جدول جو
جدول جو

معنی ضمخه - جستجوی لغت در جدول جو

ضمخه
(ضِ خَ)
زن یا ماده شتر فربه، هر تر که از وی چیزی چکد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضمه
تصویر ضمه
از حرکات یا اعراب حروف که در موقع تلفظ آن لب ها جمع می شود، پیش
فرهنگ فارسی عمید
(صِ خَ)
واحد صمخ است. رجوع به صمخ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ فَ)
نیک آلودن بدن را به بوی خوش. (منتهی الارب). آلودن تن به بوی خوش چنانکه میچکیده باشد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَمْ مَ)
گروه اسپان رهان و اسپان که جهت گرو جمع کنند. (منتهی الارب) ، ضم. پیش (یکی از حرکات ثلاث) ، و صورت آن در کتابت اینست ’’، و تلفظ آن در فارسی با صامت همزه ’ا’ باشد و آن در فارسی بجای واو عطف آید در تلفظ نه در کتابت:
ای سر آزادگان ’و’ تاج بزرگان
شمع جهان ’و’ چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
من ’و’ تو غافلیم ’و’ ماه ’و’ خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حمله ها و نمودند دار ’و’ گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر رهروی تو نیز ره آن قطار گیر.
سنائی.
و نوعی از این تلفظ واو عطف به صورت ضمه در فارسی هست که علامت استفهام انکاری و تحاشی است:
من ’و’ همصحبتی اهل ریا! دورم باد.
حافظ
من ’و’ انکار شراب ! این چه حکایت باشد.
حافظ.
و نوعی دیگر در فارسی انحصار و اقتصار را افاده کند:
چو فردا برآید بلند آفتاب
من ’و’ گرز ’و’ میدان ’و’ افراسیاب.
فردوسی.
نیز التزام و لازم گرفتن امری راست:
من ’و’ آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتادم این آشنائی.
زینبی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضمه عبارتست از جنبانیدن دو لب به ضم هنگام گفتار که بر اثر آن آواز آهستۀ مقارن حرف احداث می شود که اگر آن آواز امتداد یابدآواز واو دهد و اگر آن آواز کوتاه بود ضمّه حاصل گردد. و فتحه عبارتست از گشودن دو لب هنگام گفتار بحروف و حدوث آواز آهسته ای که آن را فتحه نامند، و همچنین است حال در کسره، و سکون عبارتست از تهی بودن عضو از حرکات هنگام تلفظ بحروف که بجز آواز حروف آوازی شنیده نمی شود و در همانجا آواز قطع می گردد و از اینروسکون را جزم نیز گویند (یعنی قطع) به اعتبار قطع صوت و سکون نامند به اعتبار عضو ساکن، پس اصطلاح ضم ّ و فتح و کسر صفت عضو باشد و چون رفع و نصب و جر و جزم گویند صفت آواز و آهنگ باشد و از این چهار اصطلاح آخرین، بحرکات اعراب تعبیر کنند زیرا این چهار محتاج بعامل و سبب باشند، چنانکه این صفات هم بدون سبب نباشند که آن حرکت عضو است و از احوال بناء به ضمه و فتحه و کسره و سکون تعبیر کرده اند، چه این چهار نیازمندبعامل و سبب نیستند، چنانکه این صفات نیز بعامل و سبب احتیاج ندارند و وقتی که ضم و فتح و کسر را با تاء استعمال کرده و گفتند: ضمه، فتحه، کسره، مراد نفس حرکت باشد و اعراب و بنائی در آن منظور نیست لکن اگر بدون قرینه اطلاق شود مراد غیراعرابیه باشد و رفع ونصب و جر گویند وقتی که اعرابیه باشند. برخی از علماء گفته اند: ضم ّ و فتح و کسر اگر بدون تاء استعمال شود القاب بناء باشد و وقف و سکون مختص به بنائی و جزم مختص به اعرابی است و سیبویه حرکات اعراب را رفع و نصب و جر و جزم نامیده و حرکات بناء را ضم و فتح وکسر و وقف خوانده. پس وقتی که گفته شود این اسم مرفوع یا منصوب یا مجرور است از این القاب پی می بریم که اسم را عاملی بوده است که چون در اسم عمل کرده بدین القاب نامیده شده و ممکن باشد که آن عامل برطرف گردیده و عامل دیگری پیدا شود که در اسم عملی کند برخلاف عامل نخستین. هکذا فی کلیات ابی البقا
لغت نامه دهخدا
(مُ مِخْخَ)
