جدول جو
جدول جو

معنی ضأد - جستجوی لغت در جدول جو

ضأد
(ضَءْدْ)
اندام زن. شرم زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضأد
(ثَع ع)
غلبه کردن کسی را به خصومت. (تاج المصادر). خصومت کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضاد
تصویر ضاد
نام حرف «ض»
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
ذهاب، بد خواستن. (منتهی الارب) ، حسد بردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). کینه. حسد. رشک. (ناظم الاطباء) ، بلا و رنج رسیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) ، زهیدن آب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزّ. (معجم متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ضَءْرْ)
کوفت. حب افرنجی. شجر. مبارک. سیفیلیس. رجوع به حب افرنجی شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). نقصان کردن حق کسی. (تاج المصادر). کم کردن حق کسی. (منتخب اللغات). ضأز فلاناً حقه، کم کرد حق او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ جَ رَ)
هر دو دوش و بازوان را حرکت دادن در رفتن. (منتهی الارب). جنبانیدن دو دوش و تن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ رَ)
جدا کردن ضأن از معز. گویند: اضأن ضأنک، ای اعزلها من المعز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءَ)
جمع واژۀ ضائن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَءْنْ)
میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء) ، ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجه گویند. ج، اضأن، ضئین، اضؤن. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریعالهضم و دل و جگر و گردۀ انسان و مغز سر او مورث بلاده و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختۀ او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقهالبول بسیار مفید و زهرۀ او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختۀ قبرقۀ او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ٔ، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرهاعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبه الی سائراللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیه رطب فی اول الثالثه او الثانیه جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوه و متانه خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلیلاً من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویه لایعدله فیها شی ٔ و منعالغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریعالهضم کثیرالغذاء و بالجمله فکیف استعمل جید الا فی شده الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاّثار کحلاً و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکه و الجرب و ان سحق مع مثله فوهً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقه اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لأن هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور
لغت نامه دهخدا
(ضَءْنْ)
جمع واژۀ ضائن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ عَ)
لاغر و نزار گردیدن تن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَءْدْ)
زن جوان و نیکو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن جوان و نیکو از لحاظ تشبیه بشاخۀ تر و تازه. (از المنجد) ، خلای زمین. (آنندراج) : رأدالارض، خلای آن. (منتهی الارب). خالی بودن آن از گیاه. (ناظم الاطباء) ، گیاه تر زمین. (از اقرب الموارد) ، غایت چاشت. (آنندراج) :
- رأدالضّحی ̍، غایت چاشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وقت ارتفاع خورشید و انبساط نور در خمس اول و آن آغاز روز است. (از اقرب الموارد) :
مجدی اخیراً و مجدی اولاً شرع
و الشمس رأدالضحی کالشمس فی الطفل.
طغرایی (سرایندۀ لامیهالعجم).
- رأداللحی، بن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بن ریش باشد که بزیر گوش می آید. (از اقرب الموارد). و رجوع به روده و رؤده و رأده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در خاکستر گرم نهادن نان را و کوماج کردن. یا جای کردن کوماج در خاکستر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بریان نمودن گوشت را. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بر دل کسی زدن، بددل گردانیدن، دردناک شدن دل، یا بیمار شدن آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَءْدْ)
دارویی است. رجوع به دزی ج 2 ص 235 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَهَْ هَُ)
ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و زئود نیز آمده. (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به زئود شود
لغت نامه دهخدا
(ضُءْدْ)
ضؤده. ضؤوده. زکام. (منتهی الارب). سرماخوردگی. چاییدگی
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ بُ)
سرمازده گردیدن، نمناک شدن و سرما رسیدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ ءَ)
نم، خاک نمناک، سرما
لغت نامه دهخدا
(ثَءْدْ / ثَ آ)
امر زشت، غوزۀ نرم ازخرما، گیاه تازه و تر، مکان ناموافق، نم، سرما
لغت نامه دهخدا
نام حرف پانزدهم از حروف تهجی عرب است، رجوع به ’ض’ شود، هدهد در آن وقت که بانگ کند، (مهذب الاسماء)، هدهد وقتی که سر خود را بالا کند و فریاد زند، هدهد، (دهار)
لغت نامه دهخدا
ض حرف هیجدهم از الفبای فارسی و حرف پانزدهم از الفبای عربی و یکی از حروف صامت. عدد آن در حساب جمل 800 است. نام آن ضاد ضاد منقوطه و ضاد معجمه است. این حرف در لغات فارسی نیست و در عربی با گذاشتن پهلوی راست زبان به کناره داخلی دندانهای آسیا و دمیدن نفس تلفظ شود ولی در فارسی مانند ز تلفظ گردد و آن را به صورتهای ذیل نویسند: ض ض مانند: قرض بعض ضابطه مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضامد
تصویر ضامد
یار جدا ناشدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضاد
تصویر ضاد
نام هجدهمین حرف از الفبای فارسی، ض
فرهنگ فارسی معین