جدول جو
جدول جو

معنی ضهید - جستجوی لغت در جدول جو

ضهید(ضَهَْ یَ)
نیک سخت (ولافعیل سواه). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضهید(ضَهَْ یَ)
جایگاهی است (یا آن به صاد است). (منتهی الارب). ابن جنی گوید: و من فوائت الکتاب ضهید اسم موضع، و مثله عتید و کلاهما مصنوع، و قد ورد فی الفتوح فی ذکر فلاه بین حضرموت و الیمن یقال لها ضهید فعلی ̍هذا لیست بمصنوعه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهید
تصویر آهید
(دخترانه)
در گویش فارس آهوی صحرایی
فرهنگ نامهای ایرانی
چهار شاخ که با آن خرمن کوفته را به باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهید
تصویر شهید
کشته شده در راه خدا، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
کشته در راه خدا. (ترجمان البلاغه) (دهار) (مهذب الاسماء). کشته شده در راه خدا. آنکه به شهادت دست یافته بود در راه خدا. کشته شده بی قصاص و دیت. (یادداشت مؤلف). کشته شده در راه خدای بدان جهت که ملائک رحمت او را حاضر شوند یا آنکه اﷲ تعالی و فرشتگان او شاهدند ازبرای او ببهشت یا آنکه او از جملۀ آن کسانی است که شاهدی از آنها طلب کرده خواهد شد در روز قیامت بر امتهای گذشته، یا آنکه افتاده است بر شاهده، یعنی زمین یا آنکه زنده و حاضر است نزد پروردگار خدای را. ج، شهداء. (از منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که در راه خدا و در راه خدمت بمدینه کشته شده باشد. (ناظم الاطباء). کشته شدۀ بی گناه یا در راه خدا. (غیاث اللغات) :
یا رب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یا رب بخون پاک شهیدان کربلا.
سعدی.
- شهیدوار، مانند شهید:
کدام روز که پیش در تو خاقانی
شهیدوار بخونابه در نمیگردد.
خاقانی.
- شاه شهیدان، لقب حسین بن علی (علیهما السلام). (یادداشت مؤلف).
، (اصطلاح فقه) شهید بر دو قسم است، شهید حقیقی و آن مسلمان طاهر و بالغی است که بظلم بقتل رسیده، و دوم شهید حکمی و آن مسلمانی است که در وبا و طاعون و یا در تب و اسهال و یا استسقا و امثال آن وفات یابد، و ایشان را غسل دادن و کفن پوشاندن واجب است برخلاف دستۀ اول. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، گواه. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان البلاغه) (مهذب الاسماء) (غیاث) ، امین در شهادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، حاضر. (منتهی الارب) (ترجمان البلاغه) (مهذب الاسماء) ، دانا بهرچه بنده کند. (مهذب الاسماء). نامی از نامهای خدای تعالی که هیچ غیبی بر او پوشیده نیست. (یادداشت مؤلف). آنکه از علم او چیزی فوت نشود. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و اﷲ شهید، ای لایغیب عن علمه شی ٔ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
چیره شدن بر کسی. مغلوب کردن کسی را. (منتهی الارب). مقهور گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر). قهر کردن. (منتخب اللغات) ، ستم کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بی نماز شدن زن، بار نگرفتن زن، پستان ناکردن زن، نرویانیدن زمین گیاه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ هی ی)
مانا. مانند. یقال: هذا ضهیّک، ای شبیهک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نوعی از خوردنی که از مغز حنظل و آرد ترکیب کنند. (برهان قاطع). رجوع به نهیده شود، مسکۀ تنک، و فی الصحاح: زبد نهید، اذا لم یکن رقیقاً، کذا فی الشمس و غیرها. (منتهی الارب). مسکۀ سطبر که تنک نباشد. (فرهنگ خطی). زبد. و گفته اند زبد و سرشیر رقیق. (از اقرب الموارد). نهد. نهیده. نهده. سرشیر گران و زیاد، یا سرشیر را چون زیاد و ضخم بود نهده گویندو چون اندک و تنک بود فهده. (از متن اللغه). نیز رجوع به نهده و نهیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسکۀ بی آمیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ستور مانده شده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بیابانی است مابین یمن و حضرموت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
همتا. (منتهی الارب). مانند. (منتخب اللغات). ندّ، ناهمتا. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مخالف. (منتخب اللغات). از لغات اضداد است
لغت نامه دهخدا
(دِ)
امر) به معنی بزنید و حمله کنید. فرمانی بوده است حمله کردن و زدن و کشتن را. (یادداشت مؤلف). امر به زدن یعنی بزنید. (از برهان) .صاحب شرفنامه می گوید یعنی بزنید و فقط در همین صیغۀ امر بدین معنی استعمال می شود لاغیر. اما گفتۀ او بر اساسی نیست و ’ده’ صیغۀ دیگر آن است:
شما روی یکسر سوی من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید.
فردوسی.
پس از خشم فرمود کین را دهید
همه دستها را به خون درنهید.
اسدی.
و بویهی اسب تازی داشت خیاره با چندتن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جویها و میان دره ها و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن بسیار که کنید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 43). ثم قال (المنصور) لاهل خراسان ’دهید’ فشدخوا بالعمد حتی سالت ادمغتهم... ثم قال ’دهید’ فشدخ الکلبی معهم. (عیون الاخبار ج 2 ص 208)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
امیر شهید، لقبی است که به احمد بن اسماعیل سامانی داده اند: امیر خراسان شد (احمد بن اسماعیل سامانی) و او را امیر شهید خوانند... جماعتی از غلامان امیر درآمدند و سرش را ببریدند در پنجشنبه یازدهم جمادی الاّخر در سال سیصدویک از هجرت و او را ببخارا آوردند و در گور خانه نوکنده نهادند و او را امیرشهید لقب کردند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 110، 111)
لغت نامه دهخدا
(شُ هََ)
زاهد عمر بن سعید بن شهید. امیر قلعه ای است، و در نسخه ای امیر حمص. (منتهی الارب). زاهد عمر بن سعد بن شهید. (تاج العروس)
لقب الب ارسلان: اما بعهد سلطان شهید آلپ ارسلان چون میان پارس و کرمان حد مینهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 121)
شاه شهید، لقبی است که به آغامحمدخان قاجار پس از مرگ بدو دادند. (از یادداشت مؤلف)
شاه شهید، لقبی است که به ناصرالدین شاه قاجار پس از مرگ دادند. (یادداشت مؤلف)
احمد بن عبدالملک بن شهید. ادیب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
هم پیمان. (منتهی الارب) (آنندراج). هم عهد و هم پیمان. (ناظم الاطباء). معاهد. معاهد. (اقرب الموارد) ، هم روزگار. (منتهی الارب) (آنندراج). هم روزگار و هم عصر. (ناظم الاطباء) ، گزیدگر. (منتهی الارب) (آنندراج). گزیت گر. جزیه ده. باج گزار و اهل ذمه. (ناظم الاطباء) ، قدیم و دیرینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قدیم و عتیق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اندک از هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). قلیل. (اقرب الموارد) ، تنگ خو، کم خوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رودبار تنگ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سنگ شکن. (آنندراج از لغات الطب) ، مشک فروختن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
چیزی باشد که برزگران به آن خرمن کوفته بباد دهند تا کاه از دانه جدا شود. (از برهان) (آنندراج). غله برافشان. (انجمن آرا). پنجه. شانه (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهید
تصویر لهید
ستور مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهید
تصویر عهید
هم پیمان، همروزگار، دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضدید
تصویر ضدید
همستار ناساز، همتا، نا همتا از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهید
تصویر شهید
کشته در راه خدا، بشهادت رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هید
تصویر هید
آزار دادن، زجر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهید
تصویر جهید
کوشش بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهید
تصویر زهید
بسیار پارسا اهرو اشوک اندک، تنگخو، کمخوار، رودبار تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
امر از دادن، بدهید، بزنید و بکشید (فرمانی که در جنگهای قدیم داده میشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهید
تصویر شهید
((شَ))
کشته شده در راه خدا و دین و وطن، مفرد شهدا
شهید کسی بودن: سخت شیفته کسی بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهید
تصویر شهید
جانباخته
فرهنگ واژه فارسی سره
کشته، شاهد، گواه
فرهنگ واژه مترادف متضاد