان همین سال (337 هجری قمری) درگذشت. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت، شهرستان نیشابور در 12هزارگزی جنوب باختری چکنۀ بالا. کوهستانی و معتدل با 691 تن سکنه. آب آن از قنات محصول آن غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نسبتی است بساداتی که از نسل امیرالمؤمنین علی علیه السلام یا از نسل برادران آن حضرت جعفر و عقیل باشند. (انساب سمعانی) ، علوی. سید. ج، طالبیون که در حال نصب و جر ’طالبیین’ خوانند: و بین یدیه رجل من اشراف الطالبیین... فوجد اسم الطالبی فی الجرایه، فقال له و انا اسمع: کانت علیک جرایه... فقال نعم... و تدمع الطالبی و حضر ذلک العلوی و قضی حقنا. (معجم الادباء ج 2 طبع مرجلیوث)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابن محمد بن قشیط، ابواحمد، المعروف به ابن السراج النحوی. وی واقف به علوم عربیت بود، و چیره بر آن. نحو را از ابوبکر بن الانباری آموخت. او راست: مختصری در نحو، و کتاب عیون الاخبارو فنون الاشعار، در 401 هجری قمری وفات کرد. (معجم الادباء ج 4 ص 274) (روضات ص 161 بدون ذکر تاریخ وفات)
ابن عثمان الازدی النحوی المقری ٔ المؤدب، المکنی به ابی احمد البغدادی. در روضات الجنات ص 338، نام و نسب و کنیت وی بشرح مسطور در بالا آمده بدون هیچ توضیح یا ترجمه
لغت نامه دهخدا
واژه پارسی است و باید تالبی باشد چنان که تالکی نیز در پارسی پیشینه دارد که برابر با گشنیز کوهی است تالبی گونه ای خربزه پیشرس که گرد است و مرغانه ای نام دیگر آن در پارسی خرچکوک و خروک است وابسته به علی ابن ابی طالب علیه السلام منسوب به ابی طالب ساداتی که از نسل امیر المومنین علی ع یا از نسل برادران آن جضرت جعفر و عقیل باشند، علوی سید، جمع طالبیون طالبیین، قسمی خربزه پیش رس شیرین و لطیف که درون آن سبز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالب
تصویر طالب
جوینده، خواهنده، خواستگار، خواهشمند
فرهنگ لغت هوشیار
مهرک ابزار نگار گری بر پارچه قالبی که چیت سازان پارچه را با آن نقاشی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالب
تصویر طالب
جوینده، خواهان، دانشجوی علوم دینی، جمع طلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالبی
تصویر طالبی
((لِ))
نوعی خربزه پیش رس و شیرین و لطیف که قسمت خوراکی آن زرد یا سبز است
فرهنگ فارسی معین
جوینده
متضاد: مطلوب، خواهنده، خواهان، خواستار، مایل، محصل، تلمیذ، طلبه
متضاد: استاد، سالک
متضاد: پیر، مرید، مرشد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جرقه، باز و بسته شدن، قطع و وصل شدن نور
فرهنگ گویش مازندرانی