جدول جو
جدول جو

معنی ضأر - جستجوی لغت در جدول جو

ضأر
(ضَءْرْ)
کوفت. حب افرنجی. شجر. مبارک. سیفیلیس. رجوع به حب افرنجی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضار
تصویر ضار
ضرر رساننده، زیان رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضایر
تصویر ضایر
ضرر رساننده، زیان رساننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضامر
تصویر ضامر
لاغر، انسان یا حیوان باریک اندام و کم گوشت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
برانگیخته شدن نائره. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ طَ حَ)
ترسانیدن، در بدی افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آتشکده ساختن جهت آتش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از ’م ٔر’، پر کردن مشک را، تباهی انداختن میان کسان و بر دشمنی انگیختن دشمنی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تباه گردیدن زخم، دشمنی اندیشیدن با کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثَع ع)
غلبه کردن کسی را به خصومت. (تاج المصادر). خصومت کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَءْدْ)
اندام زن. شرم زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابن حبشیّه بن سلول خزاعی، از قحطان. جدی جاهلی است و قره بن ایاس شاعر از نسل اوست. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(ثَ جَ رَ)
هر دو دوش و بازوان را حرکت دادن در رفتن. (منتهی الارب). جنبانیدن دو دوش و تن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ رَ)
جدا کردن ضأن از معز. گویند: اضأن ضأنک، ای اعزلها من المعز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءَ)
جمع واژۀ ضائن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَءْنْ)
میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء) ، ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجه گویند. ج، اضأن، ضئین، اضؤن. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریعالهضم و دل و جگر و گردۀ انسان و مغز سر او مورث بلاده و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختۀ او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقهالبول بسیار مفید و زهرۀ او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختۀ قبرقۀ او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ٔ، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرهاعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبه الی سائراللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیه رطب فی اول الثالثه او الثانیه جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوه و متانه خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلیلاً من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویه لایعدله فیها شی ٔ و منعالغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریعالهضم کثیرالغذاء و بالجمله فکیف استعمل جید الا فی شده الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاّثار کحلاً و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکه و الجرب و ان سحق مع مثله فوهً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقه اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لأن هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور
لغت نامه دهخدا
(ضَءْنْ)
جمع واژۀ ضائن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ عَ)
لاغر و نزار گردیدن تن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دلتنگ. بی آرام از غم. مضطرب. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). نقصان کردن حق کسی. (تاج المصادر). کم کردن حق کسی. (منتخب اللغات). ضأز فلاناً حقه، کم کرد حق او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
باریک میان. (مهذب الاسماء). باریک اندام. جمل ٌ ضامر، شتر باریک اندام لاغر. (منتهی الارب). اشتر باریک میان. (دهار) ، دقیق لطیف. ج، ضوامر، قضیب ٌ ضامر، شرم آب بشده
لغت نامه دهخدا
(یِ)
از ’ض ی ر’، ضائر. زیان رساننده:
دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود
دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
زیان رساننده. زیان کننده
لغت نامه دهخدا
(ظَءْرْ)
عدوّ ظأر، دشمن که همچو خود با خود دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ فَوْ وُ)
ترسیدن، عار و ننگ داشتن از، دلیری کردن. چیره شدن. (زوزنی) ، خشم گرفتن به، ذأر چیزی، ناخوش داشتن آن را و رمیدن و روی گردانیدن از آن، ذأر به امری، خوی گرفتن و عادت کردن به آن، ناسازواری کردن زن با شوی. نشوز. و فی الحدیث، ذئرالنساء علی ازواجهن ّ، ای نفرن و اجترٔن و نشزن، ذئار، آلودن پستان ناقه را
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بانگ برزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَرْ رُ)
کشتن کشنده را. طلب کردن خون مقتولی را. ادراک ثأر، لاثأرت فلاناً یداه، نفع مرساناد او را دو دست وی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
سر کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضاجر
تصویر ضاجر
دلتنگ نا آرام دلتنگ بی آرام از غم مضطرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضامر
تصویر ضامر
باریک اندام، خوابیده: نره باریک انداک باریک میان، دقیق لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاهر
تصویر ضاهر
سر کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضایر
تصویر ضایر
زیان رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضائر
تصویر ضائر
ضرر رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاجر
تصویر ضاجر
((جِ))
دلتنگ، بی آرام از غم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضامر
تصویر ضامر
باریک اندام، دقیق، لطیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضایر
تصویر ضایر
((یِ))
زیان رساننده، ضرر رساننده
فرهنگ فارسی معین