جدول جو
جدول جو

معنی صلت - جستجوی لغت در جدول جو

صلت
تیز، بران
تصویری از صلت
تصویر صلت
فرهنگ فارسی عمید
صلت
با دادن مالی به کسی احسان کردن، عطیّه، احسان، جایزه، مالی که پادشاهان در مقابل سرودن شعر به شعرا می بخشیدند، صله
تصویری از صلت
تصویر صلت
فرهنگ فارسی عمید
صلت
(صِ لَ)
صله. جایزه. پاداش: پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ای از سرهنگان قلعه تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). کارها می براندی و خلعت ها و صلتها سلطان می فرمودی. (تاریخ بیهقی ص 246). ابوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلت هائی که برادرت امیر محمد داده است، باز باید ستد. (تاریخ بیهقی ص 258). خداوند سلطان را حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت... پس ستد. (تاریخ بیهقی ص 259).
شبی از من بریده نیست صلت
روزی از من بریده نیست عطا.
مسعودسعد.
صلتی درخور این شعر فرستد، ورنی
شعر من بازفرستد نه ازوو نه ز من.
سوزنی.
رجوع به صله شود
لغت نامه دهخدا
صلت
(صِ)
دزد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
صلت
(صُ)
کارد بزرگ. (منتهی الارب) ، چاودار
لغت نامه دهخدا
صلت
(صَ)
ابن حکیم بن عبدالله بن قیس، محدث است. محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
ابن عبدالله بن نوفل بن حارث عبدالمطلب، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است
لغت نامه دهخدا
صلت
جایزه، پاداش
تصویری از صلت
تصویر صلت
فرهنگ لغت هوشیار
صلت
((ص لَ))
عطا دادن، بخشش، انعام، جایزه، صله
تصویری از صلت
تصویر صلت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فصلت
تصویر فصلت
چهل و یکمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۴ آیه، مصابیح، سجده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصلت
تصویر وصلت
ازدواج، پیوند و اتصال دو خانواده از طریق ازدواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
صفت، خصوصیت، ویژگی، خو، عادت
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا بُ دَ)
جایزه دادن. عطا دادن: داود سواران را صلت داد و گفت تاپیل سوی نشابور برند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579).
یا صلت ده به آشکار مرا
یا به پنهان قصیده بازفرست.
خاقانی.
و نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. (سندبادنامه ص 109). رجوع به صله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
شمشیر از نیام برکشیده. (ناظم الاطباء). شمشیر آهیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر برهنه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مرد رسا. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد رسای در امور. ج، مصالت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
آنکه شمشیر از نیام برمی کشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ طی یَ)
گروهی از خوارج و از فرقۀ عجارده و از یاران عثمان بن الصلت بن الصامت اند و برخی آنان را از یاران صلت بن الصامت شمرده اند و با عجارده فرقی که درکیش دارند آن است که اینان گویند هر کس اسلام آورد وبه ما پناهنده شد ما او را دوستداریم، اما از کودکان آنها بیزاریم تا بالغ شوند و به اسلام گروند و از بعض آنان روایت شده است که کودکان خواه از مسلمان باشند و خواه از مشرک تا به بلوغ نرسیده اند نه آنان را دوست دارند و نه دشمن تا آنکه به بلوغ رسند و به اسلام بگروند یا کیش دیگر گیرند، سپس رفتاری را که درخورند با آنان خواهند کرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(وُ لَ)
پیوند و خویشی و پیوستگی. (غیاث اللغات). رجوع به وصله شود
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
عبدی، نام وی قثم بن خبیئه از عبدالقیس و شاعری مفلق است. از اوست:
اذا قلت یوماً لمن قد تری
ارونی السری اروک الغنی
و سرک ما کان عند امرئی
و سر الثلاثه غیر الخفی.
