جدول جو
جدول جو

معنی صاق - جستجوی لغت در جدول جو

صاق
ساق است، (منتهی الارب)، رجوع به ساق شود
لغت نامه دهخدا
صاق
نام دجال است
لغت نامه دهخدا
صاق
پارسی تازی گشته ساگ
تصویری از صاق
تصویر صاق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صادق
تصویر صادق
(پسرانه)
راستگو، راست و درست، راستین، نام امام امام ششم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تبر بزرگ، (منتهی الارب)، میتین، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، زبان، (منتهی الارب)، بلای سخت، نازلۀ شدید، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بصقه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بصقه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
بلای فرودآینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نسبت است به صاقریه
لغت نامه دهخدا
(قِ ری یَ)
قریه ای است از قراء مصر. (معجم البلدان) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
باطن استخوان کاسۀ سر که مشرف بردماغ است. (منتهی الارب) ، آسمان سوم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بساق. نام کوهی است میان مصر و مدینه. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بساق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بساق. (مخزن الادویه). بزاق. (مخزن الادویه) (اقرب الموارد). آب دهان انسان مادام که در دهان است. (از مخزن الادویه). تف وخدو که از دهان انداخته باشند و مادام که در دهان است آنرا ریق خوانند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). تفو. لعاب. خیو. در تداول علم طب نفث رطوبتی را گویند که در نزله و علت ذات الریه و ذات الجنب بسعال برآید و آنچه خام برآید آنرا بتازی بصاق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ابن بیطار آرد: بصاق کسی که شکم وی از طعام پر باشد. ضعیف وبصاق گرسنه بسیار قوی است و آن بیماری قوبای کودکان را شفا بخشد به اینکه هر روز آنرا بدان بمالند. هرگاه گندم را در حال گرسنگی بجوند و بر ورم ها بگذارند آنها را میپزد و باز میکند و بخصوص در بدنهای نرم و اگر با نان آغشته شود مؤثرتر افتد... و تمام انواع بصاق، ضد حیوانات گزنده است و مخصوصاً عقرب را کشد. (از مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کوهی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از صقع. بر سر زننده، دیک ٌ صاقع، خروس بابانگ. (منتهی الارب) ، دروغگو. (اقرب الموارد). صه یا صاقع، یعنی خاموش شو ای دروغگو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از صقل. زداینده. (منتهی الارب). آنکه آهن روشن کند. (مهذب الاسماء). موره زن. مهره زن. روشن گر
لغت نامه دهخدا
تاغ از گیاهان واژه پارسی است دارم اسپی کش استخوان در پوست - هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال اسماعیل) درختچه ای از تیره اسفناجیان دارای برگهای مثلثی شکل و گلهای خوشه یی که در حدود 10 گونه از آن در ایران و دیگر ممالک آسیا و آفریفا و اروپا شناخته شده، بداغ، زیتون تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راق
تصویر راق
ارتقا یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاق
تصویر شاق
دشوار و با مشقت و سخت و با زحمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داق
تصویر داق
آک گویی آک جویی، سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاق
تصویر حاق
میان درون، آمیغ (حقیقت) راستی حقیقت شی واقع مطلب: (حاق مطل ازین قرار است)، وسط چیزی میان شی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق
تصویر ساق
از زانو به پائین انسان و حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاج
تصویر صاج
ترکی تازی گشته نانتاب تابه نانپزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صات
تصویر صات
آواز بانگ، آوازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاق
تصویر زاق
پارسی ک زای زاج زه بچه (هر چیز)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بای یکی از سازها سازی است از مقیدات آلات ذوات النفخ بطول یک وجب و دارای سوراخهای و زبانه هایی بر دهانه آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقعه
تصویر صاقعه
مونث صاقع و آذرخش، بیز زدگی (برق زدگی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقور
تصویر صاقور
کلنگ، زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقوره
تصویر صاقوره
زیر کاسه زیر کاسه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقع
تصویر صاقع
بر سر زننده، دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاقل
تصویر صاقل
زداینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاب
تصویر صاب
درخت سیماهنگ، کبست (حنظل)، سیر آشامیدن، بارانریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصاق
تصویر بصاق
((بُ))
بزاق، آب دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صادق
تصویر صادق
راستگو، رو راست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صاف
تصویر صاف
هموار
فرهنگ واژه فارسی سره