جدول جو
جدول جو

معنی صدف - جستجوی لغت در جدول جو

صدف
(دخترانه)
نوعی جانور نرم تن که قدما اعتقاد داشتند اگر قطره باران در آن جا بگیرد به مروارید تبدیل می شود، نام سه ستاره به شکل مثلث
تصویری از صدف
تصویر صدف
فرهنگ نامهای ایرانی
صدف
نوعی جانور نرم تن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش می یابد، پوشش آهکی و سخت این جانور
صدف صد و چهارده عقد: کنایه از قرآن مجید که صد و چهارده سوره دارد
صدف آتشین (فلک، روز): کنایه از خورشید
تصویری از صدف
تصویر صدف
فرهنگ فارسی عمید
صدف
(صَ دَ)
دهی است نزدیک قیروان. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صدف
(تَ هََ وْ وُ)
رانها نزدیک و سمهادور دور نهادن اسب در اندک پیچیدگی در هر دو بند دست. بیرون رویه میل کردن سم ستور جانب راست آن. (منتهی الارب). از عیوب خلقتی است در اسب و آن نزدیک بودن دو ران و دور بودن دو سم و پیچیدگی از سوی دو بند دست بدانسان که بندهای دو دست آن گشاده دیده شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 26) ، روی گردانیدن از کسی، برگشتن و میل کردن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی) ، برگردانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
صدف
(صَ دَ)
غلاف مروارید. صدفه یکی. ج، اصداف. (منتهی الارب) (دهار). در تحفۀ حکیم مؤمن آمده است که با حلزون مرادف است و گویند حیوان او مخصوص به حلزون و پوست صلب او مخصوص صدف است و مراد از مطلق صدف مروارید است. درسیم سرد و خشک و سوختۀ او مجفف و جالی و مسدد و حابس اسهال و نزف الدم و نفث الدم و جهت تقویت لثه و رفعزخمهای کهنه و آکله و جلای دندان و نفوخ او جهت رعاف و بخور او جهت بواسیر و طلای او با سفیدۀ تخم مرغ جهت سوختگی آتش و با ادویۀ مناسبه جهت کلف و بهق و رونق بشره و اکتحال او جهت قرحۀ چشم و موی زیاد نافع و ضماد سوختۀ خف الغراب و با سرکه جهت ثآلیل و دانۀ بواسیر مجرب دانسته اند و قدر شربتش تا یک درهم وبدلش شاخ گاو کوهی سوخته است و مهریارس گوید که صدفی که هنوز مروارید او بسته نشده باشد چون بسوزانند طلای او رفع خنازیر می کند و جالینوس می گوید که صدف هندی محرق بالخاصیه رفع درد فؤاد می کند و چون صدف را نرم سائیده با سرکه بر بناگوش طلا کنند رفع صداع دائمی نزلی کند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و در ترجمه صیدنۀ ابوریحان از ارجانی آرد: صدف سوخته دندانها سپید و پاکیزه گرداند و چشم را روشن کند و سپیدی که در چشم پدید آید ببرد و سپید مهرۀ سوخته را همین خاصیت است و اگر عضوی بر آتش سوخته شود صدف را سوزد و با سرگین گاو با هم بیامیزد و بر سوختگی آتش ضماد کند نیکو شود و اگر گوشت صدف را با عسل بهم بکوبد و با سرگین گاو بیامیزد و با پلکهای چشم طلا کند موی زیاده را از رستن بازدارد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). و در بحر الجواهر آرد صدف، جانوری است که در درون او درو لؤلؤ متولد شود واحد آن صدفه. و جمع واژۀ آن اصداف و اصدفه و فارسی آن گوش ماهی است و سپس خواصی را بر طبق آنچه در تحفه و ترجمه صیدنه آمده برای آن بر شمرده است. (بحر الجواهر). در لاروس بزرگ فرانسه ذیل کلمه ناکر آرد: مادۀ سخت سفیدرنگی است که ته رنگ آن الوان قوس قزح را دارد و در بیشتر صدف ها یافت می شود و در صنعت و تجارت مورد استفاده است. ناکر از قشر داخلی غلاف بعضی نرم تنان (حیوانات ناعمه) بوجود می آید و به رنگ های سفید و گلی و آبی و خاکستری است و به مصرف خاتم سازی و ساختن بسیار اززینت آلات ظریف و مخصوصاً دگمه سازی می رسد. مرکز عمده آن فرانسه است و مراکز دیگری که ناکر در آنجا تهیه می شود معمولا همان نقاطی است که در آن مرواریدهای ظریف نیز یافت می گردد مانند کالدونی جدید، شمال و مشرق استرالیا، تائی تی، جزایر کامبیه و سواحل مکزیک و ماداکاسکار. ناکر از ازمنۀ بسیار قدیم مورد توجه بود ومورد استفاده قرار می گرفت. از اواخر قرن پانزدهم مسیحی کلمه ناکر شایع و مرادف کلمه چینی استعمال شده است و از آن ظروف ظریف و جامهای زیبا که بر روی آن گاهی نقره و جواهر نیز می نشاندند و گاهی آیینه و نمکدان و دستۀ چاقو می ساخته اند. در قرن شانزدهم ناکر برای ساختن بسیاری از اشیاء ظریف مورد استفاده قرار گرفت و در خاتم کاری و مرصعسازی نیز از آن استفاده شده است. در شرق از ناکر برای ترصیع مبل استفادۀ فراوان می شد. در قرن هفدهم از ناکر فنجان هم ساخته اند. درقرن نوزدهم آن را برای ساختن جعبه و مجسمه های کوچک و قوطی سیگار و یک نوع خاتم کاری مخصوص بکار بردند، بدان طریق که قطعات صدف را بریده و بر روی کاغذ می چسبانیدند و آن را با آب طلا رنگ آمیزی کرده و بر روی مبل الصاق می کردند و این طرز کار از ایتالیا آغاز شد. از ابتدای قرن بیستم تا بامروز از ناکر برای خاتم سازی و ساختن مهره های شطرنج و نظایر آن استفاده میشود. (از لاروس بزرگ فرانسه). گاه در تداول فارسی زبانان صدف گویند و حیوانی را که دارای صدف است اراده کنند و در داستانها آرند که صدف در شهر نیسان بروی آب آید و دهن گشاید و قطره ای از باران بدرون گیرد و از آن مروارید بوجود آید، رجوع به لؤلؤ و رجوع به مروارید در این لغت نامه شود. اطوم. ام تومه. ثعثع. (منتهی الارب). گوش ماهی: گرفته یکی جام هر یک به کف
پر از سرخ یاقوت و درّ صدف.
فردوسی.
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر.
فرخی.
معدن گوهر بود آری صدف لیکن یکی
قطرۀ باران بباید تا در او گردد گهر.
عنصری.
چون صدف زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بدریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.
اسدی.
بنگر که صدف ز قطرۀ باران
در بحر چگونه می کند لؤلؤ.
ناصرخسرو.
قیمت بتو یافت این صدف زیرا
ای جان تو در او لطیف مرجانی.
ناصرخسرو.
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی.
ناصرخسرو.
تن صدفست ای پسر بدین و بدانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
قیمت درنه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد.
سنائی.
لب گشاده چون صدف همواره در مدح تو آن
سرکشیده چون کشف در خاره از بیم تو این.
عبدالواسع جبلی.
چو بخنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکرعقیق رنگش.
خاقانی.
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست.
خاقانی.
هم بمولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانه درر است.
خاقانی.
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرقۀ عطشان بخراسان یابم.
خاقانی.
چون بدریانه صدف ماند نه در
زحمت ساحل عمان چکنم.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس بدریا
در هر صدفی جدات جویم.
خاقانی.
غواص بحر عشقم بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم هم گوهری ندارم.
خاقانی.
شاه جهان ابرذات و بحرصفاتست
زآن صدف ملک ازو چنین گهر آورد.
خاقانی.
باد بهاری فشاند عنبر بحری بصبح
تا صدف آتشین کرد بماهی شتاب.
خاقانی.
ماهی چو صدف گرش فروخورد
چون یونسش از دهان برافکند.
خاقانی.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.
خاقانی.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان.
خاقانی.
گر شکری با نفس تنگ ساز
ور گهری با صدف سنگ ساز.
نظامی.
این نه صدف، گوهر دریائی است
وین نه گهر، معدن بینائی است.
نظامی.
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر
بسنگ خویش تن درداد گوهر.
نظامی.
خندۀ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش.
نظامی.
هم بصدف ده گهر پاک را
بازره و بازرهان خاک را.
نظامی.
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را.
نظامی.
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطرۀ باران بود.
نظامی.
از صدف یاد گیر نکتۀ حلم
آنکه برد سرت گهر بخشش.
ابن یمین.
چو خود رابچشم حقارت بدید
صدف در کنارش بجان پرورید.
سعدی.
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف.
(گلستان).
هر شجری را ثمری داده اند
هر صدفی را گهری داده اند.
خواجو.
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
حافظ.
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست.
حافظ.
، کرانۀ کوه. (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی). ناحیه و جانب و کرانۀ کوه. (منتهی الارب) ، بریدگی کوه. (منتهی الارب) ، گرداگرد چشم. (مهذب الاسماء) ، هر چیز که بلند بنا باشد از دیوار و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بلند است. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ کتف از سر بازو، گوشت پارۀ مانا بکرکرانک که در شجۀ سر نزدیک کاسۀ سر روید، هدف. (منتهی الارب) ، نوعی از پیالۀ کوچک بجهت شرابخواری، سه ستاره است بشکل مثلث بر دور قطب که آنها را صدف قطب گویند. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
صدف
(صَ دِ)
بطنی است از کنده و الحال منسوب اند بسوی حضرموت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صدف
(صُ دَ)
بریدگی کوه، ناحیه و جانب و کرانۀ کوه، مرغی است یا نوعی از ددگان. (منتهی الارب). طائر او سبعٌ. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
صدف
(صُ دُ)
بریدگی کوه، ناحیه و جانب و کرانۀ کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صدف
(صَ دُ)
بریدگی کوه، ناحیه و جانب و کرانۀ کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صدف
جانور کوچکی که در آب زندگی می کند، بدنش در یک غلاف موسوم به صدف جا دارد و بر چند قسم است، معروفتر از همه صدف مروارید است
فرهنگ لغت هوشیار
صدف
((صَ دَ))
گوش ماهی، پوسته سختی که نوعی جانور نرم تن دریایی در آن زندگی می کند. انواع صدف وجود دارد از جمله، صدف خوراکی و صدف مرواریدی
تصویری از صدف
تصویر صدف
فرهنگ فارسی معین
صدف
گوش ماهی
تصویری از صدف
تصویر صدف
فرهنگ واژه فارسی سره
صدف
اگر بیند که صدف داشت، دلیل که خادمی پیدا کند. اگر بیند که صدف وی ضایع شد، دلیل که خادمش بگریزد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

رو برگردانیدن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعراض از کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اسب دارای صدف. (از اقرب الموارد). رجوع به صدف شود. اسب که رانها نزدیک و سمها دوردور نهد و در هر دو بند دست وی اندک پیچیدگی بود و جانب راست سم آن به بیرون رویه مایل باشد. و اگر جانب چپ باشد آنرا اقفد نامند. (از منتهی الارب). اسبی که رانها را نزدیک و سمها را دوردور نهد و در هر دو دست وی اندک پیچیدگی بود و سم آن بجانب راست میل کند. (ناظم الاطباء). آنکه خردۀ پایش بسوی وحشی کژ بود. (از مهذب الاسماء). اسب که در پیچیدگی میان دو زانو رانهای آن نزدیکی و سمهای آن دوری داشته باشد. و بقولی کژیی است در سم اسب یا شتر به شق وحشی و اگر کژی به انسی باشد آنرا اقفد خوانند. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
یونس بن عبدالاعلی بن موسی بن میسره مکنی به ابوموسی متولد به سال 170 هجری قمری به مصر. وی از بزرگان فقها و عالم به اخبار و حدیث و عقلی وافر داشت. صحبت امام شافعی دریافت و از او حدیث فراگرفت و به سال 264 هجری قمری به مصر درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 1187)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
نسبت است به صدف. رجوع به صدف شود، برنگ صدف. به گونۀ صدف، نام قسمی اسطرلاب
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ فَ)
فرورفتگی است در وسط لالۀ گوش و این فرورفتگی بمجرای گوش منتهی می گردد. (کالبدشناسی هنری تألیف نعمت اﷲ کیهانی ص 142). اندرون گوش. (مهذب الاسماء). محاره.
صدفه. (ص د ف )
{{عربی، اسم}} واحد صدف است. (منتهی الارب)، وزنی است از اوزان و بر دو نوع است، صدفه الکبیره و هی اربعه عشر شامونات (ظاهراً سامونات) و صدفه الصغیره و هی ست ّ شامونات و قیل سبع شامونات. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صدفسان
تصویر صدفسان
سبدیس مانند صدف صدفگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف دهان
تصویر صدف دهان
آن که دهانی چون صدف دارد، دارای سخن لغز و دلکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف دهانی
تصویر صدف دهانی
حالت و کیفیت صدف دهان
فرهنگ لغت هوشیار
به رنگ صدف مانند صدف. یا دیده صدف رنگ. چشمی که از جهت ریختن اشک مروارید گون مانند صدف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف زانو
تصویر صدف زانو
کاسه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف گون
تصویر صدف گون
سبگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف وار
تصویر صدف وار
شسنوار به مانند صدف بکردار صدف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف وش
تصویر صدف وش
به مانند صدف صدفگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدفتان
تصویر صدفتان
مغاک های لگن که سر دو استخوان ران در آن ها فرو می رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدفه الحلزونیه
تصویر صدفه الحلزونیه
صدف حلزونی: شسن لیسکی
فرهنگ لغت هوشیار
مانند صدف همچون صدف صدف رنگ. یا صدفگون ساغر. پیاله بلورین ساغری که در سفیدی چون صدف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدفه الاذن
تصویر صدفه الاذن
مغاک گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدفیات
تصویر صدفیات
شسنداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصدف
تصویر تصدف
رویگردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدفه
تصویر صدفه
دانه سب
فرهنگ لغت هوشیار
شسنی از رنگ ها شسندیس منسوب به صدف، برنگ صدف بگونه صدف، قسمی اسطرلاب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدف دندان
تصویر صدف دندان
خوشاب دندان
فرهنگ لغت هوشیار