رجل مصمم، مرد درست عزیمت درستکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارای ثبات و استواری در کار: اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). سلطان بعد از استخارات عزیمت بر آن غزو مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). عزم تأدیب و تعریک ایشان مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 322). عزم غزوۀ بهاطیه مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). عزم غزو کفار مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 34). عزیمت بر قصد سجستان و حسم مادۀ خلف مصمم گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). مرا پای بست است خاقانی ایدر چرا عزم رفتن مصمم ندارم ؟ خاقانی. نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبۀ غم ندارم. خاقانی. - مصمم شدن، عازم شدن. (ناظم الاطباء). عزیمت درست کردن. - ، ثبات ورزیدن در کار. (ناظم الاطباء). - مصمم شدن چیزی، قطعی و استوار شدن قصد و نیت. تحقق و انجام گرفتن آن چیز: بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندنش که فلان سعدی است. (گلستان). - عزیمت مصمم گردانیدن، آماده شدن. مصمم شدن. تصمیم گرفتن: مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه). - مصمم گشتن، عزیمت درست کردن: به ضرورت عزیمت مصمم گشت بر آن که علمای هر صنف را بینم. (کلیله و دمنه). ، (اصطلاح نجوم) صمیم. (یادداشت مؤلف). - کوکب مصمم، کوکب صمیم، ستاره ای که میان آفتاب و آن، فاصله شانزده دقیقه یا کمتر باشد. (از مفاتیح العلوم) (یادداشت مؤلف). و رجوع به صمیم شود
رجل مصمم، مرد درست عزیمت درستکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارای ثبات و استواری در کار: اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم، باری نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). سلطان بعد از استخارات عزیمت بر آن غزو مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). عزم تأدیب و تعریک ایشان مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 322). عزم غزوۀ بهاطیه مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). عزم غزو کفار مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 34). عزیمت بر قصد سجستان و حسم مادۀ خلف مصمم گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). مرا پای بست است خاقانی ایدر چرا عزم رفتن مصمم ندارم ؟ خاقانی. نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبۀ غم ندارم. خاقانی. - مصمم شدن، عازم شدن. (ناظم الاطباء). عزیمت درست کردن. - ، ثبات ورزیدن در کار. (ناظم الاطباء). - مصمم شدن چیزی، قطعی و استوار شدن قصد و نیت. تحقق و انجام گرفتن آن چیز: بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندنش که فلان سعدی است. (گلستان). - عزیمت مصمم گردانیدن، آماده شدن. مصمم شدن. تصمیم گرفتن: مرغان... عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. (کلیله و دمنه). - مصمم گشتن، عزیمت درست کردن: به ضرورت عزیمت مصمم گشت بر آن که علمای هر صنف را بینم. (کلیله و دمنه). ، (اصطلاح نجوم) صمیم. (یادداشت مؤلف). - کوکب مصمم، کوکب صمیم، ستاره ای که میان آفتاب و آن، فاصله شانزده دقیقه یا کمتر باشد. (از مفاتیح العلوم) (یادداشت مؤلف). و رجوع به صمیم شود