شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیدبند، نخجیرگر، شکارگر، نخجیرگیر، نخجیرگان، قانص، متصیّد، نخجیروال، حابل، نخجیرزن، صیدگر، صیدافکن، صیّاد کنایه از آنکه چیزی را به دست می آورد تسخیر کننده
شِکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صِیدبَند، نَخجیرگَر، شِکارگَر، نَخجیرگیر، نَخجیرگان، قانِص، مُتَصَیِّد، نَخجیروال، حابِل، نَخجیرزَن، صِیدگَر، صِیداَفکن، صَیّاد کنایه از آنکه چیزی را به دست می آورد تسخیر کننده
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، واقع در 12 هزارگزی شمال بیجار و 4 هزارگزی راه مالرو جلال آبادبه زابل. در جلگه قرار دارد. هوای آن گرم و معتدل است. 1040 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هیرمند. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، واقع در 12 هزارگزی شمال بیجار و 4 هزارگزی راه مالرو جلال آبادبه زابل. در جلگه قرار دارد. هوای آن گرم و معتدل است. 1040 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هیرمند. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
شکاری. (منتهی الارب). نخجیرگر. (مهذب الاسماء). قانز. (منتهی الارب). شکارچی. قانص. قنّاص. دامیار. شکارگر. شکارگیر. شکارکن. ج، صیادان: کومس ارت دهی است بر سر کوهی و مردمان وی صیادانند. (حدود العالم). صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم غدار و گنده پیری پر مکر و ناروائی. ناصرخسرو. امروز دو صیاد اینجا میگذشتند. (کلیله و دمنه). بلبلا خوبی صیاد بیان خواهم کرد اگر این بار سلامت به گلستان برسم. خاقانی. صیاد نه هر روز شکاری ببرد افتد که یکی روز پلنگش بدرد. سعدی (گلستان). صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. (گلستان) ، شیر بیشه. (منتهی الارب)
شکاری. (منتهی الارب). نخجیرگر. (مهذب الاسماء). قانِز. (منتهی الارب). شکارچی. قانِص. قَنّاص. دامیار. شکارگر. شکارگیر. شکارکن. ج، صیادان: کومس ارت دهی است بر سر کوهی و مردمان وی صیادانند. (حدود العالم). صیاد بی محابا هرگز چو تو ندیدم غدار و گنده پیری پر مکر و ناروائی. ناصرخسرو. امروز دو صیاد اینجا میگذشتند. (کلیله و دمنه). بلبلا خوبی صیاد بیان خواهم کرد اگر این بار سلامت به گلستان برسم. خاقانی. صیاد نه هر روز شکاری ببرد افتد که یکی روز پلنگش بدرد. سعدی (گلستان). صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. (گلستان) ، شیر بیشه. (منتهی الارب)
مهتران. بزرگان. (غیاث اللغات). بزرگان. اشراف. شجعان. اجواد. حلماء. جمع واژۀ صندید: کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که بر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو. هرچند صنادید قریش و کفار مکه... سلای ناقه بر پشت عزیزش می نهادند... صبر می کرد. (النقض ص 438). روزی مجلس مصطفی صلوات اﷲ علیه به صدور صحابه و صنادید عرب آراسته بود. (تاریخ بیهق ص 203). کار او در جاه و رفعت قدر بدان رسید که صنادید دیلم و مشاهیر کرد و عرب و عجم در زمرۀ حشم او جمع شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 384). صنادید قروم و مشاهیر ملوک بعجز ازری روی برتافته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 41). از وی رستم مرزبان را با صنادید دیلم به محاربت او فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 232 نسخۀ خطی). بگفت ای صنادید شرع رسول به ابلاغ تنزیل و فقه اصول. سعدی (بوستان). از نقش و نگار در و دیوار شکسته آثار پدید است صنادید عجم را. عرفی. رجوع به صندیدشود
مهتران. بزرگان. (غیاث اللغات). بزرگان. اشراف. شجعان. اجواد. حُلَماء. جَمعِ واژۀ صِندید: کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که بر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو. هرچند صنادید قریش و کفار مکه... سلای ناقه بر پشت عزیزش می نهادند... صبر می کرد. (النقض ص 438). روزی مجلس مصطفی صلوات اﷲ علیه به صدور صحابه و صنادید عرب آراسته بود. (تاریخ بیهق ص 203). کار او در جاه و رفعت قدر بدان رسید که صنادید دیلم و مشاهیر کرد و عرب و عجم در زمرۀ حشم او جمع شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 384). صنادید قروم و مشاهیر ملوک بعجز ازری روی برتافته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 41). از وی رستم مرزبان را با صنادید دیلم به محاربت او فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 232 نسخۀ خطی). بگفت ای صنادید شرع رسول به ابلاغ تنزیل و فقه اصول. سعدی (بوستان). از نقش و نگار در و دیوار شکسته آثار پدید است صنادید عجم را. عرفی. رجوع به صندیدشود
خرمابن تنهاگانه (؟) پوست رفته. (منتهی الارب) ، حرﱡ صاخدٌ، گرمای سخت، واحدٌ فاحدٌ صاخد، از اتباع است. (منتهی الارب) ، یعنی تنها و ناتوان و بی برادر و فرزند. (اقرب الموارد)
خرمابن تنهاگانه (؟) پوست رفته. (منتهی الارب) ، حَرﱡ صاخدٌ، گرمای سخت، واحدٌ فاحدٌ صاخد، از اتباع است. (منتهی الارب) ، یعنی تنها و ناتوان و بی برادر و فرزند. (اقرب الموارد)