جدول جو
جدول جو

معنی صرصع - جستجوی لغت در جدول جو

صرصع
(تَ)
سوگند یاد کردن. رجوع به دزی ص 827 ج 1 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرصع
تصویر مرصع
(دخترانه)
آنچه با جواهر تزیین شده است، جواهرنشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صرع
تصویر صرع
نوعی بیماری عصبی که با تشنج، احساس درد، خفگی، سستی در اعضای بدن و حرکات غیرارادی بروز می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صرصر
تصویر صرصر
باد تند، شدید و سرد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صریع
تصویر صریع
بر زمین افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
چیزی که در آن جواهر نشانده باشند، جواهر نشان، گوهرنشان، در علوم ادبی ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
نیک کشتی گیر. (منتهی الارب). نیک اندازنده مردم را. ج، صرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صرع. (منتهی الارب). رجوع به صرع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نعت فاعلی از مصدر ارصاع. رجوع به ارصاع شود، خرمابن بچه دار. ج، مراصع. (منتهی الارب). نخل که آن را ’رصع’ باشد. ج، مراصیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به رصع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صِ)
نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده. (ناظم الاطباء). ترصیعکننده. جواهر درنشاننده. آن که در تاج و جز آن درّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
افتاده. ج، صرعی ̍. افکنده. (منتهی الارب). بیفکنده. (مهذب الاسماء). انداخته:
نون الهوان من الهوی مسروقه
فصریع کل هوی صریع هوان.
(سندبادنامه ص 262).
، کمان ناتراشیده یا کمانی که چوب او بر درخت خشک شده باشد، تازیانه، چوب بر درخت خشک شده. (منتهی الارب) ، شاخ درخت که بر درخت نیم شکسته زیر شاخهای دیگر آویزان مانده و آن نرم تر از شاخهای دیگر میباشد و از آن مسواک سازند. ج، صرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِرْ ری)
نیک اندازنده، آنکه همه اقران خود را اندازد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کشتی کردن و گرفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صَ)
نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده. دانه نشان. رجوع به ترصیع شود: و منبرهای بدیع العمل مرصع بالعاج والابنوس. (ابن بطوطه)، مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث) (آنندراج). درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء). جواهرنشان. گوهرنشان. گوهرنگار.به گوهر آژده. گوهرها نشانده. دانه نشان. محلی به جواهر. گوهرآمود. گوهر درنشانده: کلاه چهارپرزر بر سرش نهاده مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 535). و خلعت بپوشانید از زر و طوق زرین مرصع به جواهر به گردن وی افکند. (تاریخ بیهقی ص 414). به دشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم... چنانکه سی اسب با ستامهای مرصع به جواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). و چند تن آن بودند که با کمرهایی بودند مرصع. (تاریخ بیهقی ص 290). امیر [مسعود] فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 139). و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود. (تاریخ بیهقی ص 217). و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76).
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کردبها.
مسعودسعد.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه).
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی و کلیم اﷲ و چوبی و شبانی.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 751).
گلشن ترا نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود.
خاقانی.
از این زبان در افشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم.
خاقانی.
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم.
نظامی.
مرصع پیکری در نیمۀ دوش
کلاه خسروی بر گوشۀ گوش.
نظامی.
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش.
سعدی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
این دلق موسی است مرقع وآن ریش فرعون مرصع. (گلستان سعدی).
- تاج مرصع، تاج درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء) :
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت.
(از صحاح الفرس).
تاج مرصع به جواهر و طوق و یارۀ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید شاه بنی نزار.
سوزنی (دیوان ص 81).
- سیف مرصع، شمشیر مرصع، شمشیر درنشانده به جواهر. شمشیری که دسته و نیام آن جواهرنشان باشد. (ناظم الاطباء) : امیر [مسعود] فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو بزر و دو شمشیر حمایل مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 223).
- فرس مرصعالثنن، اسبی که ’ثنن’ و مویهای تند پاشنۀ وی در هم باشد. (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد).
- قلم مرصع، یا خط مرصع، قسمی از خط عربی. (ابن الندیم). نوعی از خطوط قدیم که به عهد مأمون می نوشتند.
- مرصع به الماس، الماس نشان. الماس نشانده.
- مرصع فسار، بادهانه و سر افسار جواهرنشان:
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهرنگار.
نظامی (شرفنامه ص 340).
- مرصع کردن، جواهرنشان کردن:
همچو فرعون مرصع کرده ریش
برتر از موسی پریده از خریش.
