کوهی است. ابن مقبل گوید: فصبّحن من ماء الوحیدین نقره بمیزان رعم اذ بدا ضدوان. ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضدوان دو کوهست، ضدیان بالیاء مثله. (منتهی الارب)
کوهی است. ابن مقبل گوید: فصبّحْن َ من ماء الوحیدین نقره بمیزان رعم اذ بدا ضدوان. ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضَدَوان دو کوهست، ضَدَیان بالیاء مثله. (منتهی الارب)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
شهرکی است نزدیک صنعاء و بنام وادئی که بهمین نام و در کنار آن واقعست موسوم گردیده و بین آن وادی و صنعا چهار فرسنگ است. یاقوت در وصف آن گوید: و هو واد ملعون حرج مشئوم حجارته تشبه انیاب الکلاب لایقدر احد یطؤه بوجه و لا سبب و لاینبت شیئاً و لایستطیع طائر ان یمرّ به فاذا قاربه مال عنه و قیل هی الارض التی ذکرها الله تعالی فی کتابه العزیز و قیل انها کانت احسن بقاع الله فی الارض و اکثرها نخلاً و فاکههً و ان اهلها غدوا الیها و تواصوا الا یدخلها علیهم مسکین فاصبحوا فوجدوا ناراً تأجج فمکثت النار تتقد فیها ثلاثمائه سنه. (معجم البلدان). ضروان نام دهی است. (غیاث) (آنندراج). - اصحاب ضروان، درباره اصحاب ضروان ابوالفتوح رازی در تفسیر (ج 4 ص 377) ذیل آیۀ ’انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا لیصرمنّها مصبحین (17/68) آرد:... بیازمودیم ایشان را یعنی اهل مکه را چنانکه امتحان و ابتلا کردیم اهل آن بستان را یعنی اهل صروان (کذا به صاد مهمله) را. ابوصالح گفت از عبدالله عباس، بستانی است در یمن آن را صروان خوانند پیش از صنعا به دو فرسنگ بر گذر آنانکه بصنعا روند و مردی را بود از اهل صلاح و نمازکن و عادت او آن بود که چون خرما خواستی بریدن هرچه از درخت بیفتادی درویشان را بودی و تا بر درخت بودی رهگذریان را منع نبودی و چون تمام بچیدی حق تمام بدرویشان دادی و خدای تعالی او را از برای آن برکت می داد، چون مرد و از دنیا برفت سه پسر بود او را بمیراث به ایشان رسید با یکدیگر گفتندما این نتوانیم کرد که پدر ما کرد از آنکه یک نیمه از میوۀ این بستان کمابیش بدرویشان دادی که ما را عیال بسیار است و مال اندک راه برگرفتند برهگذران و چون وقت ارتفاع بود درویشان بعادت آمدند گفتند امروز و فردا وقت نیست هنوز. آنگه اتفاق کردند که شبی بروند و در شب بر آن درختان باز کنند پنهان از درویشان و بر آن سوگند خوردند و استثنا نکردند آن شب که به این اتفاق کردند عذابی بیامد و آتشی و جملۀ درختان را با بر بسوخت. خدای تعالی در این آیه قصۀ ایشان کرد: قصۀ اصحاب ضروان خوانده ای پس چرا در حیله جوئی مانده ای. مولوی
شهرکی است نزدیک صنعاء و بنام وادئی که بهمین نام و در کنار آن واقعست موسوم گردیده و بین آن وادی و صنعا چهار فرسنگ است. یاقوت در وصف آن گوید: و هو واد ملعون حرج مشئوم حجارته تشبه انیاب الکلاب لایقدر احد یطؤه بوجه و لا سبب و لاینبت شیئاً و لایستطیع طائر ان یمرّ به فاذا قاربه مال عنه و قیل هی الارض التی ذکرها الله تعالی فی کتابه العزیز و قیل انها کانت احسن بقاع الله فی الارض و اکثرها نخلاً و فاکههً و ان اهلها غدوا الیها و تواصوا الا یدخلها علیهم مسکین فاصبحوا فوجدوا ناراً تأجج فمکثت النار تتقد فیها ثلاثمائه سنه. (معجم البلدان). ضروان نام دهی است. (غیاث) (آنندراج). - اصحاب ضروان، درباره اصحاب ضروان ابوالفتوح رازی در تفسیر (ج 4 ص 377) ذیل آیۀ ’انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنه اذ اَقْسَموا لَیَصْرِمُنَّها مُصبحین (17/68) آرد:... بیازمودیم ایشان را یعنی اهل مکه را چنانکه امتحان و ابتلا کردیم اهل آن بستان را یعنی اهل صروان (کذا به صاد مهمله) را. ابوصالح گفت از عبدالله عباس، بستانی است در یمن آن را صروان خوانند پیش از صنعا به دو فرسنگ بر گذر آنانکه بصنعا روند و مردی را بود از اهل صلاح و نمازکن و عادت او آن بود که چون خرما خواستی بریدن هرچه از درخت بیفتادی درویشان را بودی و تا بر درخت بودی رهگذریان را منع نبودی و چون تمام بچیدی حق تمام بدرویشان دادی و خدای تعالی او را از برای آن برکت می داد، چون مُرد و از دنیا برفت سه پسر بود او را بمیراث به ایشان رسید با یکدیگر گفتندما این نتوانیم کرد که پدر ما کرد از آنکه یک نیمه از میوۀ این بستان کمابیش بدرویشان دادی که ما را عیال بسیار است و مال اندک راه برگرفتند برهگذران و چون وقت ارتفاع بود درویشان بعادت آمدند گفتند امروز و فردا وقت نیست هنوز. آنگه اتفاق کردند که شبی بروند و در شب برِ آن درختان باز کنند پنهان از درویشان و بر آن سوگند خوردند و استثنا نکردند آن شب که به این اتفاق کردند عذابی بیامد و آتشی و جملۀ درختان را با بَر بسوخت. خدای تعالی در این آیه قصۀ ایشان کرد: قصۀ اصحاب ضَرْوان خوانده ای پس چرا در حیله جوئی مانده ای. مولوی
حارث بن عمرو بن قیس از قیس عیلان از عدنانیه. جدی جاهلی است که مسکن فرزندان آن به طائف بوده بواسطۀ غلبۀ ثقیف به تهامه کوچ کردند و سپس به افریقیه و جز آن پراکنده شدند.
حارث بن عمرو بن قیس از قیس عیلان از عدنانیه. جدی جاهلی است که مسکن فرزندان آن به طائف بوده بواسطۀ غلبۀ ثقیف به تهامه کوچ کردند و سپس به افریقیه و جز آن پراکنده شدند.
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. به خواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان. فردوسی. دوان داغ دل خستۀ روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار. فردوسی. دوان شد به بالین او اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. فردوسی. شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن. منوچهری. بزاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم. (ویس و رامین). شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان از پس نادان و میر و شاه دوانم. ناصرخسرو. پس آن کلکها و زبانها همه به مدحت دوان و روان باشدی. (کلیله و دمنه). او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام. خاقانی. ورتو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان. مولوی. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدی (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن: همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن روان. فردوسی. بباید دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. چو بشنید نوش آذر پهلوان بر آن بارۀ دژ برآمد دوان. فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با توآیم درین کارزار. فردوسی. وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی (بوستان). - دوان رفتن، رفتن در حال دویدن: دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی. - دوان شدن، در حال دویدن رفتن: اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی. - دوان عمر، عمر زودگذر و فرار: عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو. - دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) : دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. بپرسید ز ایشان جهان پهلوان کزاین سان دهی و آب هر سو دوان. اسدی. اشک دیده ست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان. مولوی. ، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) : ای خردمند پس گمان تو چیست وین دوان آسیا کی آساید؟ ناصرخسرو
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. به خواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان. فردوسی. دوان داغ دل خستۀ روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار. فردوسی. دوان شد به بالین او اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. فردوسی. شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن. منوچهری. بزاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم. (ویس و رامین). شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان از پس نادان و میر و شاه دوانم. ناصرخسرو. پس آن کلکها و زبانها همه به مدحت دوان و روان باشدی. (کلیله و دمنه). او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام. خاقانی. ورتو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان. مولوی. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدی (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن: همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن روان. فردوسی. بباید دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. چو بشنید نوش آذر پهلوان بر آن بارۀ دژ برآمد دوان. فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با توآیم درین کارزار. فردوسی. وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی (بوستان). - دوان رفتن، رفتن در حال دویدن: دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی. - دوان شدن، در حال دویدن رفتن: اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی. - دوان عمر، عمر زودگذر و فرار: عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو. - دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) : دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. بپرسید ز ایشان جهان پهلوان کزاین سان دهی و آب هر سو دوان. اسدی. اشک دیده ست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان. مولوی. ، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) : ای خردمند پس گمان تو چیست وین دوان آسیا کی آساید؟ ناصرخسرو