ضبوء. دوسیدن بزمین، برچفسانیدن کسی را بزمین، پنهان شدن. پنهان شدن تا بفریبد کسی را، برآمدن. بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن بدان، شرم داشتن از کسی. (منتهی الارب)
ضُبوء. دوسیدن بزمین، برچفسانیدن کسی را بزمین، پنهان شدن. پنهان شدن تا بفریبد کسی را، برآمدن. بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن بدان، شرم داشتن از کسی. (منتهی الارب)
درختان انبوه در وادی که در آن پنهان توان شدن. یقال: هو یمشی الضراء، اذا مشی مستخفیاً فیما یواری من الشجر، زمین نشیب با اندک درخت که جای میگیرد در آن ددان. (منتهی الارب)
درختان انبوه در وادی که در آن پنهان توان شدن. یقال: هو یمشی الضراء، اذا مشی مستخفیاً فیما یواری من الشجر، زمین نشیب با اندک درخت که جای میگیرد در آن ددان. (منتهی الارب)
ضرّ. گزند، سختی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). بدحالی. (منتهی الارب). مقابل سرّاء. درشتی. درویشی. (دهار). بأساء. بدبختی. تنگی. دشخواری: الذین ینفقون فی السرّاء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کننددر خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). فسبحان من لایحمد سواء علی السرّاء و الضرّاء. (تاریخ بیهقی ص 299). اختصه بالطرایق الرضیه التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر اﷲ تعالی و قضائه و الرضا ببأسائه و ضرائه. (تاریخ بیهقی ص 299). گه اندر نعمتی مغرور و غافل گه اندر تنگدستی خسته و ریش چو در سرّا و ضرّا کارت اینست ندانم کی بحق پردازی از خویش. سعدی (گلستان). ، رنجوری، نقصان در مال و جان (بأساء و ضراء... مؤنثان لا مذکر لهما. قال الفراء: لو جمعا علی ابؤس و اضرّ کما یجمع النعماء بمعنی النعمه علی انعم لجاز). (منتهی الارب). ج، اضرّ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، برجاماندگی. (منتهی الارب)
ضرّ. گزند، سختی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). بدحالی. (منتهی الارب). مقابل سرّاء. درشتی. درویشی. (دهار). بأساء. بدبختی. تنگی. دشخواری: الذین ینفقون فی السرّاء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کننددر خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). فسبحان من لایحمد سواء علی السَرّاء و الضرّاء. (تاریخ بیهقی ص 299). اختصه بالطرایق الرضیه التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر اﷲ تعالی و قضائه و الرضا ببأسائه و ضرائه. (تاریخ بیهقی ص 299). گه اندر نعمتی مغرور و غافل گه اندر تنگدستی خسته و ریش چو در سرّا و ضرّا کارت اینست ندانم کی بحق پردازی از خویش. سعدی (گلستان). ، رنجوری، نقصان در مال و جان (بأساء و ضراء... مؤنثان لا مذکر لهما. قال الفراء: لو جمعا علی اَبؤس و اَضرّ کما یجمع النعماء بمعنی النعمه علی اَنعم لجاز). (منتهی الارب). ج، اَضُرّ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، برجاماندگی. (منتهی الارب)
کفک برآوردن شیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، سخت گریستن کودک. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بانگ کردن شتر و کفتار و شترمرغ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بانگ کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن شتر و آهو. (مصادر اللغۀ زوزنی) : و مردمان که در عداد ایغوران بودند از صهیل خیول و رغاء جمال و شهیق و زئیر سباع و کلاب... (جهانگشای جوینی)
کفک برآوردن شیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، سخت گریستن کودک. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بانگ کردن شتر و کفتار و شترمرغ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بانگ کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن شتر و آهو. (مصادر اللغۀ زوزنی) : و مردمان که در عداد ایغوران بودند از صهیل خیول و رغاء جمال و شهیق و زئیر سباع و کلاب... (جهانگشای جوینی)