مولوی.
، نظم و نثری که الفاظش با مقابل خود هم وزن و هم سجع باشند. (غیاث) (آنندراج). کلام بخش بخش شده که هر کلمه با مقابل خود دروزن و روی یکسان بود
لغت نامه دهخدا
ابن نیتان از اولاد ثقالن از دوازده سبط بنی اسرائیل است. رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران جزء اول ج 1 ص 28 شود. این کلمه در چ خیام بصورت حراع دیده میشود. (ج 1 ص 76)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
دو ده است به بغداد علیا و سفلی و این بزرگتر است از علیا. (منتهی الارب). دو دیه از سواد بغداد است. صرصر علیا و صرصر سفلی و هر دو برکرانۀ نهر عیسی باشند و بسا آن را نهر صرصر خوانندو نهر را به آن دو نسبت داده اند. میان صرصر سفلی و بغداد دو فرسنگ باشد. عبیدالله بن حر گوید:
و یوم لقینا الخثعمی و خیله
صبرنا و جالدنا علی نهر صرصرا
و یوماً ترانی فی رخاء و غبطه
و یوماً ترانی شاحب اللون اغبرا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
باد سرد. (مهذب الاسماء). باد سخت. (دهار). باد سخت و سرد. (ترجمان جرجانی) (غیاث) ، باد تند. تندباد. (غیاث). باد بلندآواز. (قاموس). باد شدیدآواز. باد سخت آواز. (منتهی الارب) ، باد سخت سرد. (منتهی الارب) :
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی
که بفزاید به آبانها و نگزایدش صرصرها.
منوچهری.
یکی پران تر از صرصر یکی بران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری.
هر دم بوزد بعادیان بر
از مضرب حق باد صرصر.
ناصرخسرو.
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پرغبار دارد.
مسعودسعد.
چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت.
مسعودسعد.
اندر تک، دورتاز چون صرصر
در جولان گردگرد چون نکبا.
مسعودسعد.
هر پیل که ران تو برانگیخت بحمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا.
مسعودسعد.
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر.
مسعودسعد.
بخواست جست ز من عقل و هش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب.
مسعودسعد.
و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58).
کامکاری کی بود در پیش تیغت خصم را
پایداری کی بود در پیش صرصرکاه را.
معزی.
پشه کی جولان کند جایی که باد صرصر است.
معزی.
تو تنها گر بکوشی با سپاهی
چو قوم عاد بر بالای صرصر
چنانشان بازگردانی که از بیم
برادر سبق جوید بر برادر.
ازرقی.
شارشک پیل را بسنان بر زمین زند
لیکن نه مرد پنجه و بازوی صرصر است.
اثیر اخسیکتی.
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش.
خاقانی.
جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی.
هود هدایت است شاه، اهل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را.
خاقانی.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
خاقانی.
دوران آفت است چه جوئی سواد دهر
ایام صرصر است، چه سازی سرای خاک ؟
خاقانی.
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صرصر حادثه نگذاشت که پر باز کنم.
خاقانی.
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم.
خاقانی.
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست.
خاقانی.
بجز صرصر بادپایان شاه
کس این گرد را برندارد زراه.
نظامی.
بشبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر در نیابد گرد گامش.
نظامی.
در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان نهاد.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 159).
گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست.
عطار.
جنگ جستن با ز خودافزون تری ماند بدان
پشه را در سر خیالات نبرد صرصرست.
عطار.
باد صرصر کو درختان می کند
با گیاه پست احسان می کند.
مولوی.
گرچه صرصر بس درختان می کند
با گیاه سبز احسان می کند.
مولوی.
صرصر چو زند ببوستان گام
هم پخته فتد ز شاخ و هم خام.
امیرخسرو دهلوی.
گویند اصل آن از صرر از ریشه صرّ بمعنی سرد باشد که راء وسطی را به جنس فاء الفعل بدل کرده اند چنانکه در جف تجفجف کرده اند. ریح صرصر و صره، سخت سرد. ابن السکیت گفته است: درباره ریح صرصر دو قول باشد: برخی آن را از صریر الباب یا از صرّه بمعنی صدا گرفته اند. (معجم البلدان) : و اماعاد فاهلکوا بریح صرصر عاتیه. (قرآن 6/69). انا ارسلنا علیهم ریحاً صرصراً فی یوم نحس مستمر. (قرآن 19/54). فارسلنا علیهم ریحاً صرصراً فی ایام نحسات. (قرآن 16/41) ، خروس. (منتهی الارب) ، شتران عظیم، نزدیک. ج، صراصر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صُ صُ / صِ صِ)
جانورکی است صرصورنام. (منتهی الارب). سوسک. سوسرک. سمرگ. ج، صراصر. نوعی از حشرات دارای بالهائی که از جلو بهم افتاده و از عقب تا شده در تمام کرۀ ارض منتشر است محل زندگی آنها در حفره هائیست که در زمین حفر کنند. ملخ سیاه که در زمین بانگ کند. (دهار). انطاکی گوید: حیوانی بزرگتر از مگس بلندآواز مخصوصاً در تاریکی در خانه ها یافت شود. خشک و گرم است در دوم، اگر خشک شود و با مثل آن فلفل ساییده شود و بیاشامند بادهای غلیظ و قولنج را بر طرف سازدپس از آنکه از علاج آن ناامید باشند. و اگر در روغن بجوشانند صمم را باز کند. گویند اگر در نی گذارده شود و در زیر متکای کسی که نداند بگذارند خواب را بر طرف سازد. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 228- 229). حیوانیست شبیه به ملخ و بسیار کوچک و در خانه ها شبها صدا بسیار میکند و در اصفهان زنجره و در تنکابن جیک نامند در دوم گرم و خشک و شرب خشک کردۀ او از سه عدد تا ده عدد با هم عدد او فلفل جهت رفع قولنج صعب و ریاح غلیظ مجرب دانسته اند و مشوی او جهت درد مثانه و قطور جوشانیدۀ او در روغن زیتون جهت گرانی سامعه نافع و چون دو سه عدد او را در میان نی و امثال آن گذاشته دهن انبوبه را بموم گرفته در زیر سر نایم گذارند و او نداند مانع خواب او گردد. (تحفۀ حکیم مؤمن). زیز گویند و آن حیوانی است کوچک مانند ملخی کوچک که شب آواز کند و بشیرازی جرواسک گویند. و دیسقوریدوس گوید چون بریان کنند و بخورند درد مثانه را سود دهد. جالینوس گوید بعد از آنکه خشک شود کسی که قولنج داشته باشد یک عدد با یک دانۀ فلفل بخورد. شربتی سه عدد از این حیوان بود یا پنج عدد یا هفت عدد یا مثل وی فلفل در وقت هیجان درد و صعوبت آن نافع بود. و صاحب منهاج گوید چون با زیت پزند و در گوش چکانند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
صرصال. زنجره. رجوع به دزی ج 1 ص 827 شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
نام لئیمی که در یمن بود و ضرب المثل شده است. گویند: الا ٔم من قرصع، او من ابن القرصع
لغت نامه دهخدا
در نسخۀ حبیب السیر چ 1 سنگی تهران آن را از بلاد اقلیم چهارم شمرده است و در چ خیام بشکل خرخیر نوشته شده است و بامقابله ای با معجم البلدان چ مصر ج 1 ص 29 که گوید: یبتداء من ارض الصین و التبت و الختن و ما بینها من المدن... ظاهراً مصحف ’ختن’ باشد. رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران خاتمۀ ص 400 و چ خیام ج 4 ص 634 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
لاغرسرین و ران. (منتهی الأرب). آنکه گوشت اندک دارد بر کفل و ران. ارسح. (زوزنی). مؤنث: رصعاء.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نشاط و خوشدلی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاط کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
جواهر نشان، سنگهای قیمتی و گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصر
تصویر صرصر
باد سخت و سرد
فرهنگ لغت هوشیار
افکنده افتاده زمین خورده، دیو زده، یگاه رونده، تازیانه، کمان ناتراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترصع
تصویر ترصع
نشاط و خوشدلی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصع
تصویر ارصع
لاغرسرین، لاغرران
فرهنگ لغت هوشیار
در نشاندن، سخت خستن، فرو بردن نیزه، آراستن کبتو بچه کبت (زنبور عسل) لاغر سرین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مثل و مانند، مقابل و برابر بیماری تناوبی که با اختلالات و تشنجات همراه است و حس و شناسائی فوراً و کاملاً در آن مفقود میگردد، غش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صروع
تصویر صروع
جمع صرع، تاه های ریسمان کهرمان کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
((مُ رَ صَّ))
جواهرنشان، به جواهر آراسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرصر
تصویر صرصر
((صَ صَ))
باد تند و شدید
فرهنگ فارسی معین
باد، تندباد، سوزباد، جیرجیرک، زنجره، اسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آراسته، جواهرنشان، زرنشان، گوهرنشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد