عدد ده، برای مثال اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی - ۵۳۹) کنیزک، پرستار، دایه، برای مثال با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری - ۵۴)، کنایه از فرومایه، کنایه از پریشان خاطر، حامله، آبستن
عدد ده، برای مِثال اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی - ۵۳۹) کنیزک، پرستار، دایه، برای مِثال با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری - ۵۴)، کنایه از فرومایه، کنایه از پریشان خاطر، حامله، آبستن
استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب شرقی دریای خزر سکنی داشتند موسوم به داه یا بزبان اوستائی ’دا ا’ بودند. (ایران باستان ج 1 ص 227). و نیز رجوع به همان کتاب ج 1 ص 454 شود. داها. داهه
استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب شرقی دریای خزر سکنی داشتند موسوم به داه یا بزبان اوستائی ’دا اِ’ بودند. (ایران باستان ج 1 ص 227). و نیز رجوع به همان کتاب ج 1 ص 454 شود. داها. داهه
کنیزک، (برهان) (غیاث)، امه، خدمتکار کنیز، مولاه، جاریه، وصیفه، خادمه، پرستار، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان)، مقابل بنده، مقابل عبد، دده، پرستار چون زن باشد، قثام، ام دفار، دفار، رغال، معز، کهداء، (منتهی الارب)، کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : خنک آن میر که در خانه آن بارخدای پسر و دختر آن میر بود بنده و داه، فرخی، مریخ روز معرکه شاها غلام تست چونانکه زهره روز میزد است داه تو، فرخی، تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه، فرخی، تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان، منوچهری، بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس چه زن، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه، انوری، تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه، انوری، با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است با نوبتیت گفته که خورشید داه تست، انوری، در حریم حرمت آگینش چو عرش دختر ففغور و قیصر داه باد، سنائی، گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را، سنائی، مصطفی جد و مرتضی پدریم زان فلک بنده و جهان داهیم، اثیر اخسیکتی، آن بنشنیده ای که در راهی آن مخنث چه گفت با داهی که همی شد پی گشاد گره بهر بی بی بسوی زاهد ده تا بدو میوه سست شاخ شود راه زادن بر او فراخ شود گفت بگذار ترهات خسان رو به بی بی سلام من برسان پس به بی بی بگوی کز ره درد با چنین کون هلیله نتوان خورد چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقت زادن، سنائی، هفت خاتون را در این خرگاه سبز داه این درگاه والا دیده ام، خاقانی، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردن مشتی داه شد، (از مقدمۀ رفاء بر حدیقه)، بعنس، داه خویله، امه بظراء، داه درازتلاق، یا بیظر، دشنامی است داه را، ازرع، آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد، منتفشه، داه پراکنده موی، جوخی، اسم است برای داهان، (منتهی الارب)، ابنه اقعدی و ابنه قومی، داه از طریق کنایه، امه مدکه، داه توانا بر کار، عافطه، داه شبانی کننده، امه عتیقه، داه آزاد کننده، قطین، داهان، قینه، داه سرودگوی، سریه، داه فراشی، قطاف، داه و کنیزک، (منتهی الارب)، - داه خرابات، کنایه از گدای خرابات است، (آنندراج) : تا می بقدح هست منم شاه خرابات چون باده کمی کرد شوم داه خرابات، میریحیی شیرازی، - داه عرب، کنیز عرب، (آنندراج)، چون معیشت اعراب تنگ بود، حال داه ایشان پریشان تر شود و لهذا در فارسی خرابی و پریشانی داه عرب مثل شده است: گویند همه که هست خاتون عرب خاتون عرب نیست که داه عرب است، ملاطغرا (در هجو شیخ محمد خاتون عرب)، خورده صد ره بر زمین از دختر داه عرب در مقام روز طالع کوکب نامرد ما، ملاطغرا، هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر، صائب، ، مخفف دایه که مادر باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، زن آبستن، کنایه از ذلیل و خوار است، (غیاث)، بددل و ناکس، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، دون همت و ترسنده: اندر این مدت که نفس پاک و ذات کاملت داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه، سلمان ساوجی (از شرفنامۀ منیری)، ، ده، (برهان)، ده بشمار بود، عشره، ده باشد به شمار، عددنه بعلاوه یک، عدد میان نه و یازده: داه و چهار، چهارده: اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده روان در دو و داه، رودکی، هفت سالار کاندرین فلکند همه گرد آمدند در دو و داه، رودکی، (در این دو بیت مراد از دو و داه، دوازده یعنی بروج اثناعشرست)، الا تا ماه نو خمیده کمانست سپر باشد مه داه و چهارا، ابوشکور (از لغت نامۀ اسدی)، ابر داه و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای، فردوسی (از فرهنگ اسدی)
کنیزک، (برهان) (غیاث)، امه، خدمتکار کنیز، مولاه، جاریه، وصیفه، خادمه، پرستار، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان)، مقابل بنده، مقابل عبد، دَدَه، پرستار چون زن باشد، قثام، ام دفار، دفار، رغال، معز، کهداء، (منتهی الارب)، کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : خنک آن میر که در خانه آن بارخدای پسر و دختر آن میر بود بنده و داه، فرخی، مریخ روز معرکه شاها غلام تست چونانکه زهره روز میزد است داه تو، فرخی، تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه، فرخی، تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان، منوچهری، بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس چه زن، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه، انوری، تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه، انوری، با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است با نوبتیت گفته که خورشید داه تست، انوری، در حریم حرمت آگینش چو عرش دختر ففغور و قیصر داه