جایگاهی است در شعر هذیل. ساعده بن جویّه گوید: شاعر فرزندی ازآن خویش را که در این سرزمین هلاک شده بدین شعر مرثیت گفته و شعر اینست: لعمرک ما ان ذاضهاء بهیّن علی ّ و ما اعطیته سیب نائل. و از ذاضهاء پسر خویش خواهد که در آن زمین مدفون گشته است. (معجم البلدان)
جایگاهی است در شعر هذیل. ساعده بن جُویّه گوید: شاعر فرزندی ازآن ِ خویش را که در این سرزمین هلاک شده بدین شعر مرثیت گفته و شعر اینست: لعمرک ما ان ذاضُهاء بهَیِّن علی ّ و ما اعطیته ُ سیب نائل. و از ذاضهاء پسر خویش خواهد که در آن زمین مدفون گشته است. (معجم البلدان)
میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان، شاعر، از احفاد شاه اسماعیل صفوی است، او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود، این بیت از اوست: چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم، (از قاموس الاعلام ترکی) میرزا یوسف قزوینی، شاعر، چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست، این شعر از اوست: فغان که مردم و یاری درین دیارم نیست نشان پای کسی بر سر مزارم نیست، (از قاموس الاعلام ترکی) محمد بن محمد بسطامی، هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست: در عشق بسی سؤال باشد کو را نبود جواب هرگز، (از ریاض العارفین ص 219) ابن ابی الضوء القرطبی، مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن، (روضات الجنات ص 335) ابن خریف، محدث است
میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان، شاعر، از احفاد شاه اسماعیل صفوی است، او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود، این بیت از اوست: چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم، (از قاموس الاعلام ترکی) میرزا یوسف قزوینی، شاعر، چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست، این شعر از اوست: فغان که مُردم و یاری درین دیارم نیست نشان پای کسی بر سر مزارم نیست، (از قاموس الاعلام ترکی) محمد بن محمد بسطامی، هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست: در عشق بسی سؤال باشد کو را نبود جواب هرگز، (از ریاض العارفین ص 219) ابن ابی الضوء القرطبی، مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن، (روضات الجنات ص 335) ابن خریف، محدث است
جستن کسی را و اعانت کردن او را در طلب. (منتهی الارب). طلبیدن کسی را. (از اقرب الموارد). بغی، بغیه، بغیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصادر مذکور شود. جستن یعنی طلبیدن. (مؤید الفضلاء). خواستن. (غیاث) (آنندراج) ، پا سپر کردن و وطی نمودن. (از منتهی الارب) ، آمیختن سخن و جز آن را. (ناظم الاطباء) زنا کردن. (سروری) (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (منتهی الارب). زنا کردن و فاحشه شدن. (غیاث). قال اﷲ تعالی: لاتکرهوا فتیاتکم علی البغاء. (قرآن 33/24) (منتهی الارب). مباغاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مباغاه شود.
جستن کسی را و اعانت کردن او را در طلب. (منتهی الارب). طلبیدن کسی را. (از اقرب الموارد). بُغی، بُغیَه، بِغیَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصادر مذکور شود. جستن یعنی طلبیدن. (مؤید الفضلاء). خواستن. (غیاث) (آنندراج) ، پا سپر کردن و وطی نمودن. (از منتهی الارب) ، آمیختن سخن و جز آن را. (ناظم الاطباء) زنا کردن. (سروری) (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (منتهی الارب). زنا کردن و فاحشه شدن. (غیاث). قال اﷲ تعالی: لاتکرهوا فتیاتکم علی البغاء. (قرآن 33/24) (منتهی الارب). مباغاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مباغاه شود.