شاه ممخه، گوسپند فربه پر مغز استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فربه سمین. (از اقرب الموارد). بین الممخه و العجفاء (این مثل را در میانۀدو کار زنند). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَخْ خَ)
نی و جز آن میان کاواک که در آن چوب و مانند آن اندازند تا به کسی آب پاشند، و به هندی بچکاری است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آب دزدک، یعنی نی و یا چیز دیگری مانند آن که میان کاواک باشدو در میان آن چوبی قرار داده اند که چون سر آن نی رادر آب گذارند و چوب را به جانب خود کشند نی پر از آب می شود و همین که بر آن چوب فشار وارد آورند و آن را دفع کنند آب به قوت خارج می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ خَ)
نکوهش و ملامت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رنج رسا. (منتهی الارب). وبخه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ مَ)
تأنیث ضخم. ضخیم. سطبر هنگفت. ج، ضخمات (به تسکین خاء، زیرا که صفت است، و تحریک در اسم است و بس). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ مِ خَ)
امراه صمخه، زن نرم و تازه بدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ خَ / رِ مَ خَ)
غورۀ خرما. ج، رمخ، رمخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ خَ)
هیئت گوش دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) : انه لحسن السمخه، نیکو نگاهدارنده مسموعات است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ظِ خَ / ظِ مَ خَ)
یکی ظمخ
لغت نامه دهخدا
(ضُمْ مَ)
مرد متکبر ستبر فربه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ مَ / ضِ مَ)
کلان و تندار از شترو مردم، فربه از گشن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
لاغر گردیدن. سبک گوشت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
الحروری. از معاصرین جعفر بن یحیی. عمرو بن مسعده به وی نامه نوشت و جعفر بن یحیی بر پشت آن توقیع کرد: اذا کان الاکثار ابلغ کان الایجاز تقصیراً و اذا کان الایجاز کافیاً کان الاکثار عیّاً. (عقد الفرید ج 4 ص 241)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
ابن ربیعه. محدث است و از ابن شوذب و ریان بن مسلم و سری بن یحیی و غیرهم روایت کند. رجوع به المصاحف ص 132 و 177 و سیرۀ عمر بن عبدالعزیز شود. صاحب عیون الاخبار گوید: ضمره بن ربیعه قال: سمعت ابراهیم بن ادهم یقول: ارض بالله صاحباً و دع الناس جانباً. و نیز گوید: بلغنا عن ضمره عن ثور بن یزید قال: کتب عمر بن عبدالعزیز الی بعض عماله: اما بعد فاذا دعتک قدرتک علی الناس الی ظلمهم فاذکر قدره الله علیک و فناء ما تؤتی الیهم و بقاء ما یؤتون الیک، و السلام. (عیون الاخبار ج 2 ص 360 و ج 1 ص 79 و 216)
ابن لبید الحماسی کاهن. از مردان عرب. وی در وقعۀ یوم الصفقه یعنی یوم الکلاب الثانی حضور داشت. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 83 شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ نَ)
بیماری. برجاماندگی از مرض. گویند: به ضمنه، ای زمانه، و کانت ضمنه فلان اربعه اشهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُخْ خَ)
مغز استخوان و هو اخص من المخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمخه
تصویر رمخه
پارسی تازی گشته به روش (قلب) خرما غوره خرما
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از حرکات و اعراب کلمه که در موقع تلفظ آن لبها جمع میشود و در فارسی پیش میگویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمخه
تصویر صمخه
نرم و نازک: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمنه
تصویر ضمنه
دراز آهنگی بیماری بر جای ماندگی بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمه
تصویر ضمه
((ضَ مِّ))
یکی از حرکات که علامت آن «» است
فرهنگ فارسی معین