جدول جو
جدول جو

معنی ضراعه - جستجوی لغت در جدول جو

ضراعه
(ضُ عَ)
قلعتی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ضراعه
فروتنی نمودن، خواری نمودن حقیر گردیدن، بزاری خواستن زاریدن تضرع کردن، سست و ناتوان گردیدن، رام شدن، فروتنی، خواری، زاری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دراعه
تصویر دراعه
جامه ای که جلوی آن باز باشد، جبه، قبا، جامۀ بلندی که مشایخ و زهاد بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضراعت
تصویر ضراعت
تضرع کردن، زاری کردن، فروتنی کردن، سست و ناتوان گردیدن، خواری و زاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یراعه
تصویر یراعه
نی
کنایه از قلم
در موسیقی کنایه از نی لبک
بیشه
احمق
جبان، شترمرغ ماده
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، ولدالزّنا، آتشک، شب افروز، شب فروز، شب تاب، کرم شب افروز، چراغک، شب چراغک، کاونه، چراغینه، کمیچه، آتشیزه
فرهنگ فارسی عمید
(ذَرْ را عَ)
المعدیه: و من المجانین و الموسوسین و النوکی: ابن خنان و صباح الموسوس و... و منهم دغه و جهیزه و شوله و ذرّاعهالمعدیه. (ص 178 ج 2 از البیان والتبیین). و در عقدالفرید آمده است که: النوکی من نساء الاشراف، ذغه العجیله و جهیزه و شوله و ذراعه. (ج 7 ص 180)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
اراعت. اراعت قوم، بسیار و افزون شدن طعام ایشان. افزونی کردن طعام. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
بوی شتر ماده. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
خواری و فروتنی کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ راعَ)
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را عَ/ دُ را عَ)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364).
به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان
بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز.
ناصرخسرو.
مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی).
لاجرم جبه ودراعۀ من
از عبائی و برد گشت این بار.
مسعودسعد.
نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص).
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب.
سنائی.
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
خاقانی.
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه بچار جوی شستیم.
خاقانی.
ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت.
نظامی.
دراعه درید و درع می دوخت
زنجیر برید و بند می سوخت.
نظامی.
به دراعه ای درگریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش.
نظامی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است
دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد.
سعدی.
از سبزه و آب گشته موجود
دراعۀ خضر و درع داود.
(از ترجمه محاسن اصفهان آوی).
تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ مُ)
رضاعه. رضاعه. رضاع. رضاع. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رضاعه و رضاع شود
لغت نامه دهخدا
(زِ عَ)
حرفه و شغل کشتکاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را عَ)
جمع واژۀ زرّاع. (اقرب الموارد). رجوع به زراعون و زراع (معنی دوم) شود
موضع کشاورزی، مانند ملاحه برای موضع نمک. ج، زراعات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ)
تخم ریختن برای کاشتن. (آنندراج). زرع. (اقرب الموارد). کشاورزی. (دهار). و این لغت در اصل زرع است که فارسیان درآن تصرف کرده چنان استعمال کرده اند... (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ را عَ)
اندک از گیاه. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کون. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ عَ)
اسم است از ارضاع به معنی شیر دادن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
باد پس پشت که باد دبور باشد یا میان دبور و جنوب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَرْ رُهْ)
مصدر به معنی رضاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شیر مکیدن بچه مادر را. (منتهی الارب). شیر خوردن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 252) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی). شیرخوارگی. (آنندراج). رجوع به رضاع شود، شیردادن. (دهار) (از یادداشت مؤلف) ، (از باب شرف یشرف) لئیم و بخیل گردیدن، و چون رضاعه به لاّمه ردیف کنند از باب کرم آید و گویند لؤم و رضع، ولی چون مفرد استعمال شود رضع از باب سمع و نیز ازباب فتح رضع گویند. (ناظم الاطباء). لئیم و بخیل شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لئیم شدن. (دهار). فرومایه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
یراعه در فارسی: نی نای، نیستان، ترسو بزدل، گول، شتر مرغ ماده گول و بددل، شترمرغ ماده، بیشه نشیب نیستان ناک، کرم شب تاب
فرهنگ لغت هوشیار
گزند رساندن، نابینا شدن، کاستی: در داراک نابینا شدن، گزند رسانیدن، نابینایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضراعت
تصویر ضراعت
زاری کردن، فروتنی نمودن، ناتوان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرامه
تصویر ضرامه
بن ون از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضراوه
تصویر ضراوه
آزمندی، خو گیری، پی نخچیر دویدن: سگ، درنده شدن: سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضلاعه
تصویر ضلاعه
پهلو یابی پهلو دار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراعه
تصویر سراعه
مونث سراع: شتابان زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراعه
تصویر خراعه
بی بند و باری، بی باکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراعه
تصویر زراعه
برزگری کشاورزی دامپروری کشت، کشتزار کشتزار
فرهنگ لغت هوشیار
شیرخوارگی شیر دادن شیر دان، پستانک شیر خوردن کودک از پستان مادر، شیر خوارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
قبا، جعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یراعه
تصویر یراعه
((یَ عَ یا ع ِ))
گول و بد دل، شترمرغ ماده، بیشه نشیب، نیستان ناک، کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراعه
تصویر دراعه
((دُ رّ عِ))
جامه دراز که مشایخ و زهاد به تن کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضراعت
تصویر ضراعت
((ضَ عَ))
خواری، زاری
فرهنگ فارسی معین