فراسیون، گیاهی چندساله با ساقه های سفید پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گندنای کوهی
فَراسیون، گیاهی چندساله با ساقه های سفیدِ پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گَندَنایِ کوهی
گیاهی چندساله با ساقه های سفید پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گندنای کوهی، فراشیون
گیاهی چندساله با ساقه های سفیدِ پوشیده از کرک، برگ های بیضی شکل، گل های سفید یا بنفش و طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد و برای تقویت قلب و از بین بردن تب و ضدعفونی کردن مجاری تنفس به کار می رود، گَندَنایِ کوهی، فَراشیون
خوب، عالی، بلند، والا، راست، مستقیم، پاک دامن، پرهیزکار، نیکوکار، درست کردار، راستگو، اوج و حضیض، فیرون، کواکب سعد و نحس، برای مثال حسودت در ید بهرام فیرون / نظر زی تو ز برجیس فرارون (دقیقی - ۱۰۴)، ستاره شمر چون فرارون بیافت / دوید و به سوی فریدون شتافت (فردوسی - لغت نامه - فرارون)
خوب، عالی، بلند، والا، راست، مستقیم، پاک دامن، پرهیزکار، نیکوکار، درست کردار، راستگو، اوج و حضیض، فیرون، کواکب سعد و نحس، برای مِثال حسودت در یَدِ بهرام فیرون / نظر زی تو ز برجیس فرارون (دقیقی - ۱۰۴)، ستاره شمر چون فرارون بیافت / دوید و به سوی فریدون شتافت (فردوسی - لغت نامه - فرارون)
یا آل لیث یا آل صفار. نام سلسله ای از ملوک ایران است که در حدود نیم قرن بر قسمت شرقی ایران حکومت داشتند. سرسلسلۀ این خاندان یعقوب بن لیث است. درباب لیث پدر یعقوب مورخان را سخنان گوناگون است. صاحب تاریخ سیستان نسب وی را تاکیومرث بالا میبرد بدینسان: لیث بن معدل بن حاتم ماهان بن کیخسروبن اردشیر بن قبادبن خسرواپرویزبن هرمزدبن خسروان انوشروان بن قبادبن فیروزبن یزدجردبن بهرام جوربن بردحوربن شاپوربن شاپورذی الاکتاف هرمزبن نرسی بن بهرام بن بهرام هرمز البطل بن شاپوربن اردشیر بن بابک ساسان بن ساسان بن بهمن الملک بن اسفندیار الشدید بن بستاسف الملک بن لهراسب - عم کیخسروبن سیاوش بن لهراسب آهوجنگ بن کیقبادبن کی افشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوذربن منوش بن منوشرودبن منوشجهربن نروسنج بن ایرج بن افریدون بن ابتیان بن جمشد (کذا) الملک بحوجهان بن اسحهر (کذا) بن اوشهنج بن فراوک سیامک بن موسی بن کیومرث و نیک پیداست که این نسب نامه نیز مانند دیگر نسب نامه ها که امرای ایرانی در آغاز استقلال مجدد این کشور برای خود می پرداختند، اصلی ندارد ولی آنان از پرداختن آن ناچار بوده اند چه بر طبق پندار دیرین ایرانی سلاطین و زمامداران باید از تخمۀ شاهان قدیم باشند که وارث فرۀ ایزدی بوده اند و بدون شک این نسبنامه پس از آنکه یعقوب به امارت سیستان و سپس بپادشاهی قسمتی از ایران رسیده است برای او درست شده. بعضی مورخان گویند لیث در آغاز حال رویگر بود ولی به ادامۀ این کار گردن ننهاد و در سلک عیاران درآمد وراهزنی پیشه ساخت و حتی داستانی از درآمدن وی بخزانۀ درهم بن نضر و دیدن نمک نیشابوری و بر زبان نهادن آن و سپس بخاطر رعایت نمک گوهر و ذخایر خزانه را بهمان حال نهادن و بیرون شدن، درتاریخ گزیده (ص 373 چ عکسی) و کتب دیگر آمده است. و در تاریخ گزیده و بنقل از او صاحب حبیب السیر آرند که بامدادان خزانه دار از دیدن نقب و بجا بودن گوهرها حیرت کرد و خبر نزد درهم برد و درهم بفرمود تا در شهر ندا دادند که آنکس که این کرده است ایمن باشد و بملازمت ملک شتابد، لیث نزددرهم شد وماجرا بگفت. درهم را انصاف و نمک شناسی او خوش آمد و او را در سلک یساولان خویش کرد و روز بروز بر رتبت وی بیفزود تا بمنصب امارت لشکر رسید. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 373 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 345). رجوع به لیث گردد. و این لیث را سه پسر بود: یعقوب و عمرو و علی. پس از مرگ لیث یعقوب جای وی بگرفت. یعقوب بن لیث: وی بنقل صاحب تاریخ سیستان از عیاران سیستان بود. عیاران یا جوانمردان یا فتیان ازمردمان جلد و هوشیار و از عوام الناس بودند که رسوم و عادات خاصی داشتند. (رجوع به عیاران شود). اینان در هنگامه ها و غوغا خودنمائی می کردند و گاهی به یاری امرا و زمانی به مخالفت با آنان برمی خاستند. به روزگار بنی العباس عیاران در سیستان و خراسان بسیار شده بودند و تشکیل دسته هائی می دادند و هر دسته را رئیسی بود که به قول صاحب تاریخ سیستان آن را سرهنگ می نامیدند. صاحب تاریخ سیستان در ذکر احوال صالح بن نصر گوید کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان و همه قوت سپاه او از یعقوب بن لیث و عیاران سیستان بود و این اندر ابتداء کار یعقوب بود. (تاریخ سیستان ص 193). سپس به فرمان صالح با کثیر بن رقاد و درهم بن نضر به جنگ عمار خارجی شد که به ناحیت کش بیرون آمده بود وعمار هزیمت شد. (تاریخ سیستان صص 193-194). چون کار صالح قوی گشت دست به غارت بگشاد و همه اموال که به غارت می گرفت خود به کار میبرد. یعقوب و دیگر عیاران را گران آمد و بر وی بشوریدند و با او حرب کردند و صالح به هزیمت شد و لشکریان و عیاران با درهم النضر بیعت کردند و یعقوب سپهسالار وی گشت و چون درهم مردی و شجاعت یعقوب و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و به خانه نشست و خود را بیمار نشان داد، یعقوب برنشست، و درهم را پیام داد که برباید نشست که با بیماری پادشاه نیمروز نتوانی بود، درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون آن بدید هم آنجا حمله برد و بسیار مردم بکشت و درهم اسیر گشت و دیگران بگریختند و مردان به روز شنبه پنج روز از محرم سال 247 مانده با یعقوب بیعت کردند. (از تاریخ سیستان صص 197-200). و این نخستین بیعت بودکه با یعقوب کردند به امارت و حامدبن عمرسریاتک با همه سپاه در بیعت او آمد و یعقوب امیری شرط حفص بن اسماعیل را داد. پس درهم نضر از زندان یعقوب بگریخت ونزد سرباتک شد به کلاشیر و سرباتک با او یکی شد و خواستند که شهر بر یعقوب بگیرند، یعقوب برنشست و بدانجا شد و محمدبن رامش با او و نخستین کسی که پیش او آمد سرباتک بود شمشیر کشیده پیش آمد محمدبن رامش با اوبیرون شد و سرباتک را بکشت و سپاه او هزیمت شد یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح و ستور و مال سرباتک برگرفت و به دارالاماره بازگشت و کار سیستان بر او راست شد. پس مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت داد و سوگند و عهدها برگرفت و همه با او دل یکی کردند و سپاه را روزی داد و کسی سوی عمار خارجی فرستاد که شما از آن بسلامت ماندید که حمزهعبداﷲ هرگز قصد این شهر نکرد و هیچ مرد سگزی را نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون شده بود که شما بیداد همی کنید و رعیت سیستان از او بسلامت بودند... اکنون حال دیگرگون شد اگر باید که سلامت یابی امیرالمؤمنینی از سر دور کن و برخیز با سپاه خویش دست با ما یکی کن که ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را بکسی ندهیم و اگر خدا نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزائیم و اگر اینت خوش نیاید به سیستان کسی را میازار و برهمان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رو. عمار پیام باز داد که تا نگاه کنیم اما ترا بیش نیازاریم و کسان ترا. پس یعقوب خراج بیرون کرد و ولایتها بداد و دیوان بنهاد. (از تاریخ سیستان صص 202-203). چون کار یعقوب به سیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و خود در جمادی الاّخر 248 به حرب صالح بن نضر شد که به بست قوی گشته بود و میان ایشان حربها بسیار برفت و صالح بن نضر به شب بگریخت و بست به یعقوب بگذاشت و خود به راه بیابان به سیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب به در آکار اندر آمد به رجب سال 248. مردمان پنداشتند که یعقوب است که از بست بازآمد و تا عمروبدانست که حال چیست مردمان پراکنده بودند و شب بود. و عمرو بناچار خانه خود را که در کوی گوشه بود حصار گرفت صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیز بن عبداﷲ و داود برادر او را باز گرفت و یعقوب بر اثر او آمده بود و روز شنبه پنج روز رفته از شعبان سال 248 میان ایشان جنگ برفت و صالح بهزیمت شد و یعقوب همه مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و باز آن اسیران را هر یک چیزی بداد و خدای را بر این پیروزی شکر گفت و چون کار یعقوب بالا گرفت با وساطت ازهر بن یحیی هزار مرد از خوارج نزد یعقوب شدند و یعقوب آنان را بنواخت و وعده های نیکو داد و خوارج بیشتر نزد یعقوب آمدند. یعقوب عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خودبا دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد صالح بدانست و بگریخت و نزد زنبیل شد یعقوب بنۀ او برگرفت و به روز شنبه شش روز گذشته از رمضان سال 249 گذشته به سیستان آمد پس به روز پنجشنبه هفت روز از ذوالحجه سال 249 هجری گذشته عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و به بست اندر شد با دوهزار سوار و به در میرکان فرود آمد و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت و خواست که بگریزد به رخد، یعقوب راه بر او ببست و زنبیل به یاری صالح آمد با پیلان بسیار. چون کار بر یعقوب سخت شدپنجاه سوار برگزید از میانۀ لشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت و همه سپاه هزیمت شدند و یعقوب را مالها و اسب های گرانبها و اشتر و استر و خر و اسبان پالانی بدست افتاد و حاجب صالح بن نضر اسیر شد و همه یاران صالح به زنهار نزد یعقوب آمدند و صالح با پنجهزار سوار بهزیمت شد و برادر زنبیل به زنهار نزد یعقوب آمد. پس یعقوب شاهین بن روسن (روشن ؟) را در پی صالح فرستاد او صالح را دستگیر کرد و به سیستان آورد و در بند افکند و او پس از هفده روز که او را به سیستان آورده بودند به روز شنبه هفده روز از محرم سال 251 گذشته در بند یعقوب فرمان یافت. (از تاریخ سیستان صص 204- 206). سپس یعقوب به حرب عمار رفت و به روز شنبه، دو شب مانده از جمادی الاخر سال 251 سپاه عمار را بشکست و عمار کشته شد و خوارج دل شکسته به کوههای سفزار و درۀ هندقانان رفتند، پس سر عمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادند و تن او به در آکار نگونسار بیآویختند. (از تاریخ سیستان صص 206-207). و یعقوب چندی در سیستان بود که خبر رسید صالح بن حجر عاصی شد به رخد. یعقوب روز دوشنبه دوشب مانده از ذوالحجه سال 252 به حرب صالح رفت و عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و صالح به قلعۀ کوهژ بودو هیچ خبر نداشت تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت. پس چند روز حرب صعب کردند و چون صالح دانست که یعقوب قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند و صالح را به بست آوردند و به گور کردند یعقوب به قلعه معتمدی نشاند و باز به سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سال 253 و به روز شنبه یازده روز گذشته از شعبان سال 253 قصد هرات کرد و امیر هری حسین بن عبداﷲبن طاهربود خلیفت محمدبن طاهر، یعقوب داودبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خود به هری شد و حسین را که به هری حصار گرفته بود بگرفت. سپس خبر یافت که ابراهیم بن الیاس بن اسد سپاه سالار خراسان به حرب او آمده است یعقوب علی بن اللیث برادر خود را با زندانیان و بنه به هری گذاشت و خود به پوشنگ شد و سپاه ابراهیم را هزیمت کرد و ابراهیم بگریخت و سوی محمدبن طاهر شد و گفت با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمیدارند و بی تکلف حرب همی کنند صواب آن است که او را استمالت کنی تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد... محمد رسولان و نامه و هدیه ها فرستادو منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس بدو داد و یعقوب آرام شد و قصد بازگشتن کرد و نامه فرستاد سوی عثمان بن عفان به خطبه و نماز و عثمان تا سه آدینه خطبه کرد و یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج را که مانده بودند ایشان را بکشت و مالهای آنان برگرفت وشاعران او را به تازی ستودند: قد اکرم اﷲ اهل المصر والبلد بملک یعقوب ذی الافضال و العدد... یعقوب عالم نبود و در نتوانست یافت و گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت پس محمدبن وصیف سگزی که دبیر رسایل او بود این ابیات بپارسی سرود: ای امیری که امیران جهان خاصه و عام بنده و چاکر و مولای و سگ تند و غلام ازلی حظی ور لوح که ملکی بدهید به ابی یوسف یعقوب بن اللیث همام به لتام آمد زنبیل و لتی خور بلنگ لتره شد لشکر زنبیل و هباگست کنام لمن الملک بخواندی تو امیرا بیقین با قلیل الفئه کت داد در آن لشکر کام عمر عمار ترا خواست وزو گشت بری تیغ تو کرد میانجی به میان دد و دام عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی در آ کار سر او تن او باب طعام... و بسام کرد خارجی که به صلح نزد یعقوب آمده بود چون این شنید گفت: هر که نبود او به دل متهم بر اثر دعوت تو کرد نعم عمر ز عمار بدان شد بری کاوی خلاف آورد تا لاجرم دیدبلا بر تن و بر جان خویش گشت به عالم تن او در الم مکه حرم کرد عرب را خدای عهد تو را کرد حرم در عجم هر که درآمد همه باقی شدند باز فنا شد که بدید این حرم. و محمدبن محلد (مخلد؟) سگزی که مردی فاضل بود در وصف او بگفت: جز تو نزاد حوا و آدم نکشت شیرنهادی به دل و برمنشت معجز پیغمبر مکی توئی به کنش و به منش و به گوشت فخر کند عمار روزی بزرگ گوید آنم من که یعقوب کشت. رفتن یعقوب به کرمان: یعقوب روز شنبه هشت روز مانده از ذوالحجه سال 254 به کرمان و پارس شد و عزیز بن عبداﷲ را خلیفت خودکرد و چون به بم رسید با اسماعیل بن موسی که ملجاء خوارج عرب بود حرب کرد و او را اسیر گرفت و از آنجا به کرمان رفت. عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش، طوق بن المغلس را به حرب وی فرستاد و ازهر، طوق را در نبردبکشت و سپاه او هزیمت شدند و باز زنهار خواستند و آنان را زنهار داد چون علی بن الحسین بشنید به شیراز شد و چند که توانست لشکر فراهم آورد و کفجان را با خویشتن یار کرد و به نزدیک شیراز با یعقوب حربهای سخت کرد و سپاه علی به هزیمت شدند وعلی بن الحسین اسیر شد در جمادی الاولی سال 255 و یعقوب را مالهای بی اندازه نصیب شد و از آنجا هدیه های بسیار نزد المعتزباﷲ فرستاد از مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع و مشک و کافور و آنچه ملوک را باید و به روز پنج شنبه پنج روز مانده از رجب سال 255 به سیستان باز آمد. (از تاریخ سیستان صص 208-214). در این ایام پسر زنبیل که به قلعۀ بست زندانی بود بگریخت و سپاهی بزرگ فراهم آورد و رخد را بگرفت یعقوب حمدان بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و روز پنجشنبه پنج روز از ذی الحجه سال 255 مانده در پی او برفت. چون نزدیکی رخد رسید پسر زنبیل بگریخت و به کابل شد و یعقوب در طلب او رفت. چون به حاساب (؟) رسید برف افتاد و راه بسته شد و به سیستان بازگشت و به راه اندر خلج و ترکان بسیار بکشت و مواشی شان بیاورد و روز آدینه چهارده روز گذشته از شوال 256 به سیستان آمد روزی چند بود و به هری شد و هری حسین بن عبداﷲبن طاهر را داد و سیزده روز آنجا بود و بازگشت و به سیستان آمد سپس به روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال 259 به کرمان شد. (از تاریخ سیستان صص 214-215). چون به کرمان رسید محمدبن واصل پذیرۀ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمان برداری و هدیه ها و مالهای بسیار پیش یعقوب آورد و یعقوب پارس او را داد و رسولی فرستاد سوی معتمد که این وقت خلیفه او بود با هدیه و پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا بحرم مکه به راه مردمان فرو برند، رغم کفار را و به پارس اندر شد روز چهارشنبه چهار روز گذشته از محرم سال 258. چون هدیه ها و بتان به معتمد رسید شاد شد بغایت و برادر خویش ابواحمدالموفق را که طلحه نام داشت و ولی عهد معتمد بود به رسولی سوی یعقوب فرستاد و اسماعیل ابن اسحاق القاضی را و ابوسعیدالانصاری را و منشور و لوای بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند همراه کرد. یعقوب بدان شاد شد و آنان را بنواخت و خلعتها و هدیه ها نیکو بداد و بخوبی بازگردانید و خود به سیستان آمد و روزگاری ببود سپس روز شنبه پنج روز مانده از ربیعالاول سال 258 به کابل شد در پی پسر زنبیل. چون به زابلستان رسید وی قلعۀ نای لامان را حصار گرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را بگرفت و بند برنهادو بر راه بامیان به بلخ شد و بلخ را داودبن عباس داشت. چون خبر یعقوب بشنید بگریخت و مردمان شهر و کهن دز حصار گرفتند. یعقوب به بلخ اندر شد و بنخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او و غارت کردند و محمدبن بشیر را بر بلخ خلیفت کرد وز آنجابه هری آمد و عبداﷲبن محمدبن صالح به هری بود، از پیش یعقوب بگریخت و به نشابور شد و یعقوب به هرات اندر شد و بنشست و مردمان را نیکوئی کرد و گفت. و مردمان هرات شیعت یعقوب گشته و از پیش دل بر او نهاده بودند. (از تاریخ سیستان صص 216-217). و باز خبر رسید که عبدالرحیم الخارجی که از کوه کروخ برخاسته خویشتن را امیرالمؤمنین خواند و المتوکل علی اﷲ لقب کرده است و ده هزار مرد از خوارج فراهم آورده و کوههای هری وسفزار و نواحی خراسان فرو گرفته تاختنها همی کند و سپاه سالاران خراسان و بزرگان از او عاجز شده اند. یعقوب قصد او کرد و او به کوه اندر شد و برف صعب افتاد ویعقوب اندر برف با او حرب کرد و هیچ بازنگشت بر آن سرما و سختی تا عبدالرحیم بیامد بزینهار او و اندر فرمان او آمد و یعقوب او را زنهار داد پس از آن بطاعت پیش وی آمد و او را عهد و منشور داد و عمل سفزار و بیابانها و کردان بدو داد و خود به هرات قرار گرفت ویک سال برنیامد که خوارج عبدالرحیم را بکشتند و ابراهیم بن اخضر را بر خویشتن سپهسالار کردند و ابراهیم با هدیه های بسیار و اسبان و سلاح نیکو پیش یعقوب آمد بطاعت. یعقوب او را هم بر آن عمل بداشت و بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تو و یاران تو باید دل قوی کنید که بیشتر سپاه من و بزرگان خوارجند و شما اندرین میان بیگانه نیستید. اگر بدین عمل که دادم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان و هر عمل که خواهندبدهم. این کوهها و بیابانها مرزها است که شما باید نگاه دارید که ما قصد ولایت بیشتر داریم و همه ساله اینجا حاضر نتوانیم بود و مرا مرد بکارست خاصه شما که همشهریان منید و این مردم تو بیشتر از بسکر است و مرا بهیچ روی ممکن نیست که بدیشان آسیب رسانم. ابراهیم با دل قوی بازگشت و نزد یاران شد و بزودی باز آمد با همه سپاه و یعقوب همه یاران و مهترانشان خلعت دادو عارض را فرمان داد تا نامهایشان به دیوان عرض نبشت و بیستگانی شان پیدا کرد بر مراتب و ابراهیم را بر ایشان سالار کردند و ایشان را جیش الشراه نام کردند ویعقوب به سیستان بازگشت سیزده روز مانده از جمادی الاولی سال 259 و روزگاری به سیستان ببود. باز قصد خراسان کرد و حفص بن زونک را خلیفت خویش کرد بر سیستان وروز شنبه یازده روز باقی از شعبان سال 259 برفت و راه نشابور برگرفت و چنین گفت که به طلب عبداﷲبن محمدصالح همی روم و عبداﷲبن محمدبن شابور بود بنزدیک محمدبن طاهر چون یعقوب به در نشابور آمد رسول فرستاد سوی محمدبن طاهر که من بسلام تو خواهم آمد. عبداﷲبن محمد، محمد طاهر را گفت آمدن او و سلام او صواب نیست، سپاه جمع کن تا حرب کنیم محمدبن طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم و چون حرب کنیم او ظفر یابد و ما را بجان آسیب رسد چون عبداﷲ چنان دید برخاست و به دامغان شد و یعقوب به در نیشابور فرود آمده بود، محمدبن طاهر همه وزرا و حجاب را پیش یعقوب فرستاد و دیگر روز خود برنشست و نزد یعقوب شد چون فرود آمد و خواست که بازگردد یعقوب فرمود عزیز بن عبداﷲ را که اینان را همه محبوس کن عزیز همه را بازداشت و بندها برنهاد محمد طاهر را و خواص او را. (از تاریخ سیستان صص 217-220). سبب دستگیری محمد طاهر: و سبب این بند برنهادن آن بود که در آن ایام که یعقوب بحرب زنبیل به بست شد و او را بکشت روزی بحوالی سواد بست متنکر خود و دبیری از آن خویش همی گشت. بسرائی اندر شد که از آن صالح بن نضر بود و به اندک روزگار از وفات صالح آن ویران گشته بود. دبیر نگاه کرد بر دیوار خانه دو بیت نبشته بود برخواند و سر بجنبانید. یعقوب پرسید چیست ؟ بازگفت و ترجمه کرد و بیتها این بود: صاح الزمان بآل برمک صیحه خرّوا لصیحتهم علی الاذقان و بآل طاهر سوف یسمع صیحه غضباً یحل بهم من الرحمان. پس دبیر قصۀ برامکه بر یعقوب از اول تا آخر بازگفت و سبب محنت و کشتن و برکندن خان و مان ایشان و معنی دیگر بیت از حدیث طاهریان بازگفت، یعقوب گفت ما را معجزه از این بیش نباشد که ایزد تعالی ما را اینجابویرانی اندر آورد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم، وحی پیغمبران را باشد این است که سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود، تو این دوبیت بر جای نویس و نگاه دار تا آن روز که از تو بازخواهم. دبیر آن بر کاغذی نبشت و نگاه داشت آن روز که بند بر محمدبن طاهر نهاد، دبیر را بخواند که این بیتها که ترا آن روز به بست ودیعت دادم بیار، بیتها پیش وی آورد، گفتا نگفتم که من باشم آن کس ؟ پس دبیر را گفت این دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کن و بگوی که چه باید ترا و حرم ترا تا به سیستان روی و آنجا می باشی و هر که ترا با او خوش باشد بر جای نویس تا با توآنجا فرستم و نیکو همی دارم تا خدای تعالی چه خواهد. پس آن دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کردند بگریست و گفت لامرد لقضأاﷲ، اکنون فرمان خداوند راست و ما بندۀ اوئیم و اندر دست اوئیم پس نسختی کرد و پیش یعقوب فرستاد. یعقوب فرمان داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند و فرمان داد که همی دهند و او را و اهل او را و ندماء او را و آن کسها را که بر ایشان خوش بود به سیستان فرستاد بزندان بزرگ به در مسجد آدینه محبوس کردند و گور محمدبن طاهر اندر آن زندان است که هم در آنجا فرمان یافت و یعقوب بگفت که در آن حجره که فرمان یافت او را دفن کنند که او آن روز مرد که آنجا محبوس گشت. (از تاریخ سیستان صص 220-222). پس یعقوب به نشابور قرار گرفت، او را گفتند مردم نشابور می گویند یعقوب عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد و خارجی است یعقوب حاجب را گفت منادی کن تا بزرگان و علماء و فقهای نیشابور و رؤسای ایشان فردا اینجا جمع باشند تا عهد امیرالمؤمنین بر ایشان عرضه کنم. حاجب فرمان داد تا منادی کردند. بامداد بزرگان نیشابور بدرگاه آمدند و یعقوب فرمان داد تا دوهزار غلام همه سلاح پوشیدند و بایستادند هر یک سپری و شمشیری و عمودی سیمین یا زرین بدست هم از آن سلاح که از خزانۀ محمدبن طاهر برگرفته بودند به نشابور، و خود به رسم شاهان بنشست وآن غلامان دو صف پیش او بایستادند فرمان داد تامردمان اندر آمدند و پیش او بایستادند گفت بنشینید، پس حاجب را گفت آن عهد امیرالمؤمنین بیار تا بریشان برخوانم، حاجب اندر آمد و تیغی یمانی بیاورد و پیش یعقوب نهاد. یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید آن مردمان بیهوش گشتند، گفتند مگر بجانهای ما قصدی دارد؟ یعقوب گفت تیغ نه از بهر آن آوردم که بجان کسی قصدی دارم، اما شما شکایت کردید که یعقوب عهد امیرالمؤمنین ندارد خواستم که بدانید که دارم ! مردمان باز جای و خرد آمدند. یعقوب گفت امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشانده ست ؟ گفتند بلی گفت مرا هم بدین جایگاه این تیغ نشاند. عهد من و آن امیرالمؤمنین یکی است. وبفرمود تا هر چه از آن مردم از طاهریان بود بند کردند و بکوه اسپهبد فرستاد و مردم را گفت من برای داد بر خلق خدا و برگرفتن اهل فسق و فساد برخاسته ام و اگر چنین نبودم ایزد تعالی مرا چنین نصرتها نمی داد و به نشابور بود تا خبر عبداﷲبن محمدبن صالح آمد که از دامغان به گرگان رفت و حسن بن زید با او یکی شد و سپاه جمع می کنند یعقوب سپاه برگرفت و از نشابور به گرگان شد. چون به نزدیک گرگان رسید ایشان هر دو به طبرستان شدند، یعقوب از پس ایشان بتاختن برفت و فوجی سپاه بر بنه بگذاشتند که شما خوش خوش از پس من همی آئید و خود برفت و به ساری به ایشان رسید، چون یعقوب را بدیدند بی حرب هزیمت کردند. حسن بکوه دیلمان و عبداﷲبن محمد بدریا اندر شد. مرزبان طبرستان عبداﷲ را بگرفت و بند کرد و او را نزد یعقوب بیاوردند و او بفرمود تا گردن وی بزدند و از آنجا به نشابور آمد. (تاریخ سیستان صص 222-224). چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان تدبیر کردند که این مرد صاحب قران خواهد بودو دولتی بزرگ دارد صواب آن باشد که بزینهار او رویم پس گروهی از سرکرده های آنان نزد او شدند و احمدبن عبداﷲ خجستانی در زمرۀ آنان بود. یعقوب ایشان را بنواخت و خلعت داد و با خود به سیستان آورد. سپس بفرمودتا سر عبدالرحیم را که خوارج کشته بودند برگرفتند وبا رسولان و نامه نزد امیرالمؤمنین معتمد و موفق برادر وی که ولی عهد بود فرستاد و در نامه بند کردن محمدبن طاهر را یاد کرد. خلیفه را بند کردن محمدبن طاهرخوش نیامد اما کشتن عبدالرحیم و فرستادن سر او قبول افتاد و بفرمود تا سر عبدالرحیم به بغداد بگردانیدند و منادی کردند که این سر کسی است که دعوی خلافت می کرد و یعقوب بن لیث او را بکشت و جواب نامه ها به نیکوئی فرستاد که چاره نداشت که یعقوب قوی گشته بود و صواب استمالت او دید چون رسولان بازآمدند یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز دوشنبه دوازده روز مانده از شعبان سال 261 و ازهر بن یحیی را بر سیستان خلیفت کرد و دراین سفر علی بن الحسین بن قریش و احمدبن عباس بن هاشم و محمدبن طاهر با یعقوب بودند چون یعقوب به اصطخر رسید خلیفت محمدبن واصل نزداو آمد و قلعه و خزینه و مال محمدبن واصل نزد او سپرد. یعقوب آن همه مال و سلاح برگرفت وسپاه را بدان آباد کرد و خلعتها داد و آن خلیفت را بنواخت و نیکوئی کرد و محمدبن زیدوی خلیفت یعقوب بود بر قهستان و یعقوب او را از آنجا معزول کرد، او بر یعقوب خشم گرفت وبه کرمان شد و از آنجا نزد محمدبن واصل رفت وخلاف خویش با یعقوب آشکار کرد و محمدبن واصل را بر محاربۀ یعقوب دلیر کرد و کار بساخت که حرب کند. (تاریخ سیستان صص 225-226). چون یعقوب نزدیک شد، محمد زیدویه، محمد واصل را گفت اکنون که او قوی گشته است حرب کردن با او را صواب نمی بینم، محمدبن واصل نپذیرفت و محمدبن زیدویه جدا گشت و با سپاه خویش بنواحی فارس بنشست و از مردمان مال همی ستد، پس محمدبن واصل بحرب یعقوب آمد و برسید به نوبندجان از آنجا رسول فرستاد بشربن احمد را نزدیک یعقوب، یعقوب سپاه را فرمان داد تا بجای هائی که او نبیند نهان شوند. چون رسول فراز آمد پیش یعقوب هیچکس ندید مگر غلامان خرد، پس یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی کرد و گفت من از سیستان سپاه نیاوردم و با این کودکان بیامدم تا محمدبن واصل بداند تامن از بهر دوستی و موافقت او آمدم و دل با من یکی کند چه او بزرگترین کس به ایران شهر و خراسان است تا من آنچه کنم بفرمان او باشد و بداند که احمدبن عبداﷲ خجستانی از من بگشت و ناچار مگر او مرا سپاه دهد تا خجستانی را دریابم و گرنه او همه خراسان بر من تباه کند. رسول خوشدل بازگشت و محمدبن واصل را از آنچه دیده بود خبر داد و گفت اگر بر او بتازی به یک ساعت او را از جهان برکنی محمدبن واصل برنشست و قصد یعقوب کرد و یعقوب بر او بیرون شد و به بیضا، فراهم رسیدندو حربی سخت افتاد و محمدبن واصل را خبر نبود تا سواری ده هزار از آن یعقوب گرد او بگرفتند، و با محمدبن واصل سی هزار سوار بود و با یعقوب پانزده هزار سوار، تا محمدبن واصل نگاه کرد ده هزار مرد به یک جا از آن او کشته شد، محمدبن واصل بهزیمت برفت و یعقوب بر عقب او بشد تا او بکوه در شد و در کوه نیز ده هزار مرد ازآن او اسیر بگرفت و یعقوب به رامهرم (رامهرمز؟) فرود آمد و معتمد اسماعیل اسحاق قاضی را برسالت نزد یعقوب فرستاد به سال 262 با عهد خراسان و طبرستان و گرگان و فارس و کرمان و سند و هند و شرط مدینه السلام و خلعت، یعقوب اسماعیل را بنواخت و خلعت داد و به نیکوئی بازگردانید و محمدبن زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان شد و گریختگان گروهی بر محمدبن واصل فراهم آمدند و محمد به نسا و از نسا به سیراف رفت، یعقوب عمربن عبداﷲ را با دوهزار سوار در پی او فرستاد و عزیز بن عبداﷲ بر اثر وی رفت و بنۀ او بگرفت و او بگریخت و عزیز وی را دنبال کرد. محمدبن واصل بکشتی نشست و بدریا در شد و کشتی های او از کشتی های صیادان بود بی شراع و آلت. همه شب اندر کشتی بدریا همی گشت و بامداد بر کنار سیراف بود و کردان را در آنجا مهتری بود که وی را راشدی گفتندی وی محمدبن واصل را بگرفت و کس نزد عزیز بن عبداﷲ فرستاد و او را آگاه کرد عزیز غانم بسکری را که سرهنگ خوارج بود فرستاد تا محمدبن واصل را اسیر بیاورد و عزیز او را در محرم سال 263 سربرهنه نزد یعقوب آورد و علی بن الحسین بن قریش دستوری خواست تا محمدبن واصل را بر آن حالت ببیند، دستوری داد تا بدید، و فرمان داد تا محمد را بزندان کردند، باز کسی فرستاد سوی محمدبن واصل که فرمای تا درقلعۀ تو بگشایند. گفت فرمان بردارم و او را قلعتی محکم بود بر سر کوه که ستدن آن ممکن نشدی. پس خلف بن لیث او را بپای قلعه برد و آواز دادند و نگاهبان بر قلعه برآمد محمد گفت قلعه را بگشایند، نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بیفکند و بانگ داد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید و بدین هیزم بسوزانید که من در قلعه بگشایم. خلف لیث او را بازآورد و یعقوب وی را بدست اشرف بن یوسف داد تا به یک پای برآویخت، تا اقرار کرد که علامتی دارم بگویم تا قلعه بگشایند، بگذاشتند تا غلامی بدان علامت بفرستاد و در قلعه بگشادند وسی روز هر روز پانصد استر و پانصد اشتر از بامداد تا شبانگاه از آنجا درم و دینار و فرش و دیبا و سلاح قیمتی و اوانی زرین و سیمین برگرفتند دون آنچه برجا ماند از خورشهای بسیار و فرش پشمینه که کسی دست فرا آن نکرد. و چون یعقوب بشیراز رسید برادر وی عمروبن لیث خشم کرد و محمد پسر خود را برگرفت و به سیستان شد و یعقوب از رفتن او بوحشت افتاد. سپس یعقوب محمدبن واصل را بند کرد و بقلعه فرستاد و براه اهواز بیرون شد و بر مقدمۀ او ابومعاذ بلال بن الازهر بود و برفت و به جندی شاپور فرود آمد به سال 274 و آنجا ببود و رسولان فرستادند از ترکستان و هند و سند و چین و ماچین وفرنگ و روم و شام و یمن همه قصد او کردند بنامه ها وهدیه ها و طاعت و فرمان او را پذیرفتند و همه جهان اندر فرمان او شد و او را ملک الدنیا خواندند و ابواحمد موفق این خبرها بشنید و نامه سوی یعقوب نوشت که فضل کن و بیا تا دیداری کنیم و جهان بتو سپاریم که همه جهان متابع تو شدند و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم و بدان که ما بخطبه بسنده کرده ایم که ما از اهل بیت مصطفائیم و تو قوت دین او همی کنی و بر کفار جهان اثر تیغ تو پیداست حق تو بر همه اسلام واجب گشت و ما فرمان دادیم تا ترا در حرمین خطبه کنند و کسی را اندر اسلام پس از ابوبکر و عمر آن آثار خیر و عدل نبوده ست کاندر روزگار تو بود. اکنون ما و همه مسلمانان معین توایم تا جهان بر دست تو به دین اسلام درآیدیعقوب برفت و المعتمد از بغداد بیرون شد با سپاه چون لشکرها فرود آمدند روز پنجشنبه هفت روز گذشته از شوال سال 265 گروهی از لشکر معتمد بیرون شدند و حربی صعب کردند. پس یعقوب خود حمله کرد و از سپاه بغداد مردم بسیار کشته و هزیمت شدند و پشت به آب گرفتند و آب بر سپاه یعقوب بیرون گذاشتند تا یعقوب از آنجا برگرفت و یعقوب از آنجا به جندی شاپور بازآمد و قصد غزو روم کرد که هر سال به غزوی رفتی به دارالکفر چون از آنجا بازگشتی باز ولایت اسلام گشادی و جهد کردی تا مگراهل تهلیل نباید کشت. و عمروبن لیث بنامۀ یعقوب به جندی شاپور فرا رسید و یعقوب به آمدن او شادمان شد. پس یعقوب را علتی صعب پدید آمد و روز دوشنبه ده روز مانده از شوال سال 265 فرمان یافت و خبر مرگ او روز یکشنبه دوازده روز مانده از شوال 265 به سیستان رسید هفده سال و نه ماه امیری کرد و خراسان و سیستان و کابل و سند و هند و فارس وکرمان همه عمال وی بودند و بحرمین هفت سال خطبۀ اوهمی کردند و از دیگر جای ها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیروی کردند و از دارالکفر هر سال او را هدیه ها همی فرستادند و ملک الدنیا همی نوشتند او را بروزگاری دراز و اگر تمامی مناقب او اندر نبشتی بسیار قصه ها بودی. (از تاریخ سیستان صص 226-233). و هم صاحب تاریخ سیستان در سیرت او نویسد: توکل وی چنان بود که هرگز در هیچ کار بزرگ بر هیچ کس تدبیر نکرد الا آخر گفت توکل بر باری تعالی است تا چه خواهد راند و در شبانروز صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت و از باب صدقه هر روز هزار دینار همی داد و از باب جوانمردی و آزادگی هرگز عطا کم از هزار دینار و صد دینار نداد و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صدهزاردینار و درم بسیار داد پانصدهزار دینار عبداﷲبن زیاد را داد. و از باب حفاظ هرگز تا او بود بوجه ناحفاظی بهیچکس ننگرید نه زی زن و نه زی غلام. یک شب بماهتاب غلامی را از آن خویش نگاه کرد، شهوت برو غالب شد گفتا چه باشد توبت کنم و غلامان آزاد کنم. باز اندیشه کرد که این همه نعمت ایزد است نشاید. به آوازی بلند گفت لاحول ولا قوه الا باﷲ العلی العظیم تا همه غلامان بیدار شدند، او بازگشت بامدادان همه بسرای غمگین بودندکسی ندانست که چه بوده ست فرمان داد که سبکری را به نخاس برید خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت به فرمان ملک. گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد که چه باشد. خادم پیش رفت و بگفت یعقوب گفت نه بس باشد جرم او که من اندرو نیارمی دیدن از خوبی وی ؟ سبکری گفت که اندرین نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نگرش کند بدست کسی فکند که خدای نداند و بر من ناحفاظی کند. یعقوب را بگفتند، گفت بگذارید اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم نیز پیش من آید و سبکری پیش او نیامد تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت یعقوب گفت که شایدآن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد با خرد است عهد نبشتند و خلعت دادند سبکری گفت که بنده می برود نداند که حال چون باشد و سپیدی بریش اندر آورده دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید. اما اندر عدل چنان بود که بر خضراء کوشک نشستی تنها تا هر که را شغلی بودی بپای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با او بگفتی و اندر وقت تمام کردی چنانکه ازشریعت واجب کردی. اما اندر اهتمام بر آن جمله بود که روزی بر آن خضرا نشسته بود مردی بدید به سر کوی سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است اندر وقت حاجبی را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر، بیاورد، گفت ای ملک حال من صعب تر از آن است که بر توانم گفت سرهنگی از آن ملک هر شب یاهر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست. گفت لاحول ولاقوه الا باﷲ چرا مرا نگفتی، برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی بپای خضرا مردی با سپر و شمشیربینی با تو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده ست ناحفاظان را. مرد برفت، آن شب نیامد، دیگر شب آمد مردی با سپر و شمشیر آنجا بود با او برفت و بسرای او شد بکوی عبداﷲ حفص به در پارس و آن سرهنگ اندرسرای آن مرد بود یکی شمشیر تارکش برزد و بدو نیم کرد و گفت چراغی بفروز چون بفروخت گفت آبم ده آب بخوردگفت نان آور و بخورد، پدر نگاه کرد یعقوب بود. پس آن مرد را گفت باﷲ العظیم که تا با من این سخن بگفتی نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دل تو از این شغل فارغ کنم. مرد گفت اکنون این را چه کنم ؟ گفت برگیر او را مرد برگرفت بیرون آورد گفت ببر تا بلب پارگین بینداز، بیفکند، گفت توکنون بازگرد. بامدادان فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند بلب پارگین شود و آن مرد را نگاه کند. اما اندر دهاء بدان جایگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشابور که به سیستان معلوم کن وبیای مرا بگوی، مرد به سیستان آمده و همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسختها کرد و بازگشت چون پیش وی شد گفت بمظالم بودی ؟ گفتا بودم، گفت هیچ کسی از امیرآب گله کرد؟ گفت نه، گفت الحمداﷲ باز گفت بپای چوب عمار گذشتی ؟ گفت گذشتم، گفت کودکان آنجا بودند؟گفت نه گفت الحمداﷲ، گفت بپای منارۀ کهن بودی ؟ گفت بودم، گفت روستائیان بودند گفت نه. گفت الحمداﷲ و چون مردخواست نسختها عرض کند و سخنان خویش بگوید یعقوب گفت بدانستم بیش نباید. مرد پیش شاهین شد و قصه بگفت و او نزد یعقوب رفت که این مرد خبرها آورده است باید که بگوید یعقوب گفت همه بگفت و شنیدم، کار سیستان اندر سه چیز بسته است عمارت و الفت و معاملت و هر سه راپرسیدم عمارت حدیث امیر آب است پرسیدم که اندر مظالم هیچ کسی از امیر آب گله کرد؟ گفتا نه، دانستم که اندر حدیث عمارت تأخیر نیست و پرسیدم که کودکان بپای چوب عمار بودند؟ گفت نه دانستم که الفت برجای است چه آغاز تعصب را کودکان کنند بپای چوب عمار و پرسیدم که روستائیان بپای منار کهن بودند؟ گفت نه بدانستم که بر رعیت جور نیست چه اگر بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش بپای منارۀ کهن کنند و آنجا جمع شوند و بمظالم شوند، چون داد نیابند هم آنجا آیند و تدبیر گریختن کنند، چون نبودند آنجا دانستم که بر رعیت جور نیست پس بیش از چه پرسم. و دیگر آنکه غلامی را سی چوبۀ تیر داده بود و دو جعبه که بسر ماه هر روز یکی تیر از این جعبه برگیر و فرا دست من ده و شبانگاه بدیگر جعبه اندر نه و بگوی هر روز که چندین برگرفتم و چندین مانده ست غلام هر روز تیر پیش آوردی و فرا دست او دادی و بگفتی که چند است. یعقوب گفتی تیر راست است، اول راستی باید کرد و کار آن روز یاد کردی و آنچه ممکن شدی از آن باب تمام کردی تا دیگر روز و شمار روز و ماه و سال بدان نگاه داشتی. و بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده اند نبینی که به ابوسلمه و بومسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکوئی که ایشان را اندر آن دولت بود چه کردند کسی مبادکه بر ایشان اعتماد کند دیگر که خود بیشتر بجاسوسی رفتی و بحرس داشتن اندر سفرها و دیگر هرگز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی راگواه گرفتی و به دارالکفر حرب نکردی تا اسلام بریشان عرضه کردی و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آن مسلمان گشتی خلعت دادی و مال و فرزند او باز دادی. دیگر آنکه اندر ولایت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی از او خراج نستدی و او را صدقه دادی. (از تاریخ سیستان صص 263-268). یعقوب لیث از نوادری است که گاهگاه در صحنۀ گیتی پدید میشوند و از خود آثاری بزرگ و جاویدان بجا می نهند. یعقوب با کوشش و همت و پشت کار عجیبی توانست خود را از رتبه ای چنان پست بجایگاهی چنین منیع برساند. با تتبع و دقت در احوال یعقوب معلوم می شود وی بکشور خود علاقۀ وافر داشته است و هدف او این بود که استقلال ازدست رفتۀ ایران را بدست آورد و کشور ایران را از چنگ بنی العباس خارج سازد. کوشش وی در احیای زبان فارسی و لشکرکشی او به بغداد بر این مدعا دلیلی روشن است. یاقوت ابیات زیر را در ترجمه احوال المتوکلی شاعر که به یعقوب پیوسته بود آورده است و گوید هنگامی که خلاف میان یعقوب و معتمد برپا بود وی این اشعار را بسرود و از جانب یعقوب بخلیفه فرستادند و این ابیات نیز تصمیم وی را بر رهائی ایران از چنگال بنی العباس می رساند: انا ابن الاکارم من نسل جم و حائز ارث ملوک العجم و محیی الذی باد من عزهم و عفی علیه طوال القدم و طالب اوتارهم جهره فمن نام عن حقهم لم انم یهم الانام بلذاتهم و نفسی تهم بسوق الهمم الی کل امر رفیع العماد طویل النجاد منیف العلم و انی لاّمل من ذی العلا بلوغ مرادی بخیر النسم معی علم الکائنات الذی به ارتجی ان اسود الامم فقل لبنی هاشم اجمعین هلموا الی الخلع قبل الندم ملکنا کم عنوه بالرماح طعناً و ضرباً بسیف خدم فعودوا الی ارضکم بالحجاز لاکل الضباب و رعی الغنم فانی ساعلوا سریر الملوک بحد الحسام و حرف القلم. (معجم الادباء چ دارالمأمون ج 2 ص 18). عمروبن لیث: دومین پادشاه از این خاندان عمروبن لیث برادریعقوب است. صاحب تاریخ سیستان آرد: چون یعقوب درگذشت عمرو و علی هر دو حاضر بودند و عهد و فرمان علی بر سپاه روان تربود چه عمرو بخشم به سیستان رفته بود و آنجا نو فرارسیده و میان دو برادر حدیث همی رفت و کار بر عمرو قرار گرفت و او نامه نبشت سوی معتمد به اطاعت و رسول معتمد فرا رسید و عهدی نو بر عمل حرمین و بغداد و فارس و کرمان و اصفهان و کوهها و گرگان و طبرستان و سیستان و هند و سند و ماوراءالنهر و گفت که این همه اسلام و کفر تو را دادیم بر آن جمله که هر سال ما را بیست بار هزار هزار درم فرستی. عمرو آن عملها از رسول بپذیرفت و عبداﷲ بن عبداﷲبن طاهر را خلیفت خویش کرد بر بغداد و خلعت داد و آنجا فرستاد اندر صفر 266 و ستونهای زرین و مالهای بزرگ فرستاد نزد معتمد و معتمد را برادر وی بجنون متهم کرد و بزندان انداخ
یا آل لیث یا آل صفار. نام سلسله ای از ملوک ایران است که در حدود نیم قرن بر قسمت شرقی ایران حکومت داشتند. سرسلسلۀ این خاندان یعقوب بن لیث است. درباب لیث پدر یعقوب مورخان را سخنان گوناگون است. صاحب تاریخ سیستان نسب وی را تاکیومرث بالا میبرد بدینسان: لیث بن معدل بن حاتم ماهان بن کیخسروبن اردشیر بن قبادبن خسرواپرویزبن هرمزدبن خسروان انوشروان بن قبادبن فیروزبن یزدجردبن بهرام جوربن بردحوربن شاپوربن شاپورذی الاکتاف هرمزبن نرسی بن بهرام بن بهرام هرمز البطل بن شاپوربن اردشیر بن بابک ساسان بن ساسان بن بهمن الملک بن اسفندیار الشدید بن بستاسف الملک بن لهراسب - عم کیخسروبن سیاوش بن لهراسب آهوجنگ بن کیقبادبن کی افشین بن کی ابیکه بن کی منوش بن نوذربن منوش بن منوشرودبن منوشجهربن نروسنج بن ایرج بن افریدون بن ابتیان بن جمشد (کذا) الملک بحوجهان بن اسحهر (کذا) بن اوشهنج بن فراوک سیامک بن موسی بن کیومرث و نیک پیداست که این نسب نامه نیز مانند دیگر نسب نامه ها که امرای ایرانی در آغاز استقلال مجدد این کشور برای خود می پرداختند، اصلی ندارد ولی آنان از پرداختن آن ناچار بوده اند چه بر طبق پندار دیرین ایرانی سلاطین و زمامداران باید از تخمۀ شاهان قدیم باشند که وارث فرۀ ایزدی بوده اند و بدون شک این نسبنامه پس از آنکه یعقوب به امارت سیستان و سپس بپادشاهی قسمتی از ایران رسیده است برای او درست شده. بعضی مورخان گویند لیث در آغاز حال رویگر بود ولی به ادامۀ این کار گردن ننهاد و در سلک عیاران درآمد وراهزنی پیشه ساخت و حتی داستانی از درآمدن وی بخزانۀ درهم بن نضر و دیدن نمک نیشابوری و بر زبان نهادن آن و سپس بخاطر رعایت نمک گوهر و ذخایر خزانه را بهمان حال نهادن و بیرون شدن، درتاریخ گزیده (ص 373 چ عکسی) و کتب دیگر آمده است. و در تاریخ گزیده و بنقل از او صاحب حبیب السیر آرند که بامدادان خزانه دار از دیدن نقب و بجا بودن گوهرها حیرت کرد و خبر نزد درهم برد و درهم بفرمود تا در شهر ندا دادند که آنکس که این کرده است ایمن باشد و بملازمت ملک شتابد، لیث نزددرهم شد وماجرا بگفت. درهم را انصاف و نمک شناسی او خوش آمد و او را در سلک یساولان خویش کرد و روز بروز بر رتبت وی بیفزود تا بمنصب امارت لشکر رسید. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 373 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 345). رجوع به لیث گردد. و این لیث را سه پسر بود: یعقوب و عمرو و علی. پس از مرگ لیث یعقوب جای وی بگرفت. یعقوب بن لیث: وی بنقل صاحب تاریخ سیستان از عیاران سیستان بود. عیاران یا جوانمردان یا فتیان ازمردمان جلد و هوشیار و از عوام الناس بودند که رسوم و عادات خاصی داشتند. (رجوع به عیاران شود). اینان در هنگامه ها و غوغا خودنمائی می کردند و گاهی به یاری امرا و زمانی به مخالفت با آنان برمی خاستند. به روزگار بنی العباس عیاران در سیستان و خراسان بسیار شده بودند و تشکیل دسته هائی می دادند و هر دسته را رئیسی بود که به قول صاحب تاریخ سیستان آن را سرهنگ می نامیدند. صاحب تاریخ سیستان در ذکر احوال صالح بن نصر گوید کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد بسلاح و سپاه و خزینه و مردان و همه قوت سپاه او از یعقوب بن لیث و عیاران سیستان بود و این اندر ابتداء کار یعقوب بود. (تاریخ سیستان ص 193). سپس به فرمان صالح با کثیر بن رقاد و درهم بن نضر به جنگ عمار خارجی شد که به ناحیت کش بیرون آمده بود وعمار هزیمت شد. (تاریخ سیستان صص 193-194). چون کار صالح قوی گشت دست به غارت بگشاد و همه اموال که به غارت می گرفت خود به کار میبرد. یعقوب و دیگر عیاران را گران آمد و بر وی بشوریدند و با او حرب کردند و صالح به هزیمت شد و لشکریان و عیاران با درهم النضر بیعت کردند و یعقوب سپهسالار وی گشت و چون درهم مردی و شجاعت یعقوب و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و به خانه نشست و خود را بیمار نشان داد، یعقوب برنشست، و درهم را پیام داد که برباید نشست که با بیماری پادشاه نیمروز نتوانی بود، درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون آن بدید هم آنجا حمله برد و بسیار مردم بکشت و درهم اسیر گشت و دیگران بگریختند و مردان به روز شنبه پنج روز از محرم سال 247 مانده با یعقوب بیعت کردند. (از تاریخ سیستان صص 197-200). و این نخستین بیعت بودکه با یعقوب کردند به امارت و حامدبن عمرسریاتک با همه سپاه در بیعت او آمد و یعقوب امیری شرط حفص بن اسماعیل را داد. پس درهم نضر از زندان یعقوب بگریخت ونزد سرباتک شد به کلاشیر و سرباتک با او یکی شد و خواستند که شهر بر یعقوب بگیرند، یعقوب برنشست و بدانجا شد و محمدبن رامش با او و نخستین کسی که پیش او آمد سرباتک بود شمشیر کشیده پیش آمد محمدبن رامش با اوبیرون شد و سرباتک را بکشت و سپاه او هزیمت شد یعقوب همه را بگرفت و اسیر کرد و سلاح و ستور و مال سرباتک برگرفت و به دارالاماره بازگشت و کار سیستان بر او راست شد. پس مردمان را بخواند و بنواخت و اسیران را بیرون گذاشت و خلعت داد و سوگند و عهدها برگرفت و همه با او دل یکی کردند و سپاه را روزی داد و کسی سوی عمار خارجی فرستاد که شما از آن بسلامت ماندید که حمزهعبداﷲ هرگز قصد این شهر نکرد و هیچ مرد سگزی را نیازرد و بر اصحاب سلطان بیرون شده بود که شما بیداد همی کنید و رعیت سیستان از او بسلامت بودند... اکنون حال دیگرگون شد اگر باید که سلامت یابی امیرالمؤمنینی از سر دور کن و برخیز با سپاه خویش دست با ما یکی کن که ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را بکسی ندهیم و اگر خدا نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزائیم و اگر اینت خوش نیاید به سیستان کسی را میازار و برهمان سنت که اسلاف خوارج رفتند همی رو. عمار پیام باز داد که تا نگاه کنیم اما ترا بیش نیازاریم و کسان ترا. پس یعقوب خراج بیرون کرد و ولایتها بداد و دیوان بنهاد. (از تاریخ سیستان صص 202-203). چون کار یعقوب به سیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و خود در جمادی الاَّخر 248 به حرب صالح بن نضر شد که به بست قوی گشته بود و میان ایشان حربها بسیار برفت و صالح بن نضر به شب بگریخت و بست به یعقوب بگذاشت و خود به راه بیابان به سیستان آمد و هیچکس را خبر نبود تا در شب به در آکار اندر آمد به رجب سال 248. مردمان پنداشتند که یعقوب است که از بست بازآمد و تا عمروبدانست که حال چیست مردمان پراکنده بودند و شب بود. و عمرو بناچار خانه خود را که در کوی گوشه بود حصار گرفت صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیز بن عبداﷲ و داود برادر او را باز گرفت و یعقوب بر اثر او آمده بود و روز شنبه پنج روز رفته از شعبان سال 248 میان ایشان جنگ برفت و صالح بهزیمت شد و یعقوب همه مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد و باز آن اسیران را هر یک چیزی بداد و خدای را بر این پیروزی شکر گفت و چون کار یعقوب بالا گرفت با وساطت ازهر بن یحیی هزار مرد از خوارج نزد یعقوب شدند و یعقوب آنان را بنواخت و وعده های نیکو داد و خوارج بیشتر نزد یعقوب آمدند. یعقوب عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خودبا دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد صالح بدانست و بگریخت و نزد زنبیل شد یعقوب بنۀ او برگرفت و به روز شنبه شش روز گذشته از رمضان سال 249 گذشته به سیستان آمد پس به روز پنجشنبه هفت روز از ذوالحجه سال 249 هجری گذشته عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و به بست اندر شد با دوهزار سوار و به در میرکان فرود آمد و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت و خواست که بگریزد به رخد، یعقوب راه بر او ببست و زنبیل به یاری صالح آمد با پیلان بسیار. چون کار بر یعقوب سخت شدپنجاه سوار برگزید از میانۀ لشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت و همه سپاه هزیمت شدند و یعقوب را مالها و اسب های گرانبها و اشتر و استر و خر و اسبان پالانی بدست افتاد و حاجب صالح بن نضر اسیر شد و همه یاران صالح به زنهار نزد یعقوب آمدند و صالح با پنجهزار سوار بهزیمت شد و برادر زنبیل به زنهار نزد یعقوب آمد. پس یعقوب شاهین بن روسن (روشن ؟) را در پی صالح فرستاد او صالح را دستگیر کرد و به سیستان آورد و در بند افکند و او پس از هفده روز که او را به سیستان آورده بودند به روز شنبه هفده روز از محرم سال 251 گذشته در بند یعقوب فرمان یافت. (از تاریخ سیستان صص 204- 206). سپس یعقوب به حرب عمار رفت و به روز شنبه، دو شب مانده از جمادی الاخر سال 251 سپاه عمار را بشکست و عمار کشته شد و خوارج دل شکسته به کوههای سفزار و درۀ هندقانان رفتند، پس سر عمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادند و تن او به در آکار نگونسار بیآویختند. (از تاریخ سیستان صص 206-207). و یعقوب چندی در سیستان بود که خبر رسید صالح بن حجر عاصی شد به رخد. یعقوب روز دوشنبه دوشب مانده از ذوالحجه سال 252 به حرب صالح رفت و عزیز بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و صالح به قلعۀ کوهژ بودو هیچ خبر نداشت تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت. پس چند روز حرب صعب کردند و چون صالح دانست که یعقوب قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند و صالح را به بست آوردند و به گور کردند یعقوب به قلعه معتمدی نشاند و باز به سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سال 253 و به روز شنبه یازده روز گذشته از شعبان سال 253 قصد هرات کرد و امیر هری حسین بن عبداﷲبن طاهربود خلیفت محمدبن طاهر، یعقوب داودبن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و خود به هری شد و حسین را که به هری حصار گرفته بود بگرفت. سپس خبر یافت که ابراهیم بن الیاس بن اسد سپاه سالار خراسان به حرب او آمده است یعقوب علی بن اللیث برادر خود را با زندانیان و بنه به هری گذاشت و خود به پوشنگ شد و سپاه ابراهیم را هزیمت کرد و ابراهیم بگریخت و سوی محمدبن طاهر شد و گفت با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمیدارند و بی تکلف حرب همی کنند صواب آن است که او را استمالت کنی تا شر او و آن خوارج بدو دفع باشد... محمد رسولان و نامه و هدیه ها فرستادو منشور سیستان و کابل و کرمان و پارس بدو داد و یعقوب آرام شد و قصد بازگشتن کرد و نامه فرستاد سوی عثمان بن عفان به خطبه و نماز و عثمان تا سه آدینه خطبه کرد و یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج را که مانده بودند ایشان را بکشت و مالهای آنان برگرفت وشاعران او را به تازی ستودند: قد اکرم اﷲ اهل المصر والبلد بملک یعقوب ذی الافضال و العدد... یعقوب عالم نبود و در نتوانست یافت و گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت پس محمدبن وصیف سگزی که دبیر رسایل او بود این ابیات بپارسی سرود: ای امیری که امیران جهان خاصه و عام بنده و چاکر و مولای و سگ تند و غلام ازلی حظی ور لوح که ملکی بدهید به ابی یوسف یعقوب بن اللیث همام به لتام آمد زنبیل و لتی خور بلنگ لتره شد لشکر زنبیل و هباگست کنام لمن الملک بخواندی تو امیرا بیقین با قلیل الفئه کت داد در آن لشکر کام عمر عمار ترا خواست وزو گشت بری تیغ تو کرد میانجی به میان دد و دام عمر او نزد تو آمد که تو چون نوح بزی در آ کار سر او تن او باب طعام... و بسام کرد خارجی که به صلح نزد یعقوب آمده بود چون این شنید گفت: هر که نبود او به دل متهم بر اثر دعوت تو کرد نعم عمر ز عمار بدان شد بری کاوی خلاف آورد تا لاجرم دیدبلا بر تن و بر جان خویش گشت به عالم تن او در الم مکه حرم کرد عرب را خدای عهد تو را کرد حرم در عجم هر که درآمد همه باقی شدند باز فنا شد که بدید این حرم. و محمدبن محلد (مخلد؟) سگزی که مردی فاضل بود در وصف او بگفت: جز تو نزاد حوا و آدم نکشت شیرنهادی به دل و برمنشت معجز پیغمبر مکی توئی به کُنش و به مَنش و به گُوِشت فخر کند عمار روزی بزرگ گوید آنم من که یعقوب کشت. رفتن یعقوب به کرمان: یعقوب روز شنبه هشت روز مانده از ذوالحجه سال 254 به کرمان و پارس شد و عزیز بن عبداﷲ را خلیفت خودکرد و چون به بم رسید با اسماعیل بن موسی که ملجاء خوارج عرب بود حرب کرد و او را اسیر گرفت و از آنجا به کرمان رفت. عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش، طوق بن المغلس را به حرب وی فرستاد و ازهر، طوق را در نبردبکشت و سپاه او هزیمت شدند و باز زنهار خواستند و آنان را زنهار داد چون علی بن الحسین بشنید به شیراز شد و چند که توانست لشکر فراهم آورد و کفجان را با خویشتن یار کرد و به نزدیک شیراز با یعقوب حربهای سخت کرد و سپاه علی به هزیمت شدند وعلی بن الحسین اسیر شد در جمادی الاولی سال 255 و یعقوب را مالهای بی اندازه نصیب شد و از آنجا هدیه های بسیار نزد المعتزباﷲ فرستاد از مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع و مشک و کافور و آنچه ملوک را باید و به روز پنج شنبه پنج روز مانده از رجب سال 255 به سیستان باز آمد. (از تاریخ سیستان صص 208-214). در این ایام پسر زنبیل که به قلعۀ بست زندانی بود بگریخت و سپاهی بزرگ فراهم آورد و رخد را بگرفت یعقوب حمدان بن عبداﷲ را بر سیستان خلیفت کرد و روز پنجشنبه پنج روز از ذی الحجه سال 255 مانده در پی او برفت. چون نزدیکی رخد رسید پسر زنبیل بگریخت و به کابل شد و یعقوب در طلب او رفت. چون به حاساب (؟) رسید برف افتاد و راه بسته شد و به سیستان بازگشت و به راه اندر خلج و ترکان بسیار بکشت و مواشی شان بیاورد و روز آدینه چهارده روز گذشته از شوال 256 به سیستان آمد روزی چند بود و به هری شد و هری حسین بن عبداﷲبن طاهر را داد و سیزده روز آنجا بود و بازگشت و به سیستان آمد سپس به روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال 259 به کرمان شد. (از تاریخ سیستان صص 214-215). چون به کرمان رسید محمدبن واصل پذیرۀ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمان برداری و هدیه ها و مالهای بسیار پیش یعقوب آورد و یعقوب پارس او را داد و رسولی فرستاد سوی معتمد که این وقت خلیفه او بود با هدیه و پنجاه بت زرین و سیمین که از کابل آورده بود سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا بحرم مکه به راه مردمان فرو برند، رغم کفار را و به پارس اندر شد روز چهارشنبه چهار روز گذشته از محرم سال 258. چون هدیه ها و بتان به معتمد رسید شاد شد بغایت و برادر خویش ابواحمدالموفق را که طلحه نام داشت و ولی عهد معتمد بود به رسولی سوی یعقوب فرستاد و اسماعیل ابن اسحاق القاضی را و ابوسعیدالانصاری را و منشور و لوای بلخ و تخارستان و پارس و کرمان و سجستان و سند همراه کرد. یعقوب بدان شاد شد و آنان را بنواخت و خلعتها و هدیه ها نیکو بداد و بخوبی بازگردانید و خود به سیستان آمد و روزگاری ببود سپس روز شنبه پنج روز مانده از ربیعالاول سال 258 به کابل شد در پی پسر زنبیل. چون به زابلستان رسید وی قلعۀ نای لامان را حصار گرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را بگرفت و بند برنهادو بر راه بامیان به بلخ شد و بلخ را داودبن عباس داشت. چون خبر یعقوب بشنید بگریخت و مردمان شهر و کهن دز حصار گرفتند. یعقوب به بلخ اندر شد و بنخستین وهلت بلخ بستد و بسیار مردم کشته شد بر دست سپاه او و غارت کردند و محمدبن بشیر را بر بلخ خلیفت کرد وز آنجابه هری آمد و عبداﷲبن محمدبن صالح به هری بود، از پیش یعقوب بگریخت و به نشابور شد و یعقوب به هرات اندر شد و بنشست و مردمان را نیکوئی کرد و گفت. و مردمان هرات شیعت یعقوب گشته و از پیش دل بر او نهاده بودند. (از تاریخ سیستان صص 216-217). و باز خبر رسید که عبدالرحیم الخارجی که از کوه کروخ برخاسته خویشتن را امیرالمؤمنین خواند و المتوکل علی اﷲ لقب کرده است و ده هزار مرد از خوارج فراهم آورده و کوههای هری وسفزار و نواحی خراسان فرو گرفته تاختنها همی کند و سپاه سالاران خراسان و بزرگان از او عاجز شده اند. یعقوب قصد او کرد و او به کوه اندر شد و برف صعب افتاد ویعقوب اندر برف با او حرب کرد و هیچ بازنگشت بر آن سرما و سختی تا عبدالرحیم بیامد بزینهار او و اندر فرمان او آمد و یعقوب او را زنهار داد پس از آن بطاعت پیش وی آمد و او را عهد و منشور داد و عمل سفزار و بیابانها و کردان بدو داد و خود به هرات قرار گرفت ویک سال برنیامد که خوارج عبدالرحیم را بکشتند و ابراهیم بن اخضر را بر خویشتن سپهسالار کردند و ابراهیم با هدیه های بسیار و اسبان و سلاح نیکو پیش یعقوب آمد بطاعت. یعقوب او را هم بر آن عمل بداشت و بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تو و یاران تو باید دل قوی کنید که بیشتر سپاه من و بزرگان خوارجند و شما اندرین میان بیگانه نیستید. اگر بدین عمل که دادم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان و هر عمل که خواهندبدهم. این کوهها و بیابانها مرزها است که شما باید نگاه دارید که ما قصد ولایت بیشتر داریم و همه ساله اینجا حاضر نتوانیم بود و مرا مرد بکارست خاصه شما که همشهریان منید و این مردم تو بیشتر از بسکر است و مرا بهیچ روی ممکن نیست که بدیشان آسیب رسانم. ابراهیم با دل قوی بازگشت و نزد یاران شد و بزودی باز آمد با همه سپاه و یعقوب همه یاران و مهترانشان خلعت دادو عارض را فرمان داد تا نامهایشان به دیوان عرض نبشت و بیستگانی شان پیدا کرد بر مراتب و ابراهیم را بر ایشان سالار کردند و ایشان را جیش الشراه نام کردند ویعقوب به سیستان بازگشت سیزده روز مانده از جمادی الاولی سال 259 و روزگاری به سیستان ببود. باز قصد خراسان کرد و حفص بن زونک را خلیفت خویش کرد بر سیستان وروز شنبه یازده روز باقی از شعبان سال 259 برفت و راه نشابور برگرفت و چنین گفت که به طلب عبداﷲبن محمدصالح همی روم و عبداﷲبن محمدبن شابور بود بنزدیک محمدبن طاهر چون یعقوب به در نشابور آمد رسول فرستاد سوی محمدبن طاهر که من بسلام تو خواهم آمد. عبداﷲبن محمد، محمد طاهر را گفت آمدن او و سلام او صواب نیست، سپاه جمع کن تا حرب کنیم محمدبن طاهر گفت ما با او بحرب برنیائیم و چون حرب کنیم او ظفر یابد و ما را بجان آسیب رسد چون عبداﷲ چنان دید برخاست و به دامغان شد و یعقوب به در نیشابور فرود آمده بود، محمدبن طاهر همه وزرا و حجاب را پیش یعقوب فرستاد و دیگر روز خود برنشست و نزد یعقوب شد چون فرود آمد و خواست که بازگردد یعقوب فرمود عزیز بن عبداﷲ را که اینان را همه محبوس کن عزیز همه را بازداشت و بندها برنهاد محمد طاهر را و خواص او را. (از تاریخ سیستان صص 217-220). سبب دستگیری محمد طاهر: و سبب این بند برنهادن آن بود که در آن ایام که یعقوب بحرب زنبیل به بست شد و او را بکشت روزی بحوالی سواد بست متنکر خود و دبیری از آن خویش همی گشت. بسرائی اندر شد که از آن صالح بن نضر بود و به اندک روزگار از وفات صالح آن ویران گشته بود. دبیر نگاه کرد بر دیوار خانه دو بیت نبشته بود برخواند و سر بجنبانید. یعقوب پرسید چیست ؟ بازگفت و ترجمه کرد و بیتها این بود: صاح الزمان بآل برمک صیحه خرّوا لصیحتهم علی الاذقان و بآل طاهر سوف یسمع صیحه غضباً یحل بهم من الرحمان. پس دبیر قصۀ برامکه بر یعقوب از اول تا آخر بازگفت و سبب محنت و کشتن و برکندن خان و مان ایشان و معنی دیگر بیت از حدیث طاهریان بازگفت، یعقوب گفت ما را معجزه از این بیش نباشد که ایزد تعالی ما را اینجابویرانی اندر آورد تا این دو بیت برخوانیم و بدانیم، وحی پیغمبران را باشد این است که سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود، تو این دوبیت بر جای نویس و نگاه دار تا آن روز که از تو بازخواهم. دبیر آن بر کاغذی نبشت و نگاه داشت آن روز که بند بر محمدبن طاهر نهاد، دبیر را بخواند که این بیتها که ترا آن روز به بست ودیعت دادم بیار، بیتها پیش وی آورد، گفتا نگفتم که من باشم آن کس ؟ پس دبیر را گفت این دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کن و بگوی که چه باید ترا و حرم ترا تا به سیستان روی و آنجا می باشی و هر که ترا با او خوش باشد بر جای نویس تا با توآنجا فرستم و نیکو همی دارم تا خدای تعالی چه خواهد. پس آن دو بیت بر محمدبن طاهر عرضه کردند بگریست و گفت لامرد لقضأاﷲ، اکنون فرمان خداوند راست و ما بندۀ اوئیم و اندر دست اوئیم پس نسختی کرد و پیش یعقوب فرستاد. یعقوب فرمان داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند و فرمان داد که همی دهند و او را و اهل او را و ندماء او را و آن کسها را که بر ایشان خوش بود به سیستان فرستاد بزندان بزرگ به در مسجد آدینه محبوس کردند و گور محمدبن طاهر اندر آن زندان است که هم در آنجا فرمان یافت و یعقوب بگفت که در آن حجره که فرمان یافت او را دفن کنند که او آن روز مرد که آنجا محبوس گشت. (از تاریخ سیستان صص 220-222). پس یعقوب به نشابور قرار گرفت، او را گفتند مردم نشابور می گویند یعقوب عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد و خارجی است یعقوب حاجب را گفت منادی کن تا بزرگان و علماء و فقهای نیشابور و رؤسای ایشان فردا اینجا جمع باشند تا عهد امیرالمؤمنین بر ایشان عرضه کنم. حاجب فرمان داد تا منادی کردند. بامداد بزرگان نیشابور بدرگاه آمدند و یعقوب فرمان داد تا دوهزار غلام همه سلاح پوشیدند و بایستادند هر یک سپری و شمشیری و عمودی سیمین یا زرین بدست هم از آن سلاح که از خزانۀ محمدبن طاهر برگرفته بودند به نشابور، و خود به رسم شاهان بنشست وآن غلامان دو صف پیش او بایستادند فرمان داد تامردمان اندر آمدند و پیش او بایستادند گفت بنشینید، پس حاجب را گفت آن عهد امیرالمؤمنین بیار تا بریشان برخوانم، حاجب اندر آمد و تیغی یمانی بیاورد و پیش یعقوب نهاد. یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید آن مردمان بیهوش گشتند، گفتند مگر بجانهای ما قصدی دارد؟ یعقوب گفت تیغ نه از بهر آن آوردم که بجان کسی قصدی دارم، اما شما شکایت کردید که یعقوب عهد امیرالمؤمنین ندارد خواستم که بدانید که دارم ! مردمان باز جای و خرد آمدند. یعقوب گفت امیرالمؤمنین را به بغداد نه این تیغ نشانده ست ؟ گفتند بلی گفت مرا هم بدین جایگاه این تیغ نشاند. عهد من و آن امیرالمؤمنین یکی است. وبفرمود تا هر چه از آن مردم از طاهریان بود بند کردند و بکوه اسپهبد فرستاد و مردم را گفت من برای داد بر خلق خدا و برگرفتن اهل فسق و فساد برخاسته ام و اگر چنین نبودم ایزد تعالی مرا چنین نصرتها نمی داد و به نشابور بود تا خبر عبداﷲبن محمدبن صالح آمد که از دامغان به گرگان رفت و حسن بن زید با او یکی شد و سپاه جمع می کنند یعقوب سپاه برگرفت و از نشابور به گرگان شد. چون به نزدیک گرگان رسید ایشان هر دو به طبرستان شدند، یعقوب از پس ایشان بتاختن برفت و فوجی سپاه بر بنه بگذاشتند که شما خوش خوش از پس من همی آئید و خود برفت و به ساری به ایشان رسید، چون یعقوب را بدیدند بی حرب هزیمت کردند. حسن بکوه دیلمان و عبداﷲبن محمد بدریا اندر شد. مرزبان طبرستان عبداﷲ را بگرفت و بند کرد و او را نزد یعقوب بیاوردند و او بفرمود تا گردن وی بزدند و از آنجا به نشابور آمد. (تاریخ سیستان صص 222-224). چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان تدبیر کردند که این مرد صاحب قران خواهد بودو دولتی بزرگ دارد صواب آن باشد که بزینهار او رویم پس گروهی از سرکرده های آنان نزد او شدند و احمدبن عبداﷲ خجستانی در زمرۀ آنان بود. یعقوب ایشان را بنواخت و خلعت داد و با خود به سیستان آورد. سپس بفرمودتا سر عبدالرحیم را که خوارج کشته بودند برگرفتند وبا رسولان و نامه نزد امیرالمؤمنین معتمد و موفق برادر وی که ولی عهد بود فرستاد و در نامه بند کردن محمدبن طاهر را یاد کرد. خلیفه را بند کردن محمدبن طاهرخوش نیامد اما کشتن عبدالرحیم و فرستادن سر او قبول افتاد و بفرمود تا سر عبدالرحیم به بغداد بگردانیدند و منادی کردند که این سر کسی است که دعوی خلافت می کرد و یعقوب بن لیث او را بکشت و جواب نامه ها به نیکوئی فرستاد که چاره نداشت که یعقوب قوی گشته بود و صواب استمالت او دید چون رسولان بازآمدند یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز دوشنبه دوازده روز مانده از شعبان سال 261 و ازهر بن یحیی را بر سیستان خلیفت کرد و دراین سفر علی بن الحسین بن قریش و احمدبن عباس بن هاشم و محمدبن طاهر با یعقوب بودند چون یعقوب به اصطخر رسید خلیفت محمدبن واصل نزداو آمد و قلعه و خزینه و مال محمدبن واصل نزد او سپرد. یعقوب آن همه مال و سلاح برگرفت وسپاه را بدان آباد کرد و خلعتها داد و آن خلیفت را بنواخت و نیکوئی کرد و محمدبن زیدوی خلیفت یعقوب بود بر قهستان و یعقوب او را از آنجا معزول کرد، او بر یعقوب خشم گرفت وبه کرمان شد و از آنجا نزد محمدبن واصل رفت وخلاف خویش با یعقوب آشکار کرد و محمدبن واصل را بر محاربۀ یعقوب دلیر کرد و کار بساخت که حرب کند. (تاریخ سیستان صص 225-226). چون یعقوب نزدیک شد، محمد زیدویه، محمد واصل را گفت اکنون که او قوی گشته است حرب کردن با او را صواب نمی بینم، محمدبن واصل نپذیرفت و محمدبن زیدویه جدا گشت و با سپاه خویش بنواحی فارس بنشست و از مردمان مال همی ستد، پس محمدبن واصل بحرب یعقوب آمد و برسید به نوبندجان از آنجا رسول فرستاد بشربن احمد را نزدیک یعقوب، یعقوب سپاه را فرمان داد تا بجای هائی که او نبیند نهان شوند. چون رسول فراز آمد پیش یعقوب هیچکس ندید مگر غلامان خرد، پس یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی کرد و گفت من از سیستان سپاه نیاوردم و با این کودکان بیامدم تا محمدبن واصل بداند تامن از بهر دوستی و موافقت او آمدم و دل با من یکی کند چه او بزرگترین کس به ایران شهر و خراسان است تا من آنچه کنم بفرمان او باشد و بداند که احمدبن عبداﷲ خجستانی از من بگشت و ناچار مگر او مرا سپاه دهد تا خجستانی را دریابم و گرنه او همه خراسان بر من تباه کند. رسول خوشدل بازگشت و محمدبن واصل را از آنچه دیده بود خبر داد و گفت اگر بر او بتازی به یک ساعت او را از جهان برکنی محمدبن واصل برنشست و قصد یعقوب کرد و یعقوب بر او بیرون شد و به بیضا، فراهم رسیدندو حربی سخت افتاد و محمدبن واصل را خبر نبود تا سواری ده هزار از آن یعقوب گرد او بگرفتند، و با محمدبن واصل سی هزار سوار بود و با یعقوب پانزده هزار سوار، تا محمدبن واصل نگاه کرد ده هزار مرد به یک جا از آن او کشته شد، محمدبن واصل بهزیمت برفت و یعقوب بر عقب او بشد تا او بکوه در شد و در کوه نیز ده هزار مرد ازآن او اسیر بگرفت و یعقوب به رامهرم (رامهرمز؟) فرود آمد و معتمد اسماعیل اسحاق قاضی را برسالت نزد یعقوب فرستاد به سال 262 با عهد خراسان و طبرستان و گرگان و فارس و کرمان و سند و هند و شرط مدینه السلام و خلعت، یعقوب اسماعیل را بنواخت و خلعت داد و به نیکوئی بازگردانید و محمدبن زیدویه از فارس به خراسان و از آنجا به قهستان شد و گریختگان گروهی بر محمدبن واصل فراهم آمدند و محمد به نسا و از نسا به سیراف رفت، یعقوب عمربن عبداﷲ را با دوهزار سوار در پی او فرستاد و عزیز بن عبداﷲ بر اثر وی رفت و بنۀ او بگرفت و او بگریخت و عزیز وی را دنبال کرد. محمدبن واصل بکشتی نشست و بدریا در شد و کشتی های او از کشتی های صیادان بود بی شراع و آلت. همه شب اندر کشتی بدریا همی گشت و بامداد بر کنار سیراف بود و کردان را در آنجا مهتری بود که وی را راشدی گفتندی وی محمدبن واصل را بگرفت و کس نزد عزیز بن عبداﷲ فرستاد و او را آگاه کرد عزیز غانم بسکری را که سرهنگ خوارج بود فرستاد تا محمدبن واصل را اسیر بیاورد و عزیز او را در محرم سال 263 سربرهنه نزد یعقوب آورد و علی بن الحسین بن قریش دستوری خواست تا محمدبن واصل را بر آن حالت ببیند، دستوری داد تا بدید، و فرمان داد تا محمد را بزندان کردند، باز کسی فرستاد سوی محمدبن واصل که فرمای تا درقلعۀ تو بگشایند. گفت فرمان بردارم و او را قلعتی محکم بود بر سر کوه که ستدن آن ممکن نشدی. پس خلف بن لیث او را بپای قلعه برد و آواز دادند و نگاهبان بر قلعه برآمد محمد گفت قلعه را بگشایند، نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بیفکند و بانگ داد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید و بدین هیزم بسوزانید که من در قلعه بگشایم. خلف لیث او را بازآورد و یعقوب وی را بدست اشرف بن یوسف داد تا به یک پای برآویخت، تا اقرار کرد که علامتی دارم بگویم تا قلعه بگشایند، بگذاشتند تا غلامی بدان علامت بفرستاد و در قلعه بگشادند وسی روز هر روز پانصد استر و پانصد اشتر از بامداد تا شبانگاه از آنجا درم و دینار و فرش و دیبا و سلاح قیمتی و اوانی زرین و سیمین برگرفتند دون آنچه برجا ماند از خورشهای بسیار و فرش پشمینه که کسی دست فرا آن نکرد. و چون یعقوب بشیراز رسید برادر وی عمروبن لیث خشم کرد و محمد پسر خود را برگرفت و به سیستان شد و یعقوب از رفتن او بوحشت افتاد. سپس یعقوب محمدبن واصل را بند کرد و بقلعه فرستاد و براه اهواز بیرون شد و بر مقدمۀ او ابومعاذ بلال بن الازهر بود و برفت و به جندی شاپور فرود آمد به سال 274 و آنجا ببود و رسولان فرستادند از ترکستان و هند و سند و چین و ماچین وفرنگ و روم و شام و یمن همه قصد او کردند بنامه ها وهدیه ها و طاعت و فرمان او را پذیرفتند و همه جهان اندر فرمان او شد و او را ملک الدنیا خواندند و ابواحمد موفق این خبرها بشنید و نامه سوی یعقوب نوشت که فضل کن و بیا تا دیداری کنیم و جهان بتو سپاریم که همه جهان متابع تو شدند و ما آنچه فرمان دهی بر آن جمله برویم و بدان که ما بخطبه بسنده کرده ایم که ما از اهل بیت مصطفائیم و تو قوت دین او همی کنی و بر کفار جهان اثر تیغ تو پیداست حق تو بر همه اسلام واجب گشت و ما فرمان دادیم تا ترا در حرمین خطبه کنند و کسی را اندر اسلام پس از ابوبکر و عمر آن آثار خیر و عدل نبوده ست کاندر روزگار تو بود. اکنون ما و همه مسلمانان معین توایم تا جهان بر دست تو به دین اسلام درآیدیعقوب برفت و المعتمد از بغداد بیرون شد با سپاه چون لشکرها فرود آمدند روز پنجشنبه هفت روز گذشته از شوال سال 265 گروهی از لشکر معتمد بیرون شدند و حربی صعب کردند. پس یعقوب خود حمله کرد و از سپاه بغداد مردم بسیار کشته و هزیمت شدند و پشت به آب گرفتند و آب بر سپاه یعقوب بیرون گذاشتند تا یعقوب از آنجا برگرفت و یعقوب از آنجا به جندی شاپور بازآمد و قصد غزو روم کرد که هر سال به غزوی رفتی به دارالکفر چون از آنجا بازگشتی باز ولایت اسلام گشادی و جهد کردی تا مگراهل تهلیل نباید کشت. و عمروبن لیث بنامۀ یعقوب به جندی شاپور فرا رسید و یعقوب به آمدن او شادمان شد. پس یعقوب را علتی صعب پدید آمد و روز دوشنبه ده روز مانده از شوال سال 265 فرمان یافت و خبر مرگ او روز یکشنبه دوازده روز مانده از شوال 265 به سیستان رسید هفده سال و نه ماه امیری کرد و خراسان و سیستان و کابل و سند و هند و فارس وکرمان همه عمال وی بودند و بحرمین هفت سال خطبۀ اوهمی کردند و از دیگر جای ها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیروی کردند و از دارالکفر هر سال او را هدیه ها همی فرستادند و ملک الدنیا همی نوشتند او را بروزگاری دراز و اگر تمامی مناقب او اندر نبشتی بسیار قصه ها بودی. (از تاریخ سیستان صص 226-233). و هم صاحب تاریخ سیستان در سیرت او نویسد: توکل وی چنان بود که هرگز در هیچ کار بزرگ بر هیچ کس تدبیر نکرد الا آخر گفت توکل بر باری تعالی است تا چه خواهد راند و در شبانروز صد و هفتاد رکعت نماز زیادت کردی از فرض و سنت و از باب صدقه هر روز هزار دینار همی داد و از باب جوانمردی و آزادگی هرگز عطا کم از هزار دینار و صد دینار نداد و ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و صدهزاردینار و درم بسیار داد پانصدهزار دینار عبداﷲبن زیاد را داد. و از باب حفاظ هرگز تا او بود بوجه ناحفاظی بهیچکس ننگرید نه زی زن و نه زی غلام. یک شب بماهتاب غلامی را از آن خویش نگاه کرد، شهوت برو غالب شد گفتا چه باشد توبت کنم و غلامان آزاد کنم. باز اندیشه کرد که این همه نعمت ایزد است نشاید. به آوازی بلند گفت لاحول ولا قوه الا باﷲ العلی العظیم تا همه غلامان بیدار شدند، او بازگشت بامدادان همه بسرای غمگین بودندکسی ندانست که چه بوده ست فرمان داد که سبکری را به نخاس برید خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت به فرمان ملک. گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد که چه باشد. خادم پیش رفت و بگفت یعقوب گفت نه بس باشد جرم او که من اندرو نیارمی دیدن از خوبی وی ؟ سبکری گفت که اندرین نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نگرش کند بدست کسی فکند که خدای نداند و بر من ناحفاظی کند. یعقوب را بگفتند، گفت بگذارید اما جعد و طره او باز کنید و مهتر سرای کنید و نخواهم نیز پیش من آید و سبکری پیش او نیامد تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت یعقوب گفت که شایدآن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد با خرد است عهد نبشتند و خلعت دادند سبکری گفت که بنده می برود نداند که حال چون باشد و سپیدی بریش اندر آورده دستوری دیدار خواست و اندر پیش او شد و او را بنواخت و باز گردانید. اما اندر عدل چنان بود که بر خضراء کوشک نشستی تنها تا هر که را شغلی بودی بپای خضرا رفتی و سخن خویش بی حجاب با او بگفتی و اندر وقت تمام کردی چنانکه ازشریعت واجب کردی. اما اندر اهتمام بر آن جمله بود که روزی بر آن خضرا نشسته بود مردی بدید به سر کوی سینک نشسته و از دور سر بر زانو نهاده اندیشه کرد که آن مرد را غمی است اندر وقت حاجبی را بفرستاد که آن مرد را پیش من آر، بیاورد، گفت ای ملک حال من صعب تر از آن است که بر توانم گفت سرهنگی از آن ملک هر شب یاهر دو شب بر دختر من فرود آید از بام بی خواست من و دختر، و ناجوانمردی همی کند و مرا با او طاقت نیست. گفت لاحول ولاقوه الا باﷲ چرا مرا نگفتی، برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی بپای خضرا مردی با سپر و شمشیربینی با تو بیاید و انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده ست ناحفاظان را. مرد برفت، آن شب نیامد، دیگر شب آمد مردی با سپر و شمشیر آنجا بود با او برفت و بسرای او شد بکوی عبداﷲ حفص به در پارس و آن سرهنگ اندرسرای آن مرد بود یکی شمشیر تارکش برزد و بدو نیم کرد و گفت چراغی بفروز چون بفروخت گفت آبم ده آب بخوردگفت نان آور و بخورد، پدر نگاه کرد یعقوب بود. پس آن مرد را گفت باﷲ العظیم که تا با من این سخن بگفتی نان و آب نخوردم و با خدای تعالی نذر کرده بودم که هیچ نخورم تا دل تو از این شغل فارغ کنم. مرد گفت اکنون این را چه کنم ؟ گفت برگیر او را مرد برگرفت بیرون آورد گفت ببر تا بلب پارگین بینداز، بیفکند، گفت توکنون بازگرد. بامدادان فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند بلب پارگین شود و آن مرد را نگاه کند. اما اندر دهاء بدان جایگاه بود که مردی دبیر فرستاد از نشابور که به سیستان معلوم کن وبیای مرا بگوی، مرد به سیستان آمده و همه حل و عقد سیستان معلوم کرد و نسختها کرد و بازگشت چون پیش وی شد گفت بمظالم بودی ؟ گفتا بودم، گفت هیچ کسی از امیرآب گله کرد؟ گفت نه، گفت الحمداﷲ باز گفت بپای چوب عمار گذشتی ؟ گفت گذشتم، گفت کودکان آنجا بودند؟گفت نه گفت الحمداﷲ، گفت بپای منارۀ کهن بودی ؟ گفت بودم، گفت روستائیان بودند گفت نه. گفت الحمداﷲ و چون مردخواست نسختها عرض کند و سخنان خویش بگوید یعقوب گفت بدانستم بیش نباید. مرد پیش شاهین شد و قصه بگفت و او نزد یعقوب رفت که این مرد خبرها آورده است باید که بگوید یعقوب گفت همه بگفت و شنیدم، کار سیستان اندر سه چیز بسته است عمارت و الفت و معاملت و هر سه راپرسیدم عمارت حدیث امیر آب است پرسیدم که اندر مظالم هیچ کسی از امیر آب گله کرد؟ گفتا نه، دانستم که اندر حدیث عمارت تأخیر نیست و پرسیدم که کودکان بپای چوب عمار بودند؟ گفت نه دانستم که الفت برجای است چه آغاز تعصب را کودکان کنند بپای چوب عمار و پرسیدم که روستائیان بپای منار کهن بودند؟ گفت نه بدانستم که بر رعیت جور نیست چه اگر بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش بپای منارۀ کهن کنند و آنجا جمع شوند و بمظالم شوند، چون داد نیابند هم آنجا آیند و تدبیر گریختن کنند، چون نبودند آنجا دانستم که بر رعیت جور نیست پس بیش از چه پرسم. و دیگر آنکه غلامی را سی چوبۀ تیر داده بود و دو جعبه که بسر ماه هر روز یکی تیر از این جعبه برگیر و فرا دست من ده و شبانگاه بدیگر جعبه اندر نه و بگوی هر روز که چندین برگرفتم و چندین مانده ست غلام هر روز تیر پیش آوردی و فرا دست او دادی و بگفتی که چند است. یعقوب گفتی تیر راست است، اول راستی باید کرد و کار آن روز یاد کردی و آنچه ممکن شدی از آن باب تمام کردی تا دیگر روز و شمار روز و ماه و سال بدان نگاه داشتی. و بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده اند نبینی که به ابوسلمه و بومسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکوئی که ایشان را اندر آن دولت بود چه کردند کسی مبادکه بر ایشان اعتماد کند دیگر که خود بیشتر بجاسوسی رفتی و بحرس داشتن اندر سفرها و دیگر هرگز بر هیچ کس از اهل تهلیل که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجتهای بسیار برگرفتی و خدای تعالی راگواه گرفتی و به دارالکفر حرب نکردی تا اسلام بریشان عرضه کردی و چون کسی اسلام آوردی مال و فرزند او نگرفتی و اگر پس از آن مسلمان گشتی خلعت دادی و مال و فرزند او باز دادی. دیگر آنکه اندر ولایت خویش هر که را کم از پانصد درم وسعت بودی از او خراج نستدی و او را صدقه دادی. (از تاریخ سیستان صص 263-268). یعقوب لیث از نوادری است که گاهگاه در صحنۀ گیتی پدید میشوند و از خود آثاری بزرگ و جاویدان بجا می نهند. یعقوب با کوشش و همت و پشت کار عجیبی توانست خود را از رتبه ای چنان پست بجایگاهی چنین منیع برساند. با تتبع و دقت در احوال یعقوب معلوم می شود وی بکشور خود علاقۀ وافر داشته است و هدف او این بود که استقلال ازدست رفتۀ ایران را بدست آورد و کشور ایران را از چنگ بنی العباس خارج سازد. کوشش وی در احیای زبان فارسی و لشکرکشی او به بغداد بر این مدعا دلیلی روشن است. یاقوت ابیات زیر را در ترجمه احوال المتوکلی شاعر که به یعقوب پیوسته بود آورده است و گوید هنگامی که خلاف میان یعقوب و معتمد برپا بود وی این اشعار را بسرود و از جانب یعقوب بخلیفه فرستادند و این ابیات نیز تصمیم وی را بر رهائی ایران از چنگال بنی العباس می رساند: انا ابن الاکارم من نسل جم و حائزُ ارث ملوک العجم و محیی الذی باد من عزهم و عفی علیه طوال القدم و طالب اوتارهم جهره فمن نام عن حقهم لم انم یهم ُ الانام بلذاتهم و نفسی تهم بسوق الهمم الی کل امر رفیع العماد طویل النجاد منیف العلم و انی لاَّمل من ذی العلا بلوغ مرادی بخیر النسم معی علم الکائنات الذی به ارتجی ان اسود الامم فقل لبنی هاشم اجمعین هلموا الی الخلع قبل الندم ملکنا کم عنوه بالرماح طعناً و ضرباً بسیف خدم فعودوا الی ارضکم بالحجاز لاکل الضباب و رعی الغنم فانی ساعلوا سریر الملوک بحد الحسام و حرف القلم. (معجم الادباء چ دارالمأمون ج 2 ص 18). عمروبن لیث: دومین پادشاه از این خاندان عمروبن لیث برادریعقوب است. صاحب تاریخ سیستان آرد: چون یعقوب درگذشت عمرو و علی هر دو حاضر بودند و عهد و فرمان علی بر سپاه روان تربود چه عمرو بخشم به سیستان رفته بود و آنجا نو فرارسیده و میان دو برادر حدیث همی رفت و کار بر عمرو قرار گرفت و او نامه نبشت سوی معتمد به اطاعت و رسول معتمد فرا رسید و عهدی نو بر عمل حرمین و بغداد و فارس و کرمان و اصفهان و کوهها و گرگان و طبرستان و سیستان و هند و سند و ماوراءالنهر و گفت که این همه اسلام و کفر تو را دادیم بر آن جمله که هر سال ما را بیست بار هزار هزار درم فرستی. عمرو آن عملها از رسول بپذیرفت و عبداﷲ بن عبداﷲبن طاهر را خلیفت خویش کرد بر بغداد و خلعت داد و آنجا فرستاد اندر صفر 266 و ستونهای زرین و مالهای بزرگ فرستاد نزد معتمد و معتمد را برادر وی بجنون متهم کرد و بزندان انداخ
گیاهی است که به عربی صدف الارض گویند و در مؤید گوید: گندنای کوهی است و درکتب طبی نیز چنین است. (آنندراج). نام گندنای کوهی باشد و آن را به تازی حشیشهالکلب و صوف الارض و سندیان الارض خوانند. چون با نمک بر گزیدگی سگ دیوانه (هار) ضماد کنند نافع باشد. و فراسین هم گفته اند و در فرهنگ سروری با شین و بر وزن تراویدن نوشته اند. (برهان). ارجانی گوید: فراسیون گرم است در دو درجه و خشک است در سه درجه. سده های جگر و سپرز را بگشاید و بیماری یرقان را منفعت کند و درد گوش کهنه را تسکین دهد. بدل او در ادویه هم سنگ او سنبل است و ثلثان او اسارون. و تخم معصفر نیم جزو او. (ترجمه صیدنه). فدیه البحراست. (فهرست مخزن الادویه). نباتی است مابین شجر و گیاه و شاخهای بسیار از یک اصل میروید و مربع و با اندک زغب و مایل به سفیدی و برگش به قدر انگشت مهین و مایل به استداره و چین دار و باخشونت و تلخ و تخمش محیط ساق او و بعضی گلش مایل به زردی و بعضی مایل به ازرقی. منبتش خرابها و کوهها و در آخر ثور و اوایل جوزا گل کند و قوتش تا شش سال باقی است. به غایت منقی سینه و شش باشد. از لزوجات و مدر حیض و بول و شیر و عروق و محلل ریاح غلیظ و بلغم غلیظ و با قوت تریاقیه و جالی اعضای باطنی و ظاهری و مقوی آن و مخرج جنین ومشیمه و امثال آن. طبیخ او با شکر و انجیر و عسل و ایرسا، جهت ربو و سرفۀ کهنه و ضیق النفس، و با شربت بنفشه جهت قرحۀ ریه و التیام جراحت آن بی عدیل است. با روغن زیتون و روغن گل جهت درد امعاء و با ادویه مناسب جهت سپرز و پهلو و تهی گاه و سنگ مثانه و خائیدن و بلع کردن آب او جهت قلاع و درد معده مفید باشد. ضماد او جهت جراحات کهنه و داخس و بردن گوشت فاسد زخمها و تحلیل خنازیر و نضج دمل و گشودن آن نافع... و مضر مثانه و گرده به حدی که اکثار او موجب ادرار خون شود و مصلحش کتیرا و عسل و سنبل و نزد بعضی رازیانه پادزهر ضرر اوست و مقوی فعل آن است. قدر شربتش تا سه درهم و بدلش در امراض سینه پرسیاوشان است دو وزن او، و در تحلیل ریاح اسارون و در اسهال لزوجات افتیمون و انیسون است و چون زمین را مغاک کرده به آتش گرم کنند و آتش را برداشته، فراسیون را در او فرش نموده علیلی را که از برودت و ریاح زمین گیر شده باشد بر روی آن بخوابانند و از فراسیون بر آن لحاف کرده پس بپوشانند تا گرمی مغاک بر طرف شود در رفع امراض آن شخص مجرب دانسته اند. و چون در آب انگور فراسیون ریخته سه ماه بگذارند و بعد از آن صاف کنند، شراب مذکور در رفعاورام باطنی و امراض سینه و دفع فضلات و مواد بادره به غایت نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن صص 172-173)
گیاهی است که به عربی صدف الارض گویند و در مؤید گوید: گندنای کوهی است و درکتب طبی نیز چنین است. (آنندراج). نام گندنای کوهی باشد و آن را به تازی حشیشهالکلب و صوف الارض و سندیان الارض خوانند. چون با نمک بر گزیدگی سگ دیوانه (هار) ضماد کنند نافع باشد. و فراسین هم گفته اند و در فرهنگ سروری با شین و بر وزن تراویدن نوشته اند. (برهان). ارجانی گوید: فراسیون گرم است در دو درجه و خشک است در سه درجه. سده های جگر و سپرز را بگشاید و بیماری یرقان را منفعت کند و درد گوش کهنه را تسکین دهد. بدل او در ادویه هم سنگ او سنبل است و ثلثان او اسارون. و تخم معصفر نیم جزو او. (ترجمه صیدنه). فدیه البحراست. (فهرست مخزن الادویه). نباتی است مابین شجر و گیاه و شاخهای بسیار از یک اصل میروید و مربع و با اندک زغب و مایل به سفیدی و برگش به قدر انگشت مهین و مایل به استداره و چین دار و باخشونت و تلخ و تخمش محیط ساق او و بعضی گلش مایل به زردی و بعضی مایل به ازرقی. منبتش خرابها و کوهها و در آخر ثور و اوایل جوزا گل کند و قوتش تا شش سال باقی است. به غایت منقی سینه و شش باشد. از لزوجات و مدر حیض و بول و شیر و عروق و محلل ریاح غلیظ و بلغم غلیظ و با قوت تریاقیه و جالی اعضای باطنی و ظاهری و مقوی آن و مخرج جنین ومشیمه و امثال آن. طبیخ او با شکر و انجیر و عسل و ایرسا، جهت ربو و سرفۀ کهنه و ضیق النفس، و با شربت بنفشه جهت قرحۀ ریه و التیام جراحت آن بی عدیل است. با روغن زیتون و روغن گل جهت درد امعاء و با ادویه مناسب جهت سپرز و پهلو و تهی گاه و سنگ مثانه و خائیدن و بلع کردن آب او جهت قلاع و درد معده مفید باشد. ضماد او جهت جراحات کهنه و داخس و بردن گوشت فاسد زخمها و تحلیل خنازیر و نضج دمل و گشودن آن نافع... و مضر مثانه و گرده به حدی که اکثار او موجب ادرار خون شود و مصلحش کتیرا و عسل و سنبل و نزد بعضی رازیانه پادزهر ضرر اوست و مقوی فعل آن است. قدر شربتش تا سه درهم و بدلش در امراض سینه پرسیاوشان است دو وزن او، و در تحلیل ریاح اسارون و در اسهال لزوجات افتیمون و انیسون است و چون زمین را مغاک کرده به آتش گرم کنند و آتش را برداشته، فراسیون را در او فرش نموده علیلی را که از برودت و ریاح زمین گیر شده باشد بر روی آن بخوابانند و از فراسیون بر آن لحاف کرده پس بپوشانند تا گرمی مغاک بر طرف شود در رفع امراض آن شخص مجرب دانسته اند. و چون در آب انگور فراسیون ریخته سه ماه بگذارند و بعد از آن صاف کنند، شراب مذکور در رفعاورام باطنی و امراض سینه و دفع فضلات و مواد بادره به غایت نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن صص 172-173)
مأخوذ از یونانی. یک نوع گیاهی که به فارسی برابران گویند. (ناظم الاطباء). گونه ای قارچ است که بر روی تنه درختان جنگلی روید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و الفاظالادویه شود
مأخوذ از یونانی. یک نوع گیاهی که به فارسی برابران گویند. (ناظم الاطباء). گونه ای قارچ است که بر روی تنه درختان جنگلی روید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و الفاظالادویه شود
نام نباتی است و صمغ آن مانند صمغ عربی میباشد. یک مثقال آن سنگ گرده را بریزاند و حیض را بگشاید. (برهان). نباتی است که در جزیره اقریطش روید و صمغ وی مانندصمغ عربی بود و حرارت ورق وی و صمغ وی در اول درجه سیم بود، سنگ گرده را بریزاند و حیض براند، چون یک مثقال از وی بیاشامند و این نبات بغیر از جزیره اقریطش نروید و درخت وی مانند درخت مصطکی بود. (اختیارات بدیعی). اسم یونانی بمعنی شبیه به ’بیش’ است، آن دوقسم میباشد: یکی را برگ و شاخ بزرگ و مانند اسقولوقندریون و با اندک زغب و صمغ او مانند صمغ عربی و در جزیره اقریطش بسیار است و یکی کوچکتر و در ساحل دریا بهم میرسد بی ساق و بر شاخهای او دانه ها بقدر گندمی و هر دو سر آن باریک و سرخ. و در سیم گرم و خشک و مدر حیض و جذاب و مخرج خار و پیکان از بدن و مفتت حصاه و یک مثقال او با شراب مخرج جنین است شرباً و حمولاً. (تحفۀ حکیم مؤمن) شجرهالتیس. لکلرک گوید: اشپرنگل طراغیون اول را مترادف هیپریکوم هیرسینوم این دو کلمه را زنتهایمر مترادف میداند ولی فرااس رد میکند و با شک و تردید آنرامترادف اریگانوم مارو میداند. اشپرنگل طراغیون دوم را مترادف تراژیوم کولمنو. طراغیون را در حاشیۀ ترجمه عربی دیسقوریدوس چنین تعبیر کرده اند: تأویله التیس (یعنی مربوط و متعلق به بز). طراغیون دیگر، سقوربیون، طرغانن. رجوع به طرغانن شود. ابن البیطار آرد: دیسقوریدوس در چهارم گوید: برخی آنرا سقرینوس و گروهی طرغاین نامیده اند، درختچه ای است که بر روی زمین گسترده میشود. درازی آن به اندازۀ یک وجب یا کمی بیشتر است. در سواحل دریائی میروید. دارای برگ است و بر شاخه های آن باری است مانند دانۀ انگور سرخ رنگ و بسیار خرد به اندازۀ دانۀ گندم است دو نوک آن تیز و پرگره و قابض میباشد و هرگاه از میوه این گیاه بمقدار ده دانه شربتی بسازند و بنوشند بیماریهای اسهال مزمن و سیلان رطوبت مزمن رحم را سودمند بود و برخی از مردم دانۀ آنرا میکوبند و از آن قرص میسازند و هنگام حاجت به کار میبرند. (از مفردات ابن البیطار)
نام نباتی است و صمغ آن مانند صمغ عربی میباشد. یک مثقال آن سنگ گرده را بریزاند و حیض را بگشاید. (برهان). نباتی است که در جزیره اقریطش روید و صمغ وی مانندصمغ عربی بود و حرارت ورق وی و صمغ وی در اول درجه سیم بود، سنگ گرده را بریزاند و حیض براند، چون یک مثقال از وی بیاشامند و این نبات بغیر از جزیره اقریطش نروید و درخت وی مانند درخت مصطکی بود. (اختیارات بدیعی). اسم یونانی بمعنی شبیه به ’بیش’ است، آن دوقسم میباشد: یکی را برگ و شاخ بزرگ و مانند اسقولوقندریون و با اندک زغب و صمغ او مانند صمغ عربی و در جزیره اقریطش بسیار است و یکی کوچکتر و در ساحل دریا بهم میرسد بی ساق و بر شاخهای او دانه ها بقدر گندمی و هر دو سر آن باریک و سرخ. و در سیم گرم و خشک و مدر حیض و جذاب و مخرج خار و پیکان از بدن و مفتت حصاه و یک مثقال او با شراب مخرج جنین است شرباً و حمولاً. (تحفۀ حکیم مؤمن) شجرهالتیس. لکلرک گوید: اشپرنگل طراغیون اول را مترادف هیپریکوم هیرسینوم این دو کلمه را زنتهایمر مترادف میداند ولی فرااس رد میکند و با شک و تردید آنرامترادف اریگانوم مارو میداند. اشپرنگل طراغیون دوم را مترادف تراژیوم کولمنو. طراغیون را در حاشیۀ ترجمه عربی دیسقوریدوس چنین تعبیر کرده اند: تأویله التیس (یعنی مربوط و متعلق به بُز). طراغیون دیگر، سقوربیون، طرغانن. رجوع به طرغانن شود. ابن البیطار آرد: دیسقوریدوس در چهارم گوید: برخی آنرا سقرینوس و گروهی طرغاین نامیده اند، درختچه ای است که بر روی زمین گسترده میشود. درازی آن به اندازۀ یک وجب یا کمی بیشتر است. در سواحل دریائی میروید. دارای برگ است و بر شاخه های آن باری است مانند دانۀ انگور سرخ رنگ و بسیار خرد به اندازۀ دانۀ گندم است دو نوک آن تیز و پرگره و قابض میباشد و هرگاه از میوه این گیاه بمقدار ده دانه شربتی بسازند و بنوشند بیماریهای اسهال مزمن و سیلان رطوبت مزمن رحم را سودمند بود و برخی از مردم دانۀ آنرا میکوبند و از آن قرص میسازند و هنگام حاجت به کار میبرند. (از مفردات ابن البیطار)
جمع واژۀ حواری. (ترجمان عادل بن علی). یاران مسیح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابوالفرج بن الجوزی در المدهش نام حواریون عیسی را بشرح زیر آورده است: 1- شمعون الصفا. 2- شمعون القنانی. 3- یعقوب بن زندی. 4- یعقوب بن حلقی [حلفا] . 5- قولوس [فیلیفوس] . 6- مارقوس. 7- یوحنا. 8- لوقا. 9- توما. 10- اندراوس [اندرواس] . 11- برثملا [مصحف برثلما [] برطلمی] . 12- متی. بعضی از این دوازده نام با نامهایی که مسیحیان آورده اند وفق نمیدهد. حواریون نبوت آن حضرت و توحید جناب حق را تصدیق کردند و پس از رفع حضرت عیسی به اقطار عالم پراکنده شدند و بنشر دین او پرداختند. گویند یهودا که از حواریون بشمار میرفت، خائن بود و حضرت عیسی را بدشمنان تسلیم نمود و از زمرۀ حواریون مردود و مستحق لعن ابدی شد و ماتیاس جای وی را گرفت. بعضی پاولوس و بارنابه را نیز از جملۀ حواریون میدانند. فرنگی ها حواریون را آپوتر نامند. این کلمه از آپوستولو یونانی اخذ شده که به معنی رسل میباشد [جمع رسول] وبه این مناسبت بعضی از نصارا اینان را رسل نامند
جَمعِ واژۀ حواری. (ترجمان عادل بن علی). یاران مسیح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابوالفرج بن الجوزی در المدهش نام حواریون عیسی را بشرح زیر آورده است: 1- شمعون الصفا. 2- شمعون القنانی. 3- یعقوب بن زندی. 4- یعقوب بن حلقی [حلفا] . 5- قولوس [فیلیفوس] . 6- مارقوس. 7- یوحنا. 8- لوقا. 9- توما. 10- اندراوس [اندرواس] . 11- برثملا [مصحف برثلما [] برطلمی] . 12- متی. بعضی از این دوازده نام با نامهایی که مسیحیان آورده اند وفق نمیدهد. حواریون نبوت آن حضرت و توحید جناب حق را تصدیق کردند و پس از رفع حضرت عیسی به اقطار عالم پراکنده شدند و بنشر دین او پرداختند. گویند یهودا که از حواریون بشمار میرفت، خائن بود و حضرت عیسی را بدشمنان تسلیم نمود و از زمرۀ حواریون مردود و مستحق لعن ابدی شد و ماتیاس جای وی را گرفت. بعضی پاولوس و بارنابه را نیز از جملۀ حواریون میدانند. فرنگی ها حواریون را آپوتر نامند. این کلمه از آپوستولو یونانی اخذ شده که به معنی رسل میباشد [جمع رسول] وبه این مناسبت بعضی از نصارا اینان را رسل نامند
گیاهی است از تیره فرفیون ها که علفی و دارای ساقه بالا رونده می باشد، این گیاه مخصوص مناطق استوایی ست و در سواحل دریاها می روید و در حدود 50 گونه آن شناخته شده است. از این گیاه صمغی استخراج می کنند که در طب قدیم به کار می رفته است
گیاهی است از تیره فرفیون ها که علفی و دارای ساقه بالا رونده می باشد، این گیاه مخصوص مناطق استوایی ست و در سواحل دریاها می روید و در حدود 50 گونه آن شناخته شده است. از این گیاه صمغی استخراج می کنند که در طب قدیم به کار می رفته است
گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
یونانی تازی گشته گند نای کوهی گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون
یونانی تازی گشته گند نای کوهی گیاهی است از تیره نعناعیان که پوشیده از کرکهای پنبه یی مایل به سفید و ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است که در اماکن مخروب و کنار جاده ها و نقاط بایر غالب نواحی اروپا و شمال افریقا و جزایر قناری در آسیا (از جمله ایران) می روید. ساقه اش راست و منشعب و مایل به سفید و پوشیده از کرکهای پنبه یی و برگهای آن متقابل و ساده و بیضوی است. گلهایش سفید رنگ و به طور مجتمع در کنار برگهای انتهایی قرار دارند. از برگها و همچنین سرشاخه های گلدار آن استفاده دارویی بعمل می آید و در ترکیب شیمیایی آن تانن و مواد چرب و مواد صمغی و یک ماده تلخ به نام ماروبی ئین موجود است. از این گیاه در طبابت به عنوان خلط آور و مقوی قلب و تب بر و اشتها آور و تقویت عمومی و ازدیاد ترشح صفرا و ضد عفونی کننده مجاری تنفسی استفاده می کنند و نیز در معالجه تب نوبه از آن استفاده می شود اسانس گیاه مزبور را جهت معطر کردن آبجو ولیکورهای مختلف به کار می برند حشیشه الکلب فراسیون ابیض گندنای کوهی شافار. یا فراسیون ابیض. فراسیون