باد، سنائی، گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را، سنائی، مصطفی جد و مرتضی پدریم زان فلک بنده و جهان داهیم، اثیر اخسیکتی، آن بنشنیده ای که در راهی آن مخنث چه گفت با داهی که همی شد پی گشاد گره بهر بی بی بسوی زاهد ده تا بدو میوه سست شاخ شود راه زادن بر او فراخ شود گفت بگذار ترهات خسان رو به بی بی سلام من برسان پس به بی بی بگوی کز ره درد با چنین کون هلیله نتوان خورد چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقت زادن، سنائی، هفت خاتون را در این خرگاه سبز داه این درگاه والا دیده ام، خاقانی، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردن مشتی داه شد، (از مقدمۀ رفاء بر حدیقه)، بعنس، داه خویله، امه بظراء، داه درازتلاق، یا بیظر، دشنامی است داه را، ازرع، آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد، منتفشه، داه پراکنده موی، جوخی، اسم است برای داهان، (منتهی الارب)، ابنه اقعدی و ابنه قومی، داه از طریق کنایه، امه مدکه، داه توانا بر کار، عافطه، داه شبانی کننده، امه عتیقه، داه آزاد کننده، قطین، داهان، قینه، داه سرودگوی، سریه، داه فراشی، قطاف، داه و کنیزک، (منتهی الارب)، - داه خرابات، کنایه از گدای خرابات است، (آنندراج) : تا می بقدح هست منم شاه خرابات چون باده کمی کرد شوم داه خرابات، میریحیی شیرازی، - داه عرب، کنیز عرب، (آنندراج)، چون معیشت اعراب تنگ بود، حال داه ایشان پریشان تر شود و لهذا در فارسی خرابی و پریشانی داه عرب مثل شده است: گویند همه که هست خاتون عرب خاتون عرب نیست که داه عرب است، ملاطغرا (در هجو شیخ محمد خاتون عرب)، خورده صد ره بر زمین از دختر داه عرب در مقام روز طالع کوکب نامرد ما، ملاطغرا، هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر، صائب، ، مخفف دایه که مادر باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، زن آبستن، کنایه از ذلیل و خوار است، (غیاث)، بددل و ناکس، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، دون همت و ترسنده: اندر این مدت که نفس پاک و ذات کاملت داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه، سلمان ساوجی (از شرفنامۀ منیری)، ، ده، (برهان)، ده بشمار بود، عشره، ده باشد به شمار، عددنه بعلاوه یک، عدد میان نه و یازده: داه و چهار، چهارده: اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده روان در دو و داه، رودکی، هفت سالار کاندرین فلکند همه گرد آمدند در دو و داه، رودکی، (در این دو بیت مراد از دو و داه، دوازده یعنی بروج اثناعشرست)، الا تا ماه نو خمیده کمانست سپر باشد مه داه و چهارا، ابوشکور (از لغت نامۀ اسدی)، ابر داه و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای، فردوسی (از فرهنگ اسدی)
جمع واژۀ ردهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به ردهه شود مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ رَدْهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رَدْهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به رَدْهه شود مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
پگاه، یا میان طلوع فجر و طلوع شمس، یقال: آتیک غداه غد. ج، غدوات. (منتهی الارب). بامداد، یا میان نماز صبح و طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد). غدوه. بکره. (اقرب الموارد). بام. (برهان قاطع ذیل بام). میان طلوع فجر و طلوع شمس. مقابل مساء: بر این بلندی جز مر ترا اجازت نیست که باری آید نزدیک (؟) این غدات و رواح. مسعودسعد. - صلوه غداه، نماز بامداد دوگانه. - غداهالصغری، دزی گوید این اصطلاحی است که من معنی دقیق آن را به دست نیاوردم: و ذلک (اجتیازنا القسم الثانی من النیل) وقت الغداه الصغری. (رحلۀ ابن جبیر). ظاهراً مراد صبح کاذب است و در تداول مغربیان به جای اصطلاح مزبور به کار میرفت
پگاه، یا میان طلوع فجر و طلوع شمس، یقال: آتیک غداه غد. ج، غَدَوات. (منتهی الارب). بامداد، یا میان نماز صبح و طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد). غدوه. بکره. (اقرب الموارد). بام. (برهان قاطع ذیل بام). میان طلوع فجر و طلوع شمس. مقابل مساء: بر این بلندی جز مر ترا اجازت نیست که باری آید نزدیک (؟) این غدات و رواح. مسعودسعد. - صلوه غداه، نماز بامداد دوگانه. - غداهالصغری، دزی گوید این اصطلاحی است که من معنی دقیق آن را به دست نیاوردم: و ذلک (اجتیازنا القسم الثانی من النیل) وقت الغداه الصغری. (رحلۀ ابن جبیر). ظاهراً مراد صبح کاذب است و در تداول مغربیان به جای اصطلاح مزبور به کار میرفت
تارجامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شود، تری شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسدیه. رجوع به سدی شود، ما انت بلحمه و لا سداه، یعنی نه زیان داری نه سود. (اقرب الموارد). رجوع به سدی شود
تارجامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شود، تری شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسدیه. رجوع به سدی شود، ما انت بلحمه و لا سداه، یعنی نه زیان داری نه سود. (اقرب الموارد). رجوع به سدی شود
مثانه مانندی که از شرم ناقه برآیدپیش از ولادت. (منتهی الارب) ، افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواه، ای سلعه. (منتهی الارب) ، شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم
مثانه مانندی که از شرم ناقه برآیدپیش از ولادت. (منتهی الارب) ، افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواه، ای سلعه. (منتهی الارب) ، شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم
در تداول مردم گیلان، خدا، شاه. (یادداشت بخط مؤلف) : اولاد ماهویه مروزی (= ماهوی سوری) قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزۀ اصفهانی)
در تداول مردم گیلان، خدا، شاه. (یادداشت بخط مؤلف) : اولاد ماهویه مروزی (= ماهوی سوری) قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزۀ اصفهانی)