رجوع به عیون الاخبار ابن قتیبه، عقدالفرید چ محمدسعید عریان، الشعر و الشعراء ابن قتیبه و شدالازار ص 365 شود
لغت نامه دهخدا
(صَلَ)
اسب تیز بانشاط هشیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
ابن عوسجه، مکنی به ابی الزهراء، وی از بنی سعد بن دارم و صاحب نوادری است. ابن عبد ربه ذکر او را در عقدالفرید آورده است. رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید عریان صص 78-79 ج 4 شود
ضبی. شاعری است منسوب به ضبه بن ادّ. (منتهی الارب) (تاج العروس)
ابن فهمی. وی شاعری است منسوب به فهم بن مالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
ابن مخرمه بن المطلب بن عبدمناف القرشی. صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد (قاموس الاعلام). صحابی یکی از واژه های کلیدی در تاریخ اسلام است و به شخصی اطلاق می شود که پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) را ملاقات کرده، مسلمان شده و بدون بازگشت از دین، در همان حالت مسلمان از دنیا رفته باشد. صحابه از منابع مهم روایت احادیث و سنت نبوی هستند. بررسی زندگینامه صحابه برای درک بهتر سیره پیامبر و تاریخ صدر اسلام ضروری است.
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ تَ)
جایزه برای کسی فرستادن. پاداش فرستادن:
زین صلت کو قصاص کشتن راست
من شدم زنده تا فرستادی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فُصْ صِ لَ)
نام سورۀ چهل ویکمین از قرآن، سورۀ مکیه و پنجاه وچهار آیت است، پس از سورۀ مؤمن و پیش از شوری. (از یادداشت های مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ لَ)
رجوع به اصله شود
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ لَ)
خوی و صفت خواه نیک باشد و خواه زشت. فروز. فروزه. فروزینه. (ناظم الاطباء). طبع. طبیعت. خوی. عادت. خلّت. خیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و نالۀ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
شرم نکو خصلتی است در ملک محتشم.
منوچهری.
لیکن منافع این دو خصلت کافۀ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت. (کلیله و دمنه). هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه). این خصلت از نتایج طبع زمان است. (کلیله و دمنه).
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
ترا سوگند خواهم داد حقا.
خاقانی.
نقش مراد از دروصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی (گلستان).
در پیچ و تاب خصلت سنبل گرفته ایم
در جوش ناله عادت بلبل گرفته ایم.
ملا لطفی نیشابوری (از آنندراج).
نیست در دین شرع و مذهب عقل
خصلتی نا ستوده تر ز دروغ.
؟
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نسبت است به عثمان بن ابی الصلت که سرسلسلۀ طایفه ای از خوارج است. (الانساب سمعانی). رجوع به صلتیّه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صلت الجبین
تصویر صلت الجبین
گشاده پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلتان
تصویر صلتان
سخت و نیرومند، دلیر، جمع صلتان، دلیران چامه سرایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
خوی و صفت، خواه نیک و خواه زشت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به وصله جمع وصل اتصال پیوستگی. توضیح در فارسی مفرد استعمال شود و بمعنی پیوندزناشویی بکاررود (... بخطبه کریمه ای از کرایم این پادشاه... استفاد نمود و بوسیلت این وصلت اطناب اقبال و دولت خویش باوتاد ثبات مسمر گردانید) یا وصلت کسی. پیوستن بکسی وبااو پیوند و پیوستگی داشتن: (مودت او از وصلت تو عوض می شمرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصلت
تصویر وصلت
((وَ لَ))
پیوستن، پیوستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
((خَ لَ))
خوی، صفت، جمع خصال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصلت
تصویر خصلت
منش، خو، سرشت
فرهنگ واژه فارسی سره
ازدواج، تزویج، زفاف، زناشویی، عروسی، مزاوجت، نکاح، وصال
متضاد: جدایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جبلت، سجیه، طینت، صفت، منش، نعت
متضاد: ذمه، خلق، خو، داب
فرهنگ واژه مترادف متضاد