جدول جو
جدول جو

معنی صیع - جستجوی لغت در جدول جو

صیع
(ثَ طَءْ)
پراکنده کردن چیزی را، بر همدیگر حمله کردن قوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنیع
تصویر صنیع
مصنوع، ساخته شده، پرورش داده شده، ویژگی شمشیر صیقل شده، صنعت، عمل، کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریع
تصویر ریع
نموکردن، فراوان شدن، بالا آمدن، برآمدن، فزونی و برآمدگی چیزی، مثل افزایش حجم خمیر و برنج پخته، افزونی حاصل کشت و زرع، ری، ری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صید
تصویر صید
جانوری را شکار کردن، اشکردن، اصطیاد، شکردن، شکریدن، اقتناص، بشکریدن، شکاریدن
صید حرم: جانوری که در سرزمین حرم (حوالی کعبه) باشد و کشتن و شکار کردن آن حرام است، برای مثال دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار / و ز آنچه با دل ما کرده ای پشیمان باش (حافظ - ۵۵۲)
صید شدن: شکار شدن، به دام افتادن
صید کردن: شکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفع
تصویر صفع
با کف دست بر پشت گردن یا بدن کسی زدن،
سیلی زدن، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی زدن، چک زدن، توگوشی زدن، کشیده زدن، لت زدن، تپانچه زدن، کاز زدن، سرچنگ زدن، صفعه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صرع
تصویر صرع
نوعی بیماری عصبی که با تشنج، احساس درد، خفگی، سستی در اعضای بدن و حرکات غیرارادی بروز می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صنع
تصویر صنع
آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدیع
تصویر صدیع
بامداد، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صباح، غدو، علی الصباح، غدات، باکر، صبح بام، صبحدم، صبحگاه، بام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیت
تصویر صیت
آوازه و نام نیک، ذکر خیر، شهرت نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلع
تصویر صلع
ریختن موهای جلو سر، بی مویی جلو سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاع
تصویر صاع
پیمانه ای معادل چهار مد، یک من تبریز یا سه کیلوگرم که احکام اسلام از کفاره و فطریه بر آن جاری است، پیمانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشۀ زمین
فرهنگ فارسی عمید
(صَ عَ)
قبیله ای است به یمن از قضاعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آواز گنجشک، گنجشک ریزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
روشن. بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خالص صافی. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ)
ابن عمرو بن حیدان. از قبیلۀ قضاعه است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوی روان شده از آدمی و جز آن. ج، بصع (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جنبیدن آب بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشک شدن گیاه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گویک گوشۀ مصحف. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دگمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بصیع
تصویر بصیع
خوی (عرق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصیع
تصویر رصیع
دگمه مادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصیع
تصویر قصیع
فرمرس کودکی که اندک خواراست وزبون وگوالیدنش دیرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیع
تصویر نصیع
روشن، بی آمیغ، خالص، صافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذیع
تصویر ذیع
پراکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریع
تصویر ریع
فراوان شدن، بالا آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
مثل و مانند، مقابل و برابر بیماری تناوبی که با اختلالات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملاً در آن مفقود میگردد، غش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
افکنده افتاده زمین خورده، دیو زده، یگاه رونده، تازیانه، کمان ناتراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
شکاف، شاخه از مردم، نازک اندام مرد، شکافتن، دوباره ساختن، آشکار گفتن، آشکارکردن، گراییدن، در نوردیدن بیابان، رخنه انداختن، راست گرداندن شکافتن چیزی را، قصد کسی کردن به جهت کرم وجود او، فرمان به جای آوردن، آشکارا کردن، خواستن چیزی را، ممتاز ساختن حق از باطل، حکم راست دادن، میانه راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
شکافته، پراکنده، گله شتر، رمه گوسبند، بامداد، نیمه از هر چه دو نیم گشته شیر دوشیده سرد شده که پوست تنک مانندی بر روی آن بسته باشد، شکافته شکاف زده، نیمه از هر چیز شکافته به دو نیم، صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقع
تصویر صقع
ناحیه، کرانه، گوشه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقیع
تصویر صقیع
شبنم ریزه بشم هم آوای بزم، یخبندان، کبت خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیع
تصویر بیع
خرید یا فروش
فرهنگ لغت هوشیار
پیمانه ای است برابر با چهار من و چارمنه زمین چهار من کشت، آبخوری، چوگان، زمین رفته زمین بازی واحد وزن پیمانه ایست چهار مد و مساوی هشت رطل و برابر چهار من
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیع
تصویر شیع
هویدا و ظاهر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفع
تصویر صفع
سیلی زدن، پشت گردنی سیلی زدن کسی را، نرم پس گردنی زدن، پشت گردنی
فرهنگ لغت هوشیار