جدول جو
جدول جو

معنی صرص - جستجوی لغت در جدول جو

صرص
ماهی خشک شده. (دزی ج 1 ص 827)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صرصر
تصویر صرصر
باد تند، شدید و سرد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
(صَ صَ)
منسوب به دیهی در دو فرسنگی بغداد معروف به صرصرالدیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
نام دو جایگاه بغداد است از نواحی صرصر علیا از قرای نهرالملک در طرف جنوبی سیب واقع است و سفلی شهرکیست در طرف شمالی آن و در طریق الحاج واقع شده و در پهلوی آن پلی از کشتیها ترتیب داده بودند برای رفتن بسیب ولی عبور و مرور از آنجا موجب اشکال بود لهذا ابن محاسن رحمه اﷲ پلی از آجر در آن موضع بنا کرد که پنج چشمۀ بزرگ و کوچک داشت و خرج زیادی شد. این مکان بنام صرصرالدیر معروف است چونکه دیری هم در اینجا وجود داشته که اثرش تا کنون پایدار است. جماعتی از اکابر تجار از این محل ظهور کرده اند. (مراصد الاطلاع). درطریق حجاج از بغداد است، در گذشته ’قصر الدیر’ یا ’صرصر الدیر’ نام داشت. عده ای از تجار و اعیان از آن برخاسته اند. (معجم البلدان). و نیز رجوع به تاریخ گزیده ص 271 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 139 و نزهه القلوب ص 166 و 210 و اخبار الحکماء قفطی ص 431 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ رِ پَ / پِ کَ)
کنایت از اسب و شترقوی هیکل و جلد باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
نوعی از ماهی تابان هموار. (منتهی الارب). رجوع به صرصرانی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ پَ)
طوفان کننده. بوجودآورندۀ غوغا:
آتش تیغ صرصرانگیزش
زهرۀ بوقبیس آب کند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
نوعی از ماهی تابان هموار. (منتهی الارب). صرصران. رجوع به صرصران شود، اشتر که پدر او بختی (یعنی خراسانی) بود و مادر عربی. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). ج، صرصرانیات. (مهذب الاسماء). شتر مجنس میان بختی و عربی یا شتر بزرگ دوکوهانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ نی یا)
جمع واژۀ صرصرانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ تَ)
تیزدو. صاحب سندبادنامه در وصف اسب آرد: آهن سم، فولادرگ، صاعقه انگیز، صرصرتک. (سندبادنامه ص 252).
با بارۀ صرصرتک او روزملاقات
در رزم بود کوشش او، دشمن کاهست.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ صِ فَ)
همانند باد صرصر. تند و تیز:
صرصرصفت در صفدری، تیغش چو تیغ حیدری
بر سینۀدیو و پری، از خلد ابرار آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
بانگ کردن باز. (دهار). بانگ باز. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). سخت بانگ کردن. بانگ کردن ورکاک. بانگ کردن چرغ و مانند آن. (منتهی الارب)
رجوع به صرصره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
جمال الدین ابوزکریا یحیی بن یوسف صرصری ضریر حنبلی متوفی 656 هجری قمری وی دیوانی دارد در زهد و مدایح پیغمبر. (کشف الظنون). زرکلی او را انصاری و اهل دیهی نزدیک بغداد دانسته گوید: دیوان وی مخطوط است. (الاعلام زرکلی، ص 1158). و رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی ص 316 شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نوناتک. الواحد صرصوره. (نسخۀ خطی مهذب الاسماء) ، جانورکی است، اشتر بزرگ هیکل، شتر بختی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ صُ / صِ صِ)