ظاهراً حیوانی که حیوانات دیگر را فاسد کند (از لحاظ جنسی). (از دزی ج 1 ص 102). و هذا الحیوان (ای الضبع) بغاء و ذلک انه لایمر به حیوان من جنسه الا ’علاه’. (ابن البیطار) ، چشمه ای است بسیار آب و نخل مر آل آن حضرت را {{صفت}}. (منتهی الارب). چشمه ای بسیارآب و دارای نخلهای زیاد که متعلق به آل آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله میباشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
ظاهراً حیوانی که حیوانات دیگر را فاسد کند (از لحاظ جنسی). (از دزی ج 1 ص 102). و هذا الحیوان (ای الضبع) بغاء و ذلک انه لایمر به حیوان من جنسه الا ’علاه’. (ابن البیطار) ، چشمه ای است بسیار آب و نخل مر آل آن حضرت را {{صِفَت}}. (منتهی الارب). چشمه ای بسیارآب و دارای نخلهای زیاد که متعلق به آل آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله میباشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
ببانگ آوردن کسی را و برانگیختن کسی را بر بانگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برانگیختن به ضغاء، و ضغاء بمعنی بانگ روباه و گربه و مانند آن است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، پشتواره ای از کتب و جزآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اضباره ای از کتب. (از اقرب الموارد). رجوع به اضباره شود. دسته های نامه ها، سنگریزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اضامیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به اضامیم شود
ببانگ آوردن کسی را و برانگیختن کسی را بر بانگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برانگیختن به ضُغاء، و ضغاء بمعنی بانگ روباه و گربه و مانند آن است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، پشتواره ای از کتب و جزآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اضباره ای از کتب. (از اقرب الموارد). رجوع به اضباره شود. دسته های نامه ها، سنگریزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اضامیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به اضامیم شود
ضواء، (منتهی الارب)، روشنی، روشنائی، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، سو، سنا، تاب (در مهتاب، چنانکه نور شید است در خورشید)، روشنائی ذاتی، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است، روشنی آفتاب، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است، (غیاث) (آنندراج) : برافکند پیری ضیا بر سرت بچشم بتان ظلمت است آن ضیا نبینی که باز سپیدی کنون اگر کبک بگریزد از تو سزا، ابوالمثل، بدانگهی که هور قیرگون شود چو روی عاشقان شود ضیای او، منوچهری، مجرّه چون ضیا که اندراوفتد بروزن و نجوم او هبای او، منوچهری، عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش، ناصرخسرو، از میغ درّبار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست، ناصرخسرو، این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا، ناصرخسرو، تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست، مسعودسعد، چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم، مسعودسعد، دولت از رای اوگرفته شرف عالم از روی او گرفته ضیا، مسعودسعد، بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا، خاقانی، مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا خانه دین راست گنج، گنج هدی را نصاب، خاقانی، دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او شمع خزانۀملکوت افکند ضیا، خاقانی، نه روح را پس ترکیب صورتست نزول نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا، خاقانی، چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا، خاقانی، نور ازآن ماه باشد وین ضیا آن خورشید این فروخوان از نبا، مولوی، شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر وآن قمر را نور خواند این را نگر، مولوی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق، بیت: دیده بگشا خدای را می بین عین او را بعین باقی بین، کذا فی کشف اللغات، و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیه الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیره المنوره الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیه من حیث تعقلها بالکون مخالطه بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک
ضِواء، (منتهی الارب)، روشنی، روشنائی، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، سو، سنا، تاب (در مهتاب، چنانکه نور شید است در خورشید)، روشنائی ذاتی، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است، روشنی آفتاب، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است، (غیاث) (آنندراج) : برافکند پیری ضیا بر سرت بچشم بتان ظلمت است آن ضیا نبینی که باز سپیدی کنون اگر کبک بگریزد از تو سزا، ابوالمثل، بدانگهی که هور قیرگون شود چو روی عاشقان شود ضیای او، منوچهری، مجرّه چون ضیا که اندراوفتد بروزن و نجوم او هبای او، منوچهری، عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش، ناصرخسرو، از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست، ناصرخسرو، این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا، ناصرخسرو، تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست، مسعودسعد، چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم، مسعودسعد، دولت از رای اوگرفته شرف عالم از روی او گرفته ضیا، مسعودسعد، بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا، خاقانی، مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا خانه دین راست گنج، گنج هدی را نصاب، خاقانی، دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او شمع خزانۀملکوت افکند ضیا، خاقانی، نه روح را پس ترکیب صورتست نزول نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا، خاقانی، چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا، خاقانی، نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیا آن ِ خورشید این فروخوان از نُبا، مولوی، شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر وآن قمر را نور خواند این را نگر، مولوی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق، بیت: دیده بگشا خدای را می بین عین او را بعین باقی بین، کذا فی کشف اللغات، و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیه الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیره المنوره الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیه من حیث تعقلها بالکون مخالطه بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک