جدول جو
جدول جو

معنی ضداه - جستجوی لغت در جدول جو

ضداه(ضُ)
جمع واژۀ ضادی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داه
تصویر داه
عدد ده، برای مثال اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی - ۵۳۹)
کنیزک، پرستار، دایه، برای مثال با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری - ۵۴)، کنایه از فرومایه، کنایه از پریشان خاطر، حامله، آبستن
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
بوی خوش دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جمع واژۀ قده (نوعی از مار). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَ)
استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب شرقی دریای خزر سکنی داشتند موسوم به داه یا بزبان اوستائی ’دا ا’ بودند. (ایران باستان ج 1 ص 227). و نیز رجوع به همان کتاب ج 1 ص 454 شود. داها. داهه
لغت نامه دهخدا
(هِن)
رجل داه، مرد زیرک. ج، دهاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کنیزک، (برهان) (غیاث)، امه، خدمتکار کنیز، مولاه، جاریه، وصیفه، خادمه، پرستار، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان)، مقابل بنده، مقابل عبد، دده، پرستار چون زن باشد، قثام، ام دفار، دفار، رغال، معز، کهداء، (منتهی الارب)، کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
خنک آن میر که در خانه آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه،
فرخی،
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد است داه تو،
فرخی،
تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه،
فرخی،
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان،
منوچهری،
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه،
انوری،
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه،
انوری،
با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست،
انوری،
در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر ففغور و قیصر داه باد،
سنائی،
گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را،
سنائی،
مصطفی جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم،
اثیر اخسیکتی،
آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشاد گره
بهر بی بی بسوی زاهد ده
تا بدو میوه سست شاخ شود
راه زادن بر او فراخ شود
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام من برسان
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن،
سنائی،
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده ام،
خاقانی،
جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردن مشتی داه شد، (از مقدمۀ رفاء بر حدیقه)، بعنس، داه خویله، امه بظراء، داه درازتلاق، یا بیظر، دشنامی است داه را، ازرع، آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد، منتفشه، داه پراکنده موی، جوخی، اسم است برای داهان، (منتهی الارب)، ابنه اقعدی و ابنه قومی، داه از طریق کنایه، امه مدکه، داه توانا بر کار، عافطه، داه شبانی کننده، امه عتیقه، داه آزاد کننده، قطین، داهان، قینه، داه سرودگوی، سریه، داه فراشی، قطاف، داه و کنیزک، (منتهی الارب)،
- داه خرابات، کنایه از گدای خرابات است، (آنندراج) :
تا می بقدح هست منم شاه خرابات
چون باده کمی کرد شوم داه خرابات،
میریحیی شیرازی،
- داه عرب، کنیز عرب، (آنندراج)، چون معیشت اعراب تنگ بود، حال داه ایشان پریشان تر شود و لهذا در فارسی خرابی و پریشانی داه عرب مثل شده است:
گویند همه که هست خاتون عرب
خاتون عرب نیست که داه عرب است،
ملاطغرا (در هجو شیخ محمد خاتون عرب)،
خورده صد ره بر زمین از دختر داه عرب
در مقام روز طالع کوکب نامرد ما،
ملاطغرا،
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر،
صائب،
، مخفف دایه که مادر باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، زن آبستن، کنایه از ذلیل و خوار است، (غیاث)، بددل و ناکس، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، دون همت و ترسنده:
اندر این مدت که نفس پاک و ذات کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه،
سلمان ساوجی (از شرفنامۀ منیری)،
، ده، (برهان)، ده بشمار بود، عشره، ده باشد به شمار، عددنه بعلاوه یک، عدد میان نه و یازده: داه و چهار، چهارده:
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه،
رودکی،
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه،
رودکی،
(در این دو بیت مراد از دو و داه، دوازده یعنی بروج اثناعشرست)،
الا تا ماه نو خمیده کمانست
سپر باشد مه داه و چهارا،
ابوشکور (از لغت نامۀ اسدی)،
ابر داه و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای،
فردوسی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ادات و آلات. (منتهی الارب). ادات و آن از هدی است به ابدال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
نخلستانی است بنی یشکر را به یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بیخودی و بیهوشی. (منتهی الارب). شداه، حیرت و دهش. (از اقرب الموارد)
شداه. و رجوع به شداه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شاد. راننده یا حدی خواننده برای شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سنگ بزرگ. ج، ردی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ. ج، ردی ̍. (مهذب الاسماء). صخره. ج، ردی ̍. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ردهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ردهه، به معنی مغاکی در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج). و رجوع به ردهه شود
مؤنث رداء. (منتهی الارب). چادر و بالاپوش و رداء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عادی. عدات. دشمنان
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طعام و شراب فراهم آوردۀ انبار ساخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه از طعام و شراب جمع شود. (از اقرب الموارد). الکدیه
لغت نامه دهخدا
(غَ)
پگاه، یا میان طلوع فجر و طلوع شمس، یقال: آتیک غداه غد. ج، غدوات. (منتهی الارب). بامداد، یا میان نماز صبح و طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد). غدوه. بکره. (اقرب الموارد). بام. (برهان قاطع ذیل بام). میان طلوع فجر و طلوع شمس. مقابل مساء:
بر این بلندی جز مر ترا اجازت نیست
که باری آید نزدیک (؟) این غدات و رواح.
مسعودسعد.
- صلوه غداه، نماز بامداد دوگانه.
- غداهالصغری، دزی گوید این اصطلاحی است که من معنی دقیق آن را به دست نیاوردم: و ذلک (اجتیازنا القسم الثانی من النیل) وقت الغداه الصغری. (رحلۀ ابن جبیر). ظاهراً مراد صبح کاذب است و در تداول مغربیان به جای اصطلاح مزبور به کار میرفت
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تارجامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شود، تری شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسدیه. رجوع به سدی شود، ما انت بلحمه و لا سداه، یعنی نه زیان داری نه سود. (اقرب الموارد). رجوع به سدی شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مثانه مانندی که از شرم ناقه برآیدپیش از ولادت. (منتهی الارب) ، افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواه، ای سلعه. (منتهی الارب) ، شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رجوع به ادات شود
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
مبادهه. (منتهی الارب). ناگاه گرفتن کسی را. (آنندراج). و رجوع به مبادهه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
کوهی است در شق ّ یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
در تداول مردم گیلان، خدا، شاه. (یادداشت بخط مؤلف) : اولاد ماهویه مروزی (= ماهوی سوری) قاتل یزدجرد سوم را الی یومنا هذا خداه کشان می نامند. (تاریخ حمزۀ اصفهانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تبرتیشه. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). تور دوسر. (مهذب الاسماء). ج، حداء
یکی حداء. و رجوع به حداه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قداه
تصویر قداه
بوی خوش قدا نیز همین آرش را دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غداه
تصویر غداه
پگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداه
تصویر بداه
دنبلان از غارچ ها، بیابان، اندیشه روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضدان
تصویر ضدان
دو همستار آخشیجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صداه
تصویر صداه
زنگاری از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داه
تصویر داه
کنیز، جاریه، پرستار، خادمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شداه
تصویر شداه
بیخودی بیهوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سداه
تصویر سداه
تار جامه، تری شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداه
تصویر حداه
زغن از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رداه
تصویر رداه
سنگ بزرگ خرسنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عداه
تصویر عداه
جمع عادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هداه
تصویر هداه
((هُ))
جمع هادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داه
تصویر داه
دایه، پرستار، زن باردار
فرهنگ فارسی معین