اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینک، ایدر، فی الحال، نون، کنون، الآن، فعلاً، عجالتاً، همیدون، همینک، الحال، بالفعل، حالا، ایمه، حالیا این چنینبرای مثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینَک، ایدَر، فِی الحال، نون، کُنون، اَلآن، فِعلاً، عِجالَتاً، هَمیدون، هَمینَک، اَلحال، بِالفِعل، حالا، اِیمِه، حالیا این چنینبرای مِثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
کفتار، روباه. (منتهی الارب). نامی است روباه را. (مهذب الاسماء) ، جانورکی است که در زمین خانه سازد و آنرا ناپدید کند، چادر درشت بافت، پادشاه. (منتهی الارب)
کفتار، روباه. (منتهی الارب). نامی است روباه را. (مهذب الاسماء) ، جانورکی است که در زمین خانه سازد و آنرا ناپدید کند، چادر درشت بافت، پادشاه. (منتهی الارب)
صندوق چوبی یافلزی یا پلاستیکی نگه داشتن قطعات یخ را. (یادداشت مؤلف). یخدان، مخشف (از فارسی است از یخ به معنی جمد، و دان ظرف آن است). (از ترجمه نشوء اللغه ص 25). - امثال: یخ را باش، یخدان را باش، گل را باش، گلدان را باش. دیزی بیار، جیزه بدار، کاشکی نه نه ام زنده می شد، این دورانم دیده می شد. (از امثال و حکم دهخدا). ، هرجایی که در آن یخ را نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). مجمده. (دهار). یخچال. مخشف. مجمده. (یادداشت مؤلف). یخچال گودی که در زمین کنند نگاهداری یخ را از زمستان تا تابستان: نه به مرد یک اندرم یخدان نه سخن چون فقاع یخدانی. سوزنی. کس از محلت مرد یک از رز و یخدان نه میوه آرد و نه یخ نماند پندارم. سوزنی. فقاعی گفت مهمی دارم که یخدان را می باید از خاشاک و خاک پاک سازم... شما هردو یخدان فقاعی را پاک سازید. ما هردو به کار یخدان مشغول شدیم. خواجه فرمودند گرسنه می باید کار کرد... به خوف و اندوه تمام به طرف یخدان رفتم... از نان فروش نان گرفتم و به راه چهارسو به طرف یخدان به تعجیل روان شدم. (انیس الطالبین صص 220- 221). چون آن گل کوه (سوری وحشی) به آخر رسد آن غنچه ها را... بر سر کوه درمیان برف نهند و چون به شهر آرند به یخدان برند و آن شاخه ها با غنچه بهم دربسته در کوزۀ پر آب بنهند تا بشکفد و یک روز آن گل تازه بود و بعد از آن پژمرده شود. دیگر باره سبویی از یخدان بیرون آرند و بر همین وجه کنند. مدتی تازه باشد تا به وقت پاییز آن گل جهت اکابر نگاه توان داشت. (از فلاحت نامه). مرو بی پوستین هرگز به مسجد که یخدان است از گفتار واعظ. ملاطغرا (از آنندراج). ، دو تا صندوق است به هم بسته که در سفر همراه بردارند و آن دو نوع است یکی یخدان شربتخانه که اطعمه در آن باشد. دوم یخدان صندوقخانه که آلت فراشه در آن نگهدارند. (آنندراج). صندوق اطعمه و حبوبات. (غیاث) : پر از الوان نعمت بود یخدان مگو یخدان که انبان سلیمان. سعید اشرف (از آنندراج). ، رخت دان.یک نوع صندوقی که در آن جامه ها حفظ می کنند. (ناظم الاطباء). صندوق چوبی که رویۀ چرمین دارد. صندوق چوبین به چرم پوشیده. (یادداشت مؤلف)، قدح سفالین. سفالین کاسه. کاسۀ سفالین آبخوری. ظرف سفالین چون کاسه خوردن آب را، با دیواره ای کوتاهتر از کاسه. (یادداشت مؤلف)
صندوق چوبی یافلزی یا پلاستیکی نگه داشتن قطعات یخ را. (یادداشت مؤلف). یخدان، مخشف (از فارسی است از یخ به معنی جمد، و دان ظرف آن است). (از ترجمه نشوء اللغه ص 25). - امثال: یخ را باش، یخدان را باش، گل را باش، گلدان را باش. دیزی بیار، جیزه بدار، کاشکی نه نه ام زنده می شد، این دورانم دیده می شد. (از امثال و حکم دهخدا). ، هرجایی که در آن یخ را نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). مجمده. (دهار). یخچال. مخشف. مجمده. (یادداشت مؤلف). یخچال گودی که در زمین کنند نگاهداری یخ را از زمستان تا تابستان: نه به مرد یک اندرم یخدان نه سخن چون فقاع یخدانی. سوزنی. کس از محلت مرد یک از رز و یخدان نه میوه آرد و نه یخ نماند پندارم. سوزنی. فقاعی گفت مهمی دارم که یخدان را می باید از خاشاک و خاک پاک سازم... شما هردو یخدان فقاعی را پاک سازید. ما هردو به کار یخدان مشغول شدیم. خواجه فرمودند گرسنه می باید کار کرد... به خوف و اندوه تمام به طرف یخدان رفتم... از نان فروش نان گرفتم و به راه چهارسو به طرف یخدان به تعجیل روان شدم. (انیس الطالبین صص 220- 221). چون آن گل کوه (سوری وحشی) به آخر رسد آن غنچه ها را... بر سر کوه درمیان برف نهند و چون به شهر آرند به یخدان برند و آن شاخه ها با غنچه بهم دربسته در کوزۀ پر آب بنهند تا بشکفد و یک روز آن گل تازه بود و بعد از آن پژمرده شود. دیگر باره سبویی از یخدان بیرون آرند و بر همین وجه کنند. مدتی تازه باشد تا به وقت پاییز آن گل جهت اکابر نگاه توان داشت. (از فلاحت نامه). مرو بی پوستین هرگز به مسجد که یخدان است از گفتار واعظ. ملاطغرا (از آنندراج). ، دو تا صندوق است به هم بسته که در سفر همراه بردارند و آن دو نوع است یکی یخدان شربتخانه که اطعمه در آن باشد. دوم یخدان صندوقخانه که آلت فراشه در آن نگهدارند. (آنندراج). صندوق اطعمه و حبوبات. (غیاث) : پر از الوان نعمت بود یخدان مگو یخدان که انبان سلیمان. سعید اشرف (از آنندراج). ، رخت دان.یک نوع صندوقی که در آن جامه ها حفظ می کنند. (ناظم الاطباء). صندوق چوبی که رویۀ چرمین دارد. صندوق چوبین به چرم پوشیده. (یادداشت مؤلف)، قدح سفالین. سفالین کاسه. کاسۀ سفالین آبخوری. ظرف سفالین چون کاسه خوردن آب را، با دیواره ای کوتاهتر از کاسه. (یادداشت مؤلف)
مرد مسن که سن در او هویدا و آشکار گردیده باشد، یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (منتهی الارب). مرد مسن. لغت غریب و غیرمعروف در منابع معتبر است، و بعضی از شارحان لغت فصیح گفته اند که مبالغۀ شیخ باشد. (از اقرب الموارد)
مرد مسن که سن در او هویدا و آشکار گردیده باشد، یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (منتهی الارب). مرد مسن. لغت غریب و غیرمعروف در منابع معتبر است، و بعضی از شارحان لغت فصیح گفته اند که مبالغۀ شیخ باشد. (از اقرب الموارد)
قصبۀ مرکز دهستان بهمئی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ باغ ملک. کوهستانی و هوای آن سردسیر و مالاریائی است. 30000 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه صیدان و چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع آنان قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. پادگان نظامی و بی سیم دارد. این قصبه را قلعۀ عباسقلی خان و صیدان هم می نامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
قصبۀ مرکز دهستان بهمئی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ باغ ملک. کوهستانی و هوای آن سردسیر و مالاریائی است. 30000 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه صیدان و چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع آنان قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. پادگان نظامی و بی سیم دارد. این قصبه را قلعۀ عباسقلی خان و صیدان هم می نامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
یکی از دهستان های بخش حومه شهرستان بهبهان است که بین دهستان حومه و دهستان زیرکوه باشت بابوئی بندر بوشهر و بخش هندیجان واقع است و از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته که آبادیهای مهم آن سردشت و قلعه کعبی و قلعه گلاب است و در حدود 5000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
یکی از دهستان های بخش حومه شهرستان بهبهان است که بین دهستان حومه و دهستان زیرکوه باشت بابوئی بندر بوشهر و بخش هندیجان واقع است و از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته که آبادیهای مهم آن سردشت و قلعه کعبی و قلعه گلاب است و در حدود 5000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’ائتونت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’اَئِتَوَنْت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 31000 گزی جنوب خاور فهلیان و 25000 گزی شوسۀ کازرون به فهلیان. کوهستانی و هوای آن معتدل و مالاریائی است. 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 31000 گزی جنوب خاور فهلیان و 25000 گزی شوسۀ کازرون به فهلیان. کوهستانی و هوای آن معتدل و مالاریائی است. 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری) دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری) دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
بهرام بود یعنی ستارۀ مریخ. (از لغت فرس اسدی) : شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟) در حکم گفت باشد مایل به خون یخون. عسجدی. در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخون شود
بهرام بود یعنی ستارۀ مریخ. (از لغت فرس اسدی) : شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟) در حکم گفت باشد مایل به خون یخون. عسجدی. در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخون شود