جانورکی است صرصورنام. (منتهی الارب). سوسک. سوسرک. سمرگ. ج، صراصر. نوعی از حشرات دارای بالهائی که از جلو بهم افتاده و از عقب تا شده در تمام کرۀ ارض منتشر است محل زندگی آنها در حفره هائیست که در زمین حفر کنند. ملخ سیاه که در زمین بانگ کند. (دهار). انطاکی گوید: حیوانی بزرگتر از مگس بلندآواز مخصوصاً در تاریکی در خانه ها یافت شود. خشک و گرم است در دوم، اگر خشک شود و با مثل آن فلفل ساییده شود و بیاشامند بادهای غلیظ و قولنج را بر طرف سازدپس از آنکه از علاج آن ناامید باشند. و اگر در روغن بجوشانند صمم را باز کند. گویند اگر در نی گذارده شود و در زیر متکای کسی که نداند بگذارند خواب را بر طرف سازد. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 228- 229). حیوانیست شبیه به ملخ و بسیار کوچک و در خانه ها شبها صدا بسیار میکند و در اصفهان زنجره و در تنکابن جیک نامند در دوم گرم و خشک و شرب خشک کردۀ او از سه عدد تا ده عدد با هم عدد او فلفل جهت رفع قولنج صعب و ریاح غلیظ مجرب دانسته اند و مشوی او جهت درد مثانه و قطور جوشانیدۀ او در روغن زیتون جهت گرانی سامعه نافع و چون دو سه عدد او را در میان نی و امثال آن گذاشته دهن انبوبه را بموم گرفته در زیر سر نایم گذارند و او نداند مانع خواب او گردد. (تحفۀ حکیم مؤمن). زیز گویند و آن حیوانی است کوچک مانند ملخی کوچک که شب آواز کند و بشیرازی جرواسک گویند. و دیسقوریدوس گوید چون بریان کنند و بخورند درد مثانه را سود دهد. جالینوس گوید بعد از آنکه خشک شود کسی که قولنج داشته باشد یک عدد با یک دانۀ فلفل بخورد. شربتی سه عدد از این حیوان بود یا پنج عدد یا هفت عدد یا مثل وی فلفل در وقت هیجان درد و صعوبت آن نافع بود. و صاحب منهاج گوید چون با زیت پزند و در گوش چکانند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
باد سرد. (مهذب الاسماء). باد سخت. (دهار). باد سخت و سرد. (ترجمان جرجانی) (غیاث) ، باد تند. تندباد. (غیاث). باد بلندآواز. (قاموس). باد شدیدآواز. باد سخت آواز. (منتهی الارب) ، باد سخت سرد. (منتهی الارب) :
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی
که بفزاید به آبانها و نگزایدش صرصرها.
منوچهری.
یکی پران تر از صرصر یکی بران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری.
هر دم بوزد بعادیان بر
از مضرب حق باد صرصر.
ناصرخسرو.
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پرغبار دارد.
مسعودسعد.
چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت.
مسعودسعد.
اندر تک، دورتاز چون صرصر
در جولان گردگرد چون نکبا.
مسعودسعد.
هر پیل که ران تو برانگیخت بحمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا.
مسعودسعد.
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر.
مسعودسعد.
بخواست جست ز من عقل و هش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب.
مسعودسعد.
و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58).
کامکاری کی بود در پیش تیغت خصم را
پایداری کی بود در پیش صرصرکاه را.
معزی.
پشه کی جولان کند جایی که باد صرصر است.
معزی.
تو تنها گر بکوشی با سپاهی
چو قوم عاد بر بالای صرصر
چنانشان بازگردانی که از بیم
برادر سبق جوید بر برادر.
ازرقی.
شارشک پیل را بسنان بر زمین زند
لیکن نه مرد پنجه و بازوی صرصر است.
اثیر اخسیکتی.
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش.
خاقانی.
جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی.
هود هدایت است شاه، اهل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را.
خاقانی.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
خاقانی.
دوران آفت است چه جوئی سواد دهر
ایام صرصر است، چه سازی سرای خاک ؟
خاقانی.
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صرصر حادثه نگذاشت که پر باز کنم.
خاقانی.
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم.
خاقانی.
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست.
خاقانی.
بجز صرصر بادپایان شاه
کس این گرد را برندارد زراه.
نظامی.
بشبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر در نیابد گرد گامش.
نظامی.
در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان نهاد.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 159).
گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست.
عطار.
جنگ جستن با ز خودافزون تری ماند بدان
پشه را در سر خیالات نبرد صرصرست.
عطار.
باد صرصر کو درختان می کند
با گیاه پست احسان می کند.
مولوی.
گرچه صرصر بس درختان می کند
با گیاه سبز احسان می کند.
مولوی.
صرصر چو زند ببوستان گام
هم پخته فتد ز شاخ و هم خام.
امیرخسرو دهلوی.
گویند اصل آن از صرر از ریشه صرّ بمعنی سرد باشد که راء وسطی را به جنس فاء الفعل بدل کرده اند چنانکه در جف تجفجف کرده اند. ریح صرصر و صره، سخت سرد. ابن السکیت گفته است: درباره ریح صرصر دو قول باشد: برخی آن را از صریر الباب یا از صرّه بمعنی صدا گرفته اند. (معجم البلدان) : و اماعاد فاهلکوا بریح صرصر عاتیه. (قرآن 6/69). انا ارسلنا علیهم ریحاً صرصراً فی یوم نحس مستمر. (قرآن 19/54). فارسلنا علیهم ریحاً صرصراً فی ایام نحسات. (قرآن 16/41) ، خروس. (منتهی الارب) ، شتران عظیم، نزدیک. ج، صراصر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
صرصال. زنجره. رجوع به دزی ج 1 ص 827 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سوگند یاد کردن. رجوع به دزی ص 827 ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
در نسخۀ حبیب السیر چ 1 سنگی تهران آن را از بلاد اقلیم چهارم شمرده است و در چ خیام بشکل خرخیر نوشته شده است و بامقابله ای با معجم البلدان چ مصر ج 1 ص 29 که گوید: یبتداء من ارض الصین و التبت و الختن و ما بینها من المدن... ظاهراً مصحف ’ختن’ باشد. رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران خاتمۀ ص 400 و چ خیام ج 4 ص 634 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ صَ)
دو ده است به بغداد علیا و سفلی و این بزرگتر است از علیا. (منتهی الارب). دو دیه از سواد بغداد است. صرصر علیا و صرصر سفلی و هر دو برکرانۀ نهر عیسی باشند و بسا آن را نهر صرصر خوانندو نهر را به آن دو نسبت داده اند. میان صرصر سفلی و بغداد دو فرسنگ باشد. عبیدالله بن حر گوید:
و یوم لقینا الخثعمی و خیله
صبرنا و جالدنا علی نهر صرصرا
و یوماً ترانی فی رخاء و غبطه
و یوماً ترانی شاحب اللون اغبرا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرص
تصویر حرص
ولع، طمع، آرزو، هوا، زیادت جویی، حریصی
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی است که بر پوست بدن بوجود میاید و جاجا سفید میگردد از رنگ بدن سپیدتر، یا پیسی اندام از فساد مزاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درص
تصویر درص
بچه موش، بچه گربه، بچه خرگوش، بچه خار پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصر صفت
تصویر صرصر صفت
مانند باد صرصر تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصر انگیز
تصویر صرصر انگیز
طوفان کننده، به وجود آورنده غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصور
تصویر صرصور
بختی شتر خراسانی، خبز دو سرگین گردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصرتک
تصویر صرصرتک
تیزرو تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصران
تصویر صرصران
بی پدیجه از ماهیان (پدیجه فلس ماهی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصر
تصویر صرصر
باد سخت و سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرص
تصویر خرص
دروغ گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرصر
تصویر صرصر
((صَ صَ))
باد تند و شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صرصرتک
تصویر صرصرتک
((~. تَ))
تیزرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرص
تصویر حرص
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صرف
تصویر صرف
گردانش، به کارگیری
فرهنگ واژه فارسی سره
باد، تندباد، سوزباد، جیرجیرک، زنجره، اسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد