جدول جو
جدول جو

معنی صحراء - جستجوی لغت در جدول جو

صحراء
(صَ)
صفت مشبهۀ مؤنث اصحر، خرمادۀ سرخ و سپیدی آمیخته. یقال: حمار اصحر و اتان ٌ صحراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صحراء
(صَ)
صحرا. رجوع به صحرا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحرا
تصویر صحرا
(دخترانه)
بیابان، میدان جنگ، دشت هموار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صحرا
تصویر صحرا
زمین پهناور بی آب و علف، دشت، بیابان، در کشاورزی زمینی که در آن زراعت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
تأنیث اصفر است:
همه دشت و کهسار گرما گرفت
زمانه ز خودرنگ صفرا گرفت.
فردوسی.
به یک صفراکه بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده.
نظامی.
رجوع به اصفر شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ئُلْ مَ سَنْ نا)
یاقوت گوید نام موضعی است و در آن عرب را وقعه ای بوده است و درست ندانم که در کجاست، و یوم الصحراء اشارت بدانست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صرایه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَرْ را)
صخرهٌ صراء، سنگ سخت. (منتهی الارب). صماء. (قطر المحیط) ، حیهٌ صراء، مار که دوا نپذیرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُرْ را)
جمع واژۀ صاری. (منتهی الارب). رجوع به صاری شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صحراء. دشت. ج، صحراوات، صحاری. (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه. بیابان. بر. هامون. زمین هموار و فراخ. اراجیح. بجده. بریه. تیر. جبار. جبّان. جبانه. جرد. ملا. (منتهی الارب) :
بر که و بالا چو جه همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چو جه همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی (از لغت فرس).
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسائی.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گوئی که سوخته است بابرنجک.
دقیقی.
سپاهی که صحرا و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه.
فردوسی.
نخواهم که با او بصحرا بود
هم آورد ار کوه خارا بود.
فردوسی.
بتابید صحرا و هامون و دشت
تو گفتی که آتش از او درگذشت.
فردوسی.
همه سوی صحرا سر و دست و پای
بزیر سم اسب جنگ آزمای.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). و خوردنیها به صحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو صحرا را.
ناصرخسرو.
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار.
ناصرخسرو.
نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل
کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی.
ناصرخسرو.
گاه سنگت همی کند بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر.
مسعودسعد.
صواب آن است که... بر بامها و صحراها چشم اندازی. (کلیله و دمنه).
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد.
خاقانی.
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟
خاقانی.
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سرتاسر صحرا بینند.
خاقانی.
به صحرای عادی مزاجان عالم
چراغ وفا راضیائی نبینم.
خاقانی.
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هوئی گوزن وار به صحرا برآورم.
خاقانی.
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق.
خاقانی.
دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده.
خاقانی.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه.
سعدی.
لیلی و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا
هر آهوئی و دشتی، هر شیر و مرغزاری.
کاتبی.
- از صحرا یافتن، از صحرا جستن، از صحرا آوردن، مفت و رایگان یافتن. (غیاث اللغات) :
کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم
ما مگر دیوانۀ خود را ز صحرا جسته ایم.
اشرف.
ز صحرا نیاورده بودیم دل را
که از ما ربودی به صحرا فکندی.
نقی اوحدی.
همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را.
سلیم.
- بر صحرا نهادن، آشکار کردن. پیدا کردن. هویدا کردن:
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم.
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد.
عراقی همدانی.
- سر به صحرا نهادن، گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن.
- صحرای آذرگون، صحرای آتشین. صحرای همانند آتش:
چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا.
ناصرخسرو.
- صحرای جان، عالم ارواح. عرصۀ ارواح:
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان.
خاقانی.
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک.
خاقانی.
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح.
خاقانی.
- صحرای سیم، کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (مجموعۀ مترادفات).
- صحرای دل، پهنۀ دل. عرصۀ قلب:
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشکده کاروان ببینم.
خاقانی.
عقاقیرصحرای دلهاست این دو
که سازنده تر زین دوائی نیابی.
خاقانی.
- صحرای عشق، ملک عشق. میدان عشق. عرصۀ عشق:
خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان.
خاقانی.
- صحرای غم، ملک غم. وادی غم:
آن را مسلم است تماشا بباغ عشق
کو خیمۀ نشاط به صحرای غم زند.
خاقانی.
- صحرای فلک، عرصۀ فلک:
بگذرند از سر مویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی.
- صحرای قدسی، کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) :
دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته.
خاقانی.
- صحرای هموار، املید. (منتهی الارب).
- صحرای هند، ملک هند. ملک هندوستان:
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین.
خاقانی.
- صحرای یقین، عالم یقین. ملک یقین:
بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.
خاقانی.
- امثال:
صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید ؟، برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است.
آن سرش صحراست، بسیار وسیع است
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
مؤنث: لکل کبد حراء احر
لغت نامه دهخدا
(نُ حَ)
جمع واژۀ نحیر. رجوع به نحیر شود
لغت نامه دهخدا
(صُ هََ)
جمع واژۀ صهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
صفرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات). صفرا یا مرهالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزۀ تلخ که از کبد تراود. زردآب. مؤلف ذخیرۀخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد. و بهره ای درد شود و آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده بماند و آن خون باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و نیز نویسد: صفرا دو گونه است طبیعی و ناطبیعی. طبیعی خلطی است تیز، گرم و تر و مزۀ او تلخ است و تولد او اندر جگر باشد و سبک تر از خون از بهر آنکه کفک خون است و رنگ خاص او زرد است و از خون روان تر است و آن را خزانه ای است با جگر پیوسته و آن زهره است تا اندر خزانه گرد میشود. در کشاف اصطلاحات الفنون از قانونچه و شرح آن آرد: نزد اطبا، نام خلطی است که آن را تلخ نیز گویند و آن بر دو قسم است: طبیعی مانند کف خون طبیعی که سرخ و روشن و خفیف و حاد است و غیرطبیعی و آن چهار قسم است اول مرۀ صفراء دوم مرۀ محیه که بصفراء محیه نیز نامیده میشود. سوم صفراء کراثیه که از صفراء محترقه و مرّۀ صفراء ترکیب یافته، چهارم زنجاریه:
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
طبع چوخاقانیی بستۀ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند.
خاقانی.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلۀ زرین کجا برد صفرا؟
خاقانی.
صفرا همه بترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم.
خاقانی.
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفراو سودا دست مگذار.
نظامی.
اینهمه صفرای تو با روی زرد
سرکۀ ابروی تو کاری نکرد.
نظامی.
هستم از عناب تو صفرازده
این همه صفرا ز عنابم ببر.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود.
مولوی.
- امثال:
صفرایش به لیموئی می شکند، یعنی سهل البیع است. (امثال و حکم دهخدا).
، مجازاً درفارسی، خشم: مردی ام درشت سخن و با صفرای خویش بس نیایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495).
کندی مکن، بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین.
ناصرخسرو.
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عهدمیان ما بماند بی هیچ.
(اسرارالتوحید).
خرم ترم آنگه بین کز خوی توام غمگین
کز هر چه کنم تسکین صفرای تو اولی تر.
خاقانی.
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است.
نظامی.
- کیسۀ صفرا، مراره. زهره.
، ملخ که از بیضه فارغ شده باشد. (منتهی الارب) ، گیاهی است ریگستانی که برگ آن ببرگ کاهو ماند. (منتهی الارب). ابوالعباس گفته نباتی است که در زمینهای رملی میروید، برگ آن باریک شبیه بپای کبوتر و شاخ های آن باریک و مزغب و گل آن زرد و نرم و طعم آن به اندک تلخی است و جهت استسقا آب آن را می آشامند انتفاع مییابند. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی است که در ریگ ینبوع و نواحی آن روید برگهای آن باریک و به برگ رجل الحمامه ماننده بود، با شاخهای شبیه به شاخهای سراج القطرب و جملگی گیاه زرد بود و آب آن را بمستسقی آشامانند سود بخشد و طعمی مایل به تلخی دارد. (ابن بیطار) ، کمان از چوب درخت نبع یا عام است. (منتهی الارب). کمان. (مهذب الاسماء) ، زر. طلا:
درون جوهر صفرا همه کفر است و شیطانی
گرت سودای دین باشد قدم بیرون نه از صفرا.
سنایی.
دهره برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقۀ صفرای ناب.
خاقانی.
، هوس. سودا:
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب مکن کار به صفرا.
ناصرخسرو.
ای عفی اﷲ خواجگانی کز سر صفرای جاه
خوانده اند امروز اناراﷲ بر خضرای من.
خاقانی.
، در اصطلاح محدثان جامه ای است که در آن خطهای زرد باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صُ غَ)
جمع واژۀ صغیر. (منتهی الارب). رجوع به صغیر شود
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
جمع واژۀ صریح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / نِ زَ نَنْ دَ / دِ)
کاستن چیزی را. کاسته گردانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زن بسته شرم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
تأنیث اصحم. سیاه بزردی مایل. تیره رنگ، تیره، گردناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ئُلْ بَ دَ)
محلتی است در کوفه منسوب به بردخت ضبی عکلی شاعر و نام او علی بن خالد است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حری و حر.
لغت نامه دهخدا
(صُ بَ)
جمع واژۀ صبیر. رجوع به صبیر شود
لغت نامه دهخدا
(صُ حَ)
نوعی از شیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ)
نانخورش است که از ماهی کوچک ترتیب دهند. فارسی ماهیابه. مشهی ّ و مصلح معده است. (منتهی الارب). ماهی آبه. (دهار). صحناء و صحنا نانخورشی است که از ماهی سازند و صحنات اخص از اوست. کذا قال الجوهری. و در مغرب آرد که صحنا بفتح و کسر صیر است و آن بفارسی ماهیابه باشد و صحنات شامی و مصری نانخورشی است که از ماهی کوچک و سماق و آب لیمو و دیگر ترشیها سازند و آن مقوی و مبرد است معده را. (بحر الجواهر). صحنات. (غیاث اللغات). رجوع به صحنات شود
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است در شمال مکه در یک فرسنگی آن مشرف به منی و حضرت رسول (ص) پیش از بعثت بسیار به آن کوه عبادت میکردند و نخستین وحی در آنجا به آن حضرت نازل شد
فرهنگ لغت هوشیار
دشت، گشادگی فراخ، بی گیاه، بیابان، راغ دامن کوه بود دشت آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری (رودکی) کویر گویر بیابان هامون دشت دشت هموار، بیابان بر بی آب و علف، جمع صحاری صحراوات، چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند (خراسان)، ترکیبات اسمی: یا صحرا آذر گون. صحرایی همانند آتش. یا صحرا جان. عالم ارواح عرصه ارواح. یا صحرا دل. پهنه دل عرصه قلب. یا صحراسیم. صبح صادق. یا صحرا عشق. ملک عشق میدان عشق. یا صحرا غم. ملک غم وادی اندوه. یا صحرا فلک. عرصه فلک. یا صحرا قدسی. عالم لاهوت. یا صحراهند. هندوستان. یا صحرایقین. عالم یقین. ملک یقین. ترکیبات فعلی و تعبیرات: آن سرش صحراست. بسیار وسیع است. از صحراسر در آوردن، (جستن یافتن) مفت و رایگان یافتن، یا از صحرا نهادن، آشکار شدن، پیدا کردن، هویدا کردن، یا به صحرا افتادن، آشکار شدن، در معرض انظار قرار گفتن، یا سر به صحرا نهادن، گریختن فرار کردن، دیوانه شدن، یا صحرا که نمانده اید مگر صحرا مانده اید. به مهمانی که در رفتن، شتاب دارد گویند، دشت دشت هموار، شتاب دارد گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبراء
تصویر صبراء
جمع صبیر، شکیبایان، پذ رفتاران، زنهار داران نمایندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرحاء
تصویر صرحاء
جمع صریح، ناب ها، پاک نژادان
فرهنگ لغت هوشیار
خلطی است زرد رنگ از اخلاط اربعه که بفارسی آنرا تلخه گویند، مایعی زرد مایل به سبزی با مزه تلخ که از کبد تراود، تلخه زرداب ویش لو زریر، کاسنی ریگی کاسنی فرنگی، ملخ تخم ریخته، رنگ زرد، کمان مونث اصفر زرد رنگ، زرداب. یا کیسه صفرا. مخزنی است غشائی در زیر کبد قرار دارد. طولش 8 تا 10 سانتیمتر و پهنایش 3 تا 4 سانتیمتر است و دارای سه قسمت تنه و قعر و گردن می باشد، صفرائی که از کبد ترشح می شود از مجرای کبدی گذشته و وسیله کانال سیستیک وارد کیسه صفرا می شود و در آن جا غلیظ شده و به تناوب وسیله مجرای کلدوک در اثنا عشر وارد می شود مخزن صفرا. یا مخزن صفرا. کیسه صفرا، کیسه صفرا کیسه زرداب، خشم غضب، هوس سودا، جامه ای که در آن خطهایی زرد باشد، یا صفرا بر سر زدن، تند و عصبانی شدن، یا صفرا به سر آمدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرای
تصویر صحرای
صحرا: ... و جای گرد آمدن رفتنیها و صحرایهاء با شیر از هر نوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحراء
تصویر سحراء
چشم سرخ چشم خونی، آب تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحرا
تصویر صحرا
((صَ))
دشت، بیابان
صحرای کربلا: کنایه از جای فاقد آب و گیاه و دیگر امکانات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحرا
تصویر صحرا
بیابان، دشت و دمن
فرهنگ واژه فارسی سره
بادیه، بیابان، تیه، دشت، راغ، فلات، وادی
متضاد: باغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محمدبن سیرین گوید: اگر درخواب صحرا بیند، دلیل خرمی باشد از قبل پادشاه، به قدر بزرگی صحرا. اگر خود را درصحرائی بزرگ سبز دید، دلیل است که مقرب پادشاه شود. اگر برعکس بود، دلیل است با پادشاه ظالم صحبت نگاهدارد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب