جدول جو
جدول جو

معنی ضمج - جستجوی لغت در جدول جو

ضمج
(ضَ)
جانورکی است گزندۀ بدبوی. (منتهی الارب). جانوری است گنده بوی. (منتخب اللغات). اسم کرمی است که بهندی کهثمل نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
ضمج
(ضَ مَ)
آفتی است که بمردم رسد. (منتهی الارب). علتی است. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
ضمج
(حَتَ)
برانگیخته و تیز شدن شهوت غیرطبیعی. (منتهی الارب). هیجان علت غیرطبیعی. (منتخب اللغات) ، دوسیدن بزمین. (منتهی الارب). چسبیدن بزمین
لغت نامه دهخدا
ضمج
(حَ)
نیک آلودن بدن را به بوی خوش و تر کردن از آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمج
تصویر سمج
سرداب، نقب، راه زیرزمینی، زندان زیرزمینی، برای مثال در سمجی چون توانم آرمیدن / کز تنگی آن نمی توان خسبیدن (مسعودسعد - ۵۹۷)، آغل گوسفند در کوه یا زیر زمین، سنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
درون، اندرون، میان، داخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمج
تصویر سمج
دارای عادت به پیگری مصرانه و معمولاً ناپسند مثلاً گدای سمج، مصر، پیگیر، قبیح، زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
برجای ماندن، عاجز شدن، بیمار و زمین گیر شدن، برجاماندگی، زمین گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمج
تصویر زمج
جسمی بلوری حلال در آب با خاصیت قبض بسیار که در نساجی و داروسازی و رنگرزی کاربرد دارد، زاج سفید، سولفات پتاس و آلومینیم، زمه، شبّ یمانی، شبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همج
تصویر همج
مردم پست، فرومایه و احمق
فرهنگ فارسی عمید
خشمگین دو برادران از مرغان شکاری صمغ (مطلقا)، زاج زاگ. پرنده ایست شکاری از نوع عقاب و کوچکتر از آن و به رنگ او سرخی غلبه دارد. یا زمج مائی (آبی) پرنده ایست آبی سفید رنگ بقد کبوتر و جز ماهی چیزی نخورد نورس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
اندرون، طی آنست، در میان سخن
فرهنگ لغت هوشیار
گرسنگی، سگالش بد، مگس خر، گوسفند لاغر، گول: مرد، بی سر و پا نوعی مگس ریزه شبیه پشه که بر روی گوسفند و خر نشیند، گوسفند لاغر، میش کلانسال، مردم فرومایه و احمق. یا همج رعاع. (همج جمع همجه. پشه خرد رعاع عوام مردم) عوام مردم عوام الناس. توضیح الناس ثلثه: عالم ربانی و متعلم علی سبیل نجاه وهمج رعاع
فرهنگ لغت هوشیار
رطوبت اندک نم: سنگ بی نمچ و آب بی زایش همچو نادان بود بارایش. (عنصری) توضیح در لفا اق. 68 و} 74 نمج {آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضج
تصویر مضج
نالنده بانگ زننده ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمج
تصویر لمج
به کنج دهن خوردن، گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمج
تصویر گمج
دیگ سفالین که در آن خوراک پزند نان خمیر نا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمج
تصویر کمج
بن ران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمج
تصویر عمج
مار، پیچ پیچان رفتن، به شتاب رفتن، شناوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمج
تصویر طمج
جودر از گیاهان خود روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجم
تصویر ضجم
کج دهنی، کج زنخی، کج شدن خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرج
تصویر ضرج
شکافتن، افگندن، آلودن: کسی را به خون
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از حرکات و اعراب کلمه که در موقع تلفظ آن لبها جمع میشود و در فارسی پیش میگویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمج
تصویر ثمج
آمیختن هم آمیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمج
تصویر دمج
موی تافته دوست همنشین یار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمج
تصویر رمج
سرگین انداختن پیخال انداختن، سرگین پیخال
فرهنگ لغت هوشیار
نگندن نگنده زدن بخیه زدن یا کوک زدن درشت و گشاد گشاد، در آمیختن، تند رفتن، به شتاب انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمج
تصویر سمج
بد و ناخوش و زشت، بدمزه، ناشیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پمج
تصویر پمج
گونه ای خرما در جیرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمج
تصویر خمج
بویناکی بوی گرفتگی، تباهخویی، تباهدینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امج
تصویر امج
گرم شدن، تشنه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمج
تصویر سمج
((س مِ))
زشت، ناپسند، بی حیا، پررو، جمع سماج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمج
تصویر سمج
((سُ مْ))
نقب، راه زیر زمینی، سرداب، زندان زیرزمینی، آغل گوسفندان در زیرزمین یا در کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضمن
تصویر ضمن
افزون، افزون بر، درکنار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمج
تصویر سمج
گرانجان
فرهنگ واژه فارسی سره