جدول جو
جدول جو

معنی صهراء - جستجوی لغت در جدول جو

صهراء
(صُ هََ)
جمع واژۀ صهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(صَ)
تأنیث اصفر است:
همه دشت و کهسار گرما گرفت
زمانه ز خودرنگ صفرا گرفت.
فردوسی.
به یک صفراکه بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده.
نظامی.
رجوع به اصفر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سخن بسیار خطا یا زشت. (منتهی الارب). سخن بسیار یا سخن فاسد که نظام ندارد. (اقرب الموارد) ، فحش، سخن تباه ناآراسته. (منتهی الارب) ، مردبسیارسخن بیهوده گوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رْ را)
لقب ابومعاذ مسلم نحوی است که استاد کسائی و علم تصریف از وضع اوست. (منتهی الارب). رجوع به معاذ هراء شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صهوه. (منتهی الارب). رجوع به صهوه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صرایه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَرْ را)
صخرهٌ صراء، سنگ سخت. (منتهی الارب). صماء. (قطر المحیط) ، حیهٌ صراء، مار که دوا نپذیرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُرْ را)
جمع واژۀ صاری. (منتهی الارب). رجوع به صاری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رَءْ)
نعت است از تهرئه. گوشت نیک پخته. (منتهی الارب). گوشت بریان کرده. (مهذب الاسماء). رجوع به مهرا و رجوع به تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بنت ربیعه التغلبیه. یکی از زوجات حضرت علی علیه السلام است و عمر و رقیه از او متولد شدند. صهباء از زنانی است که خالد بن ولید در عین التمر اسیر گرفت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
موضعی است قرب خیبر. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شراب انگوری. رجوع به صهبا شود
لغت نامه دهخدا
شهری است بماوراءالنهر با نعمت بسیار و جای بازرگانان غور است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(صُ غَ)
جمع واژۀ صغیر. (منتهی الارب). رجوع به صغیر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صفرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات). صفرا یا مرهالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزۀ تلخ که از کبد تراود. زردآب. مؤلف ذخیرۀخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد. و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده بماند و آن خون باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و نیز نویسد: صفرا دو گونه است طبیعی و ناطبیعی. طبیعی خلطی است تیز، گرم و تر و مزۀ او تلخ است و تولد او اندر جگر باشد و سبک تر از خون از بهر آنکه کفک خون است و رنگ خاص او زرد است و از خون روان تر است و آن را خزانه ای است با جگر پیوسته و آن زهره است تا اندر خزانه گرد میشود. در کشاف اصطلاحات الفنون از قانونچه و شرح آن آرد: نزد اطبا، نام خلطی است که آن را تلخ نیز گویند و آن بر دو قسم است: طبیعی مانند کف خون طبیعی که سرخ و روشن و خفیف و حاد است و غیرطبیعی و آن چهار قسم است اول مرۀ صفراء دوم مرۀ محیه که بصفراء محیه نیز نامیده میشود. سوم صفراء کراثیه که از صفراء محترقه و مرّۀ صفراء ترکیب یافته، چهارم زنجاریه:
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
طبع چوخاقانیی بستۀ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
خاقانی.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلۀ زرین کجا برد صفرا؟
خاقانی.
صفرا همه بترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم.
خاقانی.
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفراو سودا دست مگذار.
نظامی.
اینهمه صفرای تو با روی زرد
سرکۀ ابروی تو کاری نکرد.
نظامی.
هستم از عناب تو صفرازده
این همه صفرا ز عنابم ببر.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود.
مولوی.
- امثال:
صفرایش به لیموئی می شکند، یعنی سهل البیع است. (امثال و حکم دهخدا).
، مجازاً درفارسی، خشم: مردی ام درشت سخن و با صفرای خویش بس نیایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495).
کندی مکن، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین.
ناصرخسرو.
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهدمیان ما بماند بی هیچ.
(اسرارالتوحید).
خرم ترم آنگه بین کز خوی توام غمگین
کز هر چه کنم تسکین صفرای تو اولی تر.
خاقانی.
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است.
نظامی.
- کیسۀ صفرا، مراره. زهره.
، ملخ که از بیضه فارغ شده باشد. (منتهی الارب) ، گیاهی است ریگستانی که برگ آن ببرگ کاهو ماند. (منتهی الارب). ابوالعباس گفته نباتی است که در زمینهای رملی میروید، برگ آن باریک شبیه بپای کبوتر و شاخ های آن باریک و مزغب و گل آن زرد و نرم و طعم آن به اندک تلخی است و جهت استسقا آب آن را می آشامند انتفاع مییابند. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی است که در ریگ ینبوع و نواحی آن روید برگهای آن باریک و به برگ رجل الحمامه ماننده بود، با شاخهای شبیه به شاخهای سراج القطرب و جملگی گیاه زرد بود و آب آن را بمستسقی آشامانند سود بخشد و طعمی مایل به تلخی دارد. (ابن بیطار) ، کمان از چوب درخت نبع یا عام است. (منتهی الارب). کمان. (مهذب الاسماء) ، زر. طلا:
درون جوهر صفرا همه کفر است و شیطانی
گرت سودای دین باشد قدم بیرون نه از صفرا.
سنایی.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقۀ صفرای ناب.
خاقانی.
، هوس. سودا:
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب مکن کار به صفرا.
ناصرخسرو.
ای عفی اﷲ خواجگانی کز سر صفرای جاه
خوانده اند امروز اناراﷲ بر خضرای من.
خاقانی.
، در اصطلاح محدثان جامه ای است که در آن خطهای زرد باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زهرا. لقب حضرت فاطمه رضی الله عنها لکرمها و صفائها. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فاطمه الزهراء، زوجه امام علی. (از اقرب الموارد). لقب حضرت فاطمه رضی الله عنها از آنکه آن حضرت سپیدپوست بودند، مأخوذ از زهره که بمعنی بیاض و حسن است. (غیاث) (آنندراج)... لانها اذا قامت فی محرابها زهر نورها لاهل السماء کما یزهر نورالکواکب لاهل الارض. (ناظم الاطباء). لقب فاطمه بنت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و سلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز فرزند زهرا و حیدر گرفتم
من این سیرت راستین محمد.
ناصرخسرو.
آن روز در آن هول وفزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
ناصرخسرو.
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا.
ناصرخسرو.
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده ام.
خاقانی.
شبهت حوانویسم تهمت هاجر نهم
چادر مریم ربایم پردۀ زهرا درم.
خاقانی.
رجوع به فاطمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری در اندلس که عبدالرحمن سوم و جانشینان وی آنرا بنا کردند و آن در انقلاب بربر (1010 میلادی) خراب شد. (فرهنگ فارسی معین). سرایه ای است از عجائب ابنیۀ دنیا، آن را ابوالمظفر عبدالرحمن بن عبداﷲ، ملقب به ناصر یکی از ملوک اموی اندلس پی افکند، نزدیکی قرطبه (در اول سال 325 هجری قمری) و میان آن و قرطبه چهار میل و دو ثلث میل است. طول زهراء از شرق به غرب دوازده هزار و هفتصد ذراع... و عدد ستونهای آن چهار هزار و سیصد و دروازه های آن بیش از بیست و پنج است و ناصر جبایت بلاد را سه بخش می کرد ثلثی جنید را و ثلثی ذخیره را و ثلثی عمارت زهراء را و جبایت اندلس در این وقت 5480000 دینار بود بعلاوۀ 765000 دینار که از سوق و... عاید می شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محلی است در اسپانیا در جوار قرطبه که به دستور عبدالرحمن سوم بنام محبوبۀ وی بسال 936 میلادی بنا شد. (یادداشت ایضاً) : و کرسیهما (ای عبدالرحمن الناصربن محمد بن عبداﷲ و ابنه، الحکم المستنصر) الزهراء. (نفح الطیب ج 1 ص 140). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه و عیون الانباء و تمدن اسلام جرجی زیدان ج 5 ص 96 شود
لغت نامه دهخدا
الزهراء، شهرکی نزدیک قرطبه به اندلس (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ظُ هََ)
جمع واژۀ ظهیر. (مهذب الاسماء). رجوع به ظهیر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صحرا. رجوع به صحرا شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صفت مشبهۀ مؤنث اصحر، خرمادۀ سرخ و سپیدی آمیخته. یقال: حمار اصحر و اتان ٌ صحراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
جمع واژۀ صبیر. رجوع به صبیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ هری. به معنی خانه کلان که در آن طعام سلطان گرد آرند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هری شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سخت گردیدن سرما بر کسی چندانکه به قتل نزدیک گرداند یا کشتن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت گردیدن سرما بر کسی چندانکه بهلاکت نزدیک گرداند یا بکشد آنرا. (ناظم الاطباء). در سختی سرما افتادن. بکشتن سرما کسی را. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان لزان بخش بستک شهرستان لار واقع در 96 هزارگزی جنوب خاوری بستک و در ساحل جنوبی رود آسو. جایی گرمسیر و کوهستانی و دارای 60 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، خرما و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
درخشنده روی، سفید روی، مونث ازهر: سپیده سپید روی مونث ازهر درخشنده درخشنده روی سپید روی. توضیح: در فارسی بدون توجه بتذکیر و تانیث این کلمه را در مقام صفت بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی سرخ و سفید، شراب، مونث اصهب: افشره می انگوری، سرخ و سپید مونث اصهب سرخ و سفید، شراب انگوری می
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبراء
تصویر صبراء
جمع صبیر، شکیبایان، پذ رفتاران، زنهار داران نمایندگان
فرهنگ لغت هوشیار
خلطی است زرد رنگ از اخلاط اربعه که بفارسی آنرا تلخه گویند، مایعی زرد مایل به سبزی با مزه تلخ که از کبد تراود، تلخه زرداب ویش لو زریر، کاسنی ریگی کاسنی فرنگی، ملخ تخم ریخته، رنگ زرد، کمان مونث اصفر زرد رنگ، زرداب. یا کیسه صفرا. مخزنی است غشائی در زیر کبد قرار دارد. طولش 8 تا 10 سانتیمتر و پهنایش 3 تا 4 سانتیمتر است و دارای سه قسمت تنه و قعر و گردن می باشد، صفرائی که از کبد ترشح می شود از مجرای کبدی گذشته و وسیله کانال سیستیک وارد کیسه صفرا می شود و در آن جا غلیظ شده و به تناوب وسیله مجرای کلدوک در اثنا عشر وارد می شود مخزن صفرا. یا مخزن صفرا. کیسه صفرا، کیسه صفرا کیسه زرداب، خشم غضب، هوس سودا، جامه ای که در آن خطهایی زرد باشد، یا صفرا بر سر زدن، تند و عصبانی شدن، یا صفرا به سر آمدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهراء
تصویر اهراء
وا رفتن از پختن، مردن از سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صهباء
تصویر صهباء
((صَ))
شراب انگوری
فرهنگ فارسی معین