جدول جو
جدول جو

معنی صلدح - جستجوی لغت در جدول جو

صلدح
(صَ دَ)
سنگ پهن. (منتهی الارب). الحجر العریض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صلح
تصویر صلح
دست کشیدن از جنگ با عقد قرارداد،
در علم حقوق عقدی که در آن کسی ملکی، مالی یا حقی از خود را به دیگری واگذار می کند و می بخشد،
دعوایی را با قرار و پیمانی بین خود حل و فصل کردن، آشتی، سازش
صلح کردن: آشتی کردن، سازش کردن
صلح کل: مصالحۀ کامل، آشتی و سازش با پیروان مذاهب مختلف، سازگاری با دوست و دشمن، برای مثال عارفان، صائب ز سعد و نحس انجم فارغند / صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند (صائب - ۷۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلاح
تصویر صلاح
مصلحت، نیکوکار شدن، مقابل فساد، خیر، نیکی، نیک شدن، نیکو شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
هم دیگر آشتی کردن. (منتهی الارب). آشتی و مصالحه. (غیاث اللغات) ، نیکوئی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ رُ)
بانگ کردن مرد و خروس و جز آن. (از منتهی الارب). بانگ کردن خر و کلاغ. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن خروس. (زوزنی). بانگ فاخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
جای خالی. (منتهی الارب) ، پشتۀ خورد و سخت وسنگین. (منتهی الارب). الاکمه الصغیره الصلبه الحجاره. (قطر المحیط) ، ثمره ای است سرخ تر از عناب. (منتهی الارب) ، سنگی است سیاه پهنا. (منتهی الارب). حجر عریض. (قطر المحیط) ، علم. (قطر المحیط) (منتهی الارب). ج، صدحان
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
مرد سخت بانگ. (منتهی الارب) ، اسب سخت آواز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَدَ)
نام ناقۀ ذوالرمه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
سنگ پهناور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ دَ)
قوی سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
از نواحی یمن است در بلاد همدان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
ناقه صلده، شتر مادۀ بی شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سایۀ آفتاب، و آن موضعی است در قسمت بنیامین در نزدیکی قبر راحیل (کتاب اول سموئیل 10:2) بعضی را گمان چنان است که صلصح بیت بالا می باشد که به مسافت یک میل بطرف مغرب قبر راحیل و سه میل به جنوب غربی اورشلیم واقع و دور نیست که صیلع باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ حَ)
جاریه صلدحه، دختر پهناور. (منتهی الارب). عریضه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ طَ)
سطبر فربه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن احمد بن عزالدین مؤیدی حسنی فاضلی یمانی و از سادات است. وی در صنعاء متولد شد و کتاب ها کرد که از آن جمله شرح فصول در علم اصول بود و او را نظمی است. وی به سال 1015 هجری قمری تولد و به سال 1070 درگذشت. (الاعلام زرکلی ج ص 434)
ابن مبارک بخاری نقشبندی از متصوفۀ بزرگ قرن هشتم هجری. او راست: انیس الطالبین و عده السالکین فی مناقب خواجه بهاءالدین که به سال 785 از کتابت آن فارغ شده است. نسخه ای از این کتاب در کتاب خانه دهخدا موجود است
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
زن فربه تناور. (منتهی الارب). بلندح. (اقرب الموارد). و رجوع به بلندح شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام مکه شرفهاالله تعالی است. (منتهی الارب). نامی است مکه را. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
بلده ای است فوق واسط و آنرا نهری است که از جانب شرقی دجله آب می گیرد از مکانی که آنرا فم صلح نامند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
وادیی است در مکه. یا کوهی است به طریق جده. (منتهی الارب). وادیی است پیش از مکه از جهت مغرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَدَ)
مرد سخت درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گنده پیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عجوز. (از اقرب الموارد) ، سخت و درشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
جای هموار. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء). زمین سخت. صرداح
لغت نامه دهخدا
تصویری از صیدح
تصویر صیدح
بوف کوچ جغد نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلدم
تصویر صلدم
شیر بیشه، اسپ سخت سم
فرهنگ لغت هوشیار
سختی آواز فرکوه بلند ترین کوه در زنجیره کوه ها، پشته خرد، تبر خون (عناب درشت) از گیاهان، سرخ سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
شاهندن سزاواری، نیکی، آشتی، راستی و درستی نیکی کردن مقابل فساد، نیک شدن نیکو کار گشتن، آشتی کردن، نیکی نیکوکاری مقابل فساد، شایستگی سزاواری اهلیت. یا به صلاح باز آمدن، بهبود یافتن به شدن، اصلاح شدن درست شدن، یا به صلاح باز آوردن، آشتی دادن صلح دادن، نیکی، عیش، مصلحت، بسامانی، خیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلح
تصویر صلح
آشتی، سازش نیکوکار، صالح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صادح
تصویر صادح
آوازه خوان خواننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدح
تصویر بلدح
زن فربه تناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلوح
تصویر صلوح
نیکوکار سازش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلاح
تصویر صلاح
((صَ))
نیکی کردن، نیک شدن، آشتی کردن، نیکوکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صلح
تصویر صلح
((صُ))
آشتی کردن، آشتی، دوستی، عقدی که دو طرف در مورد بخشیدن چیزی یا گذشتن از حقی در مقابل هم تعهد می کنند، نامه قراردادی که بین دو طرف جنگ یا دعوا نوشته یا شرایط تحت جنگ در آن قید می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صلح
تصویر صلح
آشتی، سازش
فرهنگ واژه فارسی سره
صوابدید، مصلحت، خوبی، خیر، نیکی، آشتی، صلح، اهلیت، شایستگی
متضاد: فساد
فرهنگ واژه مترادف متضاد