جدول جو
جدول جو

معنی صلفاء - جستجوی لغت در جدول جو

صلفاء
(صِ)
زمین درشت و سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صلفاء
(صُ لَ)
جمع واژۀ صلف. رجوع به صلف شود
لغت نامه دهخدا
صلفاء
(صَ)
سنگ تابان، زمین درشت سخت. (منتهی الارب). زمین سخت. (مهذب الاسماء) ، سنگ با زمین برابر شده. (منتهی الارب). صفاه قد استوت فی الارض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلفاء
تصویر حلفاء
گیاهی مانند نی با شاخه های باریک و برگ های دراز و نازک که از شاخه های آن حصیر و پرده های حصیری می بافتند، دوخ، دخ، روخ
فرهنگ فارسی عمید
(نَ سَ شُ دَ)
از ’ل ف و’، یافتن. (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). یافتن و وارسیدن چیز را. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث اصلم. رجوع به اصلم شود
لغت نامه دهخدا
(صُ لَ)
صلحا. جمع واژۀ صلیح، بمعنی صالح: قاضی مکران را با چند تن از صلحا و اعیان رعیت به درگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242).
زیشان بهر اقلیم یکی بنده و بابی است
کو را به صلاح گرهی کز صلحااند.
ناصرخسرو.
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود... (گلستان). و صلحاء واعظان و نصحاء مذکران. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ناقه صلخاء، شتر گرگین. (منتهی الارب). رجوع به صلخی شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
زمین درشت نیک سخت. (منتهی الارب). رجوع به صلداءه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
جمع واژۀ صلفه. (منتهی الارب). رجوع به صلفه شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شاعره ای معاصر خلفای عباسی. ابن الندیم در الفهرست گوید: شاعره ای قلیل الشعر است - انتهی. و او را با ابونواس ماجرائی چند است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 295 س 6 و عقدالفرید ج 7 ص 71 و 73 و 74 و عیون الاخبار ج 4 ص 24 س 8 و الموشح مرزبانی ص 292 شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تأنیث اءذلف. زن باریک قصبۀ بینی. ج، ذلف
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مؤنث اکلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مونث اکلف، و گویند. ناقهکلفاء، ماده شتر سرخ سیاهی آمیخته. ج، کلف. (ناظم الاطباء) ، می. (منتهی الارب). شراب و خمر و می. (ناظم الاطباء). شرابی که از شدت سرخی به سیاهی زند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
لقب معدی کرب بن حارث، بدان جهت که او نخستین به مسک موی را غالیه کرده است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کتاب التاج ص 208 و البیان و التبیین ج 3 ص 231 و رجوع به معدی کرب شود
لقب سلمه، عموی أمرؤ القیس بن حجر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مؤنث اغلف. (اقرب الموارد). رجوع به اغلف شود، زمین چراناکرده که در آن گیاه ریزه و کلان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قوس غلفاء، کمان درغلاف کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) : سیف اغلف و قوس غلفاء، ای فی غلاف، و کذلک کل شی ٔ فی غلاف. (اقرب الموارد) ، سنه غلفاء، سال ارزان و فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤنث اقلف بمعنی ارزان و فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سنه قلفاء، سال ارزان و فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
سنگ سخت یا زمین برابر دراز گسترده
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
جمع واژۀ الیف. (متن اللغه). با یکدیگر الفت کنندگان و دوست دارندگان. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به الیف شود
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
ج خلیفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جانشین. قائم مقام: بزرگان امیران، خلفاء... نیامده است که امیران خراسان مال صلاه بیعتی بازخواستند. (تاریخ بیهقی). ذکر این کتاب بر اسماع آن خلفاء می گذشت. (کلیله و دمنه) ، جانشینان پیغمبر و مشهور به این لقب خلفای راشدین و خلفای اموی و خلفای عباسی اند: چنان خواندم نیز دراخبار خلفاء که یکی از دبیران می گوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد در روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی). حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفاء هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. (تاریخ بیهقی).
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی.
نظامی.
- خلفأاﷲ، نفوس کامله. (حکمت الاشراق ص 197)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حلف. گیاه دوخ. (منتهی الارب). لوخ. گز. (غیاث). گیاهی است که کناره های آن تیز مانند کناره های شاخ درخت خرماست و در آب روید. (از اقرب الموارد). نوعی از بردی است که حصیر و امثال آن از او ترتیب میدهند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کنیز بی شرم بسیار فریاد. ج، حلف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
جمع واژۀ حلیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سوگندخوردگان. (غیاث) : عبادۀ صامت... را حلفاء بودند از جهودان... گفت: اگر فرمائی تا این جماعت که حلفاء منند... بیارم. (ابوالفتوح رازی). رجوع به حلیف شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ءَ)
زمین درشت سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خاک، ناچیز، اندک، رخت کالا که بر زمین افتاده ستبران: زن، ران ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
کنیز بی شرم و جنجالی، جمع حلیف، هم سوگندان همراهان جمع حلیف هم عهدان هم پیمانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلفاء
تصویر خلفاء
جمع خلیفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلفاء
تصویر ظلفاء
سنگ پهن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صالح، درستکاران، جمع صلیح، راستان نیک کرداران جمع صلیح صالحان نیکوکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلفاء
تصویر غلفاء
زمین نا چریده، کمان در نیام، سال فراخ سال ارزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلفاء
تصویر قلفاء
فرخسال سال ارزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلفاء
تصویر کلفاء
می سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلفاء
تصویر حلفاء
((حَ))
گیاهی که از آن حصیر سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صلحاء
تصویر صلحاء
((صُ لَ))
جمع صلیح، نیکو کاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صلاء
تصویر صلاء
((صَ))
آواز دادن و دعوت مردم برای خوردن طعام یا انجام نماز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفاء
تصویر صفاء
((صَ))
پاک و بی غش شدن، پاکیزگی، خلوص، یکرنگی، خوشی، طراوت
فرهنگ فارسی معین