جدول جو
جدول جو

معنی شیوشه - جستجوی لغت در جدول جو

شیوشه
شوشه، طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند
تصویری از شیوشه
تصویر شیوشه
فرهنگ فارسی عمید
شیوشه(شُ شَ / شِ)
شوشۀ طلا و نقره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). رجوع به شوشه شود، دنبالۀ خیار و خربزه و جز آن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
شیوشه
شوشه طلا و نقره، دنباله خربزه و هندوانه
تصویری از شیوشه
تصویر شیوشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیوه
تصویر شیوه
(دخترانه)
روش، قاعده، حالت، وضع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیشه
تصویر شیشه
ماده ای سخت، شفاف و شکننده که در ساختن پنجره و بعضی ظروف به کار می رود
شیشۀ نشکن: نوعی شیشه با مقاومت زیاد که هنگام شکستن ریز ریز می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوشه
تصویر شوشه
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیوه
تصویر شیوه
راه و روش، طریقه، سبک هنری
کنایه از حیله، نیرنگ
حالت، وضع
ناز و عشوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیوشه
تصویر نیوشه
گوش فرادادن به سخن کسی، دزدیده به گفتگوی دیگران گوش دادن، استراق سمع، آهسته گریستن، به صورتی که در گلو گرفتگی ایجاد شود
فرهنگ فارسی عمید
(شی شَ / شِ)
درتداول زارعان خراسان این است که گویند روز ششم فروردین و شانزدهم و بیست وششم و سی وششم بهار معمولاً باران می آید و این بارانها برای محصول دیم نافع است. سالی که مرتباً در روزهای شیشه باران ببارد سال خوبی است و اگر نبارد خشکسالی خواهد شد. ممکن است این بارانها یکی قبل یا بعد از روز شیشه ببارد و باز هم مفید است، و معمولاً وقتی باران می بارد می گویند شیشه زده است یا برعکس شیشه نزده است. ظاهراً کلمه شیشه در اینجا لغتی در ششه از شش باشد. (از یادداشت محمد پروین گنابادی) ، نوعی از مار. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، داغی بر سرین شتر راست کشیدۀ بر ران تا پاشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
دقت. باریکی. منه: فیه خیوشه، یعنی در آن دقت و باریکی است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(یُ شَ)
نهری است در جهت شمالی روسیه در ایالت ارخانگل و ببحرمنجمد شمالی ریزد و آن از اجتماع دو رود که یکی از آنها از کوه تیمان و دیگری از بعض دریاچه ها سرچشمه گیرد تشکیل شود و بسوی شمال غربی جریان یابد. طول مجرایش قریب 215 هزار گز است و ماهی بسیار دارد و در داخل دائرۀ قطب شمالی است، معهذا در سواحلش چمنهای خوش و جنگلهای دلکش دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شیط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیاطه. (ناظم الاطباء). رجوع به شیاطه و شیط شود
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ)
زجاج. آبگینه. زجاجه. (یادداشت مؤلف). جسمی صلب و غیرحاجب (حاکی) ماوراء و بیرنگ که آنرا از ذوب شن مخلوط با پتاس و سود حاصل می کنند و از آن ظروف و اوانی و عینک و جز آن می سازند و یکی از مواد گرانبهایی است که در تملک انسان می باشد و بدون آن علم کیمیا و علم فیزیک ناقص خواهند بود. از شیشه است که ذره بین و دوربین و جز آن ساخته می شود و اگرچه قدما معرفت به حال وی داشته اند ولی امروزه از آن بلور و ظروف بلوری بسیار بزرگ ترتیب می دهند و صلابت آن به درجه ای است که آهن و فولاد بر آن خط نمی اندازند و بیشتر آنرا با الماس می برند. هیچیک از ترشیها در آن اثر نمی نمایند و به صعوبت الکتریسته و حرارت را هدایت می کند و اشعۀ آفتاب از آن عبور می کند بدون آنکه وی را محسوساً گرم کند. (از ناظم الاطباء). جسمی است شفاف و حاکی ماوراءو شکننده، و آن مخلوطی است از سیلیکاتهای قلیائی، واین اجسام را در کوره ذوب کنند و در قالب ریزند. شیشه دارای شکلی هندسی نیست و درنتیجه می توان آنرا به شکل دلخواه درآورد. (فرهنگ فارسی معین) :
که را پای خاطر برآید بسنگ
نیندیشد از شیشۀنام و ننگ.
سعدی.
گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.
خیرانی.
شیشۀ خویش به روشنگر غربت برسان
تا کجا صبر کنی در ته زنگار وطن.
صائب.
گریۀ شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشۀخود گر شکند بر سر ما.
صائب (از آنندراج).
به شیشۀ دل من می زنی چوسنگ جفا
چنان بزن که اگر بشکند صدا نکند.
؟
ما شیشه ایم و باک نداریم از شکست
شیشه اگر شکسته شود تیزتر شود.
؟
- امثال:
شیشه تا گرم است کی از سنگ پروا می کند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
شکست شیشۀ یک دل چنان است
که چندین کعبه ویران کرده باشی.
قاضی (از امثال و حکم).
شیشۀ بشکسته را پیوند کردن مشکل است.
؟ (از امثال و حکم).
شیشه و تبر، دو ناهمتا. دو فراهم نیامدنی. (امثال و حکم).
- آتشی شیشه، شیشۀ گداخته شده. (ناظم الاطباء).
- سنگ در شیشۀ چیزی افکندن (فکندن) ، شکستن و از بین بردن آن:
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشۀ سحر فکنید.
مجیر بیلقانی.
- چون شیشه گشتن، مثل شیشه شدن. سخت ترد و زودشکن و ظریف شدن. (یادداشت مؤلف) :
کی توان او را فشردن یا زدن
که چو شیشه گشته است او را بدن.
مولوی.
- شیشۀ آتشفشانی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ معدنی. رجوع به ترکیب شیشۀ معدنی شود.
- شیشه از اطاق افتادن، کنایه از افشای راز شدن است. (از آنندراج).
- شیشه انداختن در (پنجره و جز آن) را، شیشه گذاشتن بدانها تا روشنایی در خانه افتد. (یادداشت مؤلف).
- شیشه بر سر بازار شکستن، افشای رازکردن. (غیاث) (از آنندراج) :
صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص
هر کس شکست بر سر بازار شیشه را.
صائب (از آنندراج).
- شیشه بر سنگ آمدن، منغص شدن عیش. (آنندراج) :
به نوعی رازدل را پاس دارم
که می میرم گر آید شیشه بر سنگ.
وحید (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شیشه در سنگ افتادن شود.
- شیشه بر سنگ زدن، کار خطرناک کردن. قطع امید کردن:
عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.
نظامی.
- شیشۀ خوناب، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (برهان). کنایه از فلک است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- شیشه در جگر شکستن، بیقرار ساختن. (آنندراج).
- شیشه در سنگ افتادن (درافتادن) ، منغص شدن عیش. (از آنندراج) :
درافتاد آن جوان را ساغر از چنگ
درافتد کوهکن را شیشه در سنگ.
میرخسرو (از آنندراج).
- شیشه را بند کردن (زدن) ، پیوند کردن. (آنندراج) :
شوخی که زند شیشۀ دلها را بند
سوزد ز نجوم هر شبش چرخ اسپند
زد بند بسی شیشۀ قلیان و نکرد
یک بار دل شکستۀ ما را بند.
محمدصادق دست غیب.
- شیشۀ راه، کنایه از مانع وحایل، لیکن مشهور به این معنی سنگ راه و سد راه است. (آنندراج) :
تعلق شیشۀ راه خرام است
به پای وحشتم این رشته دام است.
میرمحمدزمان راسخ (از آنندراج).
- شیشۀ روزن، شیشه های الوان که در تابدانها تعبیه کنند. (آنندراج). جام:
خانه دل را زبهر دیدنت روشن کنم
روزن آن چشم و عینک شیشۀ روزن کنم.
خواجه آصفی (از آنندراج).
- شیشه شکستن، خرد کردن شیشه را:
ما شیشۀ می در شب مهتاب شکستیم
زین شیشه شکستن دل احباب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
- شیشۀ فرنگی،عینک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عینک شود.
- شیشۀ ماه (مه) ، کنایه از فلک است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آسمان اول. (فرهنگ فارسی معین).
- ، کنایه از ماه است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
گوی فلک را جرسش بشکند
شیشۀ مه را نفسش بشکند.
نظامی.
- شیشۀ معدنی، (اصطلاح زمین شناسی) عقیق سیاه. (فرهنگ فارسی معین). شیشۀ آتشفشانی. رجوع به ترکیب شیشۀ آتشفشانی شود.
- مثل شیشه، سخت ترد. سخت زودشکن: کاهوهای مازندران مثل شیشه است. (یادداشت مؤلف).
، صراحی و قرابه و بطری. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن شراب و گلاب و مانند آن بدارند. سربسته، سرباز، آتش زبان، شیرازی از صفات و انگشت، شاخ، کمان از تشبیهات اوست. (آنندراج). ظرفی از شیشه: شیشۀ شراب. انواع ظروف از شیشه: بلونی. قرابه. کپ. بغلی. کتابی. خایه قوچی. لیمونادی. بطری. نیم بطری. مرتبان. چارپر. مینا. صراحی. کلابی. برنی. (یادداشت مؤلف). بستو. (عبید زاکان). قاروره. (منتهی الارب) (دهار) (مجمل اللغه). قران. کراز. کرّاز. قنینه. نها. نهاء. (منتهی الارب) : سرطان بباید گرفتن... و در کوزۀ نو نهادن. و اگر شیشۀ آبگینه نهند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شیشه ای بینم پر دیو فلک
من پی هر بشری خواهم داشت.
خاقانی.
- شیشه بر سر کشیدن، بر سر کشیدن جام شراب را. شراب جام راتا آخرین قطره خوردن. (یادداشت مؤلف) :
بی سبب کی جام می یا شیشه بر سر می کشم
همچو داغ لاله خون از ریشه بر سر می کشم.
بهزادبیگ گرجی (ازآنندراج).
بر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشۀ پرزهر را بر سر کشیدن مشکل است.
صائب.
- شیشه بر سر کشیدن غواص، آن است که غواص وقت غوطه زدن در دریا برای حفظ صورت و پاس دم از تندی و تلخی آب شور چیزی از شیشه ساخته بر سر می کشد وبعد از آن غوطه می زند. (آنندراج) :
چون تنک ظرفان کجا من می ز ساغر می کشم
همچو غواص گهرجو شیشه بر سر می کشم.
سلیم.
چو غواص اگر شیشه بر سر کشم
توانم در عیش در بر کشم.
ملاطغرا (از آنندراج).
- شیشه بر هم خوردن (بر یکدیگر خوردن) ، در هم شکستن آرامش خیال. مانع در راه کامیابی پیدا شدن:
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا خورده است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
پا به هر جامی گذارم نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است.
صائب (از آنندراج).
- شیشۀ حلبی، شیشه که در حلب برای شراب و غیره سازند. (آنندراج) :
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ما
گواه نسبت خارا به شیشۀ حلبی است.
جمال اسیر (از آنندراج).
- شیشۀ ساعت، شیشه که اوقات و مقادیر روز و شب بدان معلوم کنند، چه دو شیشه که دهنهای هر دو با هم ملتصق باشد از ریگ پر کنند، چون ریگ شیشۀ بالا بتمامه در شیشۀ پائین واقع شود و فرودآید یک ساعت قرار دهند. (آنندراج) (از غیاث) :
زبر و زیر اگر شود عالم
ای بدخشی چه غم که بر گذر است
کاین جهان همچو شیشۀ ساعت
ساعتی زیر و ساعتی زبر است.
بدخشی بدخشانی.
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
بسان شیشۀ ساعت کنم ریگ بیابان را.
صائب (از آنندراج).
شیشۀ ساعت هنگامۀ مستان شده است
بس که بر ساغر ما سنگ ندامت افتاد.
محمدسعید اشرف.
مشتی ز خاک پای تو یابند اگر دو چشم
عمری بهم چو شیشۀ ساعت بهم دهند.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- شیشۀ سیمین، شیشۀ نقره ای:
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت
همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
- شیشۀ شیرازی، شیشه های ساخت شیراز. منسوب به شیراز:
به لفظ نازک صائب معانی رنگین
شراب لعلی در شیشه های شیرازیست.
صائب.
- شیشۀ عمر، اعتقادی است خرافی مبنی بر اینکه موجودات افسانه ای، خاصه دیوان دارای شیشه ای هستند که آنرا شیشۀ عمر ایشان گویند. دیوان این شیشه را با دقت بسیار در جامی محفوظ پنهان می کنند و هرگاه این شیشه به دست آدمیزادی بیفتد در حقیقت مالک عمر وزندگی دیو است و می تواند او را فرمانبردار خویش سازد و حتی از بین ببرد. در عرف عام گاهی این ترکیب را به معنی به دست آوردن برگه و مدرک جرم کسی و بدین وسیله تهدید کردن و منقاد ساختن او بکار می برند و فی المثل گویند شیشۀ عمر فلان کس دست من است، یعنی می توانم او را تهدید کنم و از رسوایی بترسانم و در صورت لزوم کاری دستش بدهم و به دردسرش بیندازم، یا او را بدین وسیله به اطاعت از خود وادارم. (فرهنگ لغات عامیانه).
- شیشۀ عمر کسی بودن، محبوب و ناگزیر او بودن (دیوها و جادوها در افسانه های ایران شیشه ای دارند که هرگاه کسی به شکستن آن دست یابد دیو بمیرد). جنگیرها جن و پری را با اوراد می گرفتند و آنها را در شیشه زندانی می کردند تا دفع شر از بیمار شود:
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به.
سعدی (یادداشت مؤلف).
و رجوع به ترکیب شیشۀ عمر شود.
- شیشۀ گلدار، شیشه ای که گلها در آن سازند، مثل غلیانهای گلدار که عالم عالم دیده شده، و در نسخۀ مخلص شیشۀ گلدار، حقۀ شیشه است که در آن گلهای شیشه باشد که آنرا قلیان گلدار وحقۀ گلدار نیز گویند. (آنندراج) :
به رنگ شیشۀ گلدار از لطافت تن
شود عیان ز رخش آنچه در خیال بود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ، شیشه ای که بر اوراق تصویرات و غیره بگذارند تا آسیب و نم و غبار بدان نرسد، پس اگر ورق مذکور تصویر ذیحیات داشته باشد آئینۀ تصویر گویند و اگر نقش باغ و بهار داشته باشد آئینۀ گلزار و شیشۀ گلزار خوانند و اگر گلدار بود پس به معنی شیشه ای که گلها در آن ریخته باشند و آن گلها هم از شیشه بود که در شیشه تعبیه کرده باشند چنانکه حقه های گلدار باشد. (آنندراج).
- شیشۀ گلزار، شیشه ای که در آن گلها و نقش باغ وبهار باشد. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب شیشۀ گلدار شود.
- شیشۀ نارنج، آن است که اطفال نارنج را خالی ساخته در آن چراغ برافروزند و آن مانند شیشه صافی بنظر آید. (یادداشت مؤلف) :
آسمان شیشۀ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم.
خاقانی.
- شیشۀ نبات، شیشه ای که نبات در آن ریزند تا بسته شود. (آنندراج) :
سنگ مزار من همه شد شیشۀ نبات
بردم ز بس که حسرت شیرین زنان بخاک.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- به شیشۀ تهی کسی را به خواب کردن، به مکر و حیله و خدعه او را رام و آرام ساختن: خصمان اندر خراسان چنین به ما نزدیک و ازبهر ایشان آمده ایم پیش ما را به خواب کرده اند به شیشۀ تهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 620).
- حلبی شیشه، شیشۀ حلبی. شیشه که در حلب سازند:
من چه بودم حلبی شیشۀ لعلی صهبا
پای کوبان به کجا بر سر سندان رفتم.
عرفی.
، شیشه و ظرفی که مخصوص شراب است. (یادداشت مؤلف) :
ترسمت ای نیکنام پای برآید بسنگ
شیشۀ پنهان بیار تا بخورم آشکار.
سعدی.
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز
میی به ساغرمن همچو آفتاب بریز.
خاقانی.
شیشه ز گلاّب شکر می فشاند
شمع به دستارچه زر می فشاند.
نظامی.
بی می به رنگ غنچه نشستیم تنگدل
ساقی ز شاخ شیشۀ گل پنبه چیده است.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
تاب روز باده جز عارف که راست
کی کشد زاهد کمان شیشه را.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- شیشۀمی، شیشه ای که در آن شراب ریزند:
هرچند که زد شیشۀ می بر لبش انگشت
بی لعل تو پیمانه به گفتار نیامد.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
- امثال:
کس از برون شیشه نبوید گلاب را.
نوعی خبوشانی (از امثال و حکم).
، پیاله و ساغر. (ناظم الاطباء) ، به معنی شاش و بول مجاز است. (آنندراج). قارورۀ بیمار. شیشه ای که در آن بیمار ادرار نماید آزمایش پزشک را. (یادداشت مؤلف) :
آنکه مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان.
حافظ.
، شاخ حجامت. (ناظم الاطباء) ، گاه از شیشه مطلق محجمه اراده کنند. (یادداشت مؤلف) : بازگردانیدن ماده از بالا و به زیر فرودآوردن، بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شیشۀ حجام، شیشه ای بود که حجامان بدان خون می مکند، و در بعضی امراض شیشه خالی باشد و خون در آن نباشد و این برای امالۀ ماده بود و رایج ایران است، و در هندوستان این عمل به شاخ گاو و مانند آن کنند و شیشه مطلقاً رواج ندارد. (آنندراج) :
بس که رنگ خون ز همت باخت در اندام من
کار پستان می نماید شیشۀ حجام من.
سعید اشرف (از آنندراج).
خون خوردن من چنانکه در پستان بود
پستان به دهن شیشۀ حجام مرا.
سعید اشرف (از آنندراج).
- شیشۀ حجامت، شاخ حجامت و آلتی که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). کپه. محجم. شاخ حجامت. کدوی حجامت. (یادداشت مؤلف) ، آبگینه. (ناظم الاطباء). به معنی آئینه مجاز است. (آنندراج) (از غیاث) ، به لغت هندی اسم رصاص است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، بلندترین فلک را گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گوش بازی کردن. (لغت فرس اسدی). گوش فراداشتن. (صحاح الفرس) (نسخه ای از لغت فرس). گوش فراداشتن سخن نهانی را. (اوبهی). نیوش. گوش دادن سخن باشد. (نسخه ای از لغت فرس اسدی). نیوشه آن باشد که چون دو کس با هم سخن کنند شخصی دیگر از پس دیوار یا پرده گوش فرادارد تا آن سخنان شنیده به آنکه نباید بگوید برساند و فتنه انگیزد و آن را به عربی استراق سمع گویند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). در نسخۀ سروری به معنی مطلق گوش داشتن به حدیثی خواه برای فتنه انگیزی خواه برای مصلحت. (از رشیدی).
- نیوشه کردن، گوش فراداشتن شنیدن را. (یادداشت مؤلف) : به بام برشدم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم هیچ آواز نشنیدم که بر گذشتن او دلیل باشد. (چهار مقاله).
، مجازاً، تمایل. میل. (یادداشت مؤلف). ترقب. ترصد. مراقبت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود:
همه نیوشۀ خواجه به نیکی و صلح است
همه نیوشۀ نادان به فتنه و غوغاست.
رودکی.
، گوش فراداشتن. مترصد ماندن:
چو بنشیند ز می معنبرجوشه
گوید کایدون نماند جای نیوشه.
منوچهری.
، گریستن به گلو. (لغت فرس اسدی). خوش و نرم نرم گریستن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گریستن نرم نرم در گلو. (اوبهی). خروش باشد که از گریستن خیزدنرم نرم. (لغت فرس اسدی، نسخه ای دیگر). گریه در گلو. (رشیدی). در فرهنگ نعمهاﷲ گویا سکسکه را اراده کرده است که از گریۀ بسیار زاید و شعر شاکر بخاری را شاهد آورده است. (از یادداشت مؤلف). شاید به معنی کلمه ای که امروز زنان ’بغض’ گویند و آن گرفتگی باشد در گلو که در اول گریه پدید آید چون از گریه خودداری کنند و گریه را به حبس کنند. در بیت شاکر بخاری، تشنجی که در گلو پدید آید پس از گریستن بسیار. سکسکه. (ازیادداشتهای مؤلف) :
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردد از نیوشه.
شاکر بخاری.
اشک باریدش و نیوشه گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان رانیوشه.
؟ (از یادداشت مؤلف).
، مثل سایر. (یادداشت بهار بر نسخه ای از لغت فرس از فرهنگ فارسی معین) : حزماً علی ظهر العصا، این سخن نیوشه گشت و قیصر اسب براند و از میان سپاه بیرون رفت و گفت اظل ماتجری به العصا و این نیز مثل گشت. (تاریخ بلعمی ج 1 ص 815 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شو شَ / شِ)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) :
بر او بافته شوشۀ سیم و زر
به شوشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه برتافته.
فردوسی.
همه شوشۀ طاقها سیم و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشه های گهر.
اسدی.
دو بازو چو دو ماهی سیم بود
تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.
نظامی (شرفنامه ص 303).
، قطعۀ شمش و زر. (ولف) :
چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید
جهان شد بسان بلور سفید.
فردوسی.
، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) :
شوشه های زکال مشکین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ.
نظامی.
- شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام:
بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام.
نظامی.
- شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف).
- شوشۀ زر، شمش طلا.
- ، تار زرّین:
شکیبایی اندر همه کارها
به از شوشۀ زر به خروارها.
ابوشکور.
همان شوشۀ زر بر او بافته
به گوهر سر شوشه برتافته.
فردوسی.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بودبالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
به گوهر همه ریشه ها بافته
زبر شوشۀ زر بر او تافته.
اسدی.
یکی خانه ای دید از لاژورد
برآورده از شوشۀ زر زرد.
اسدی.
و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص).
بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی
به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم.
سوزنی.
در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر
وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است.
خاقانی.
پشت مالیده ای چو شوشۀ زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.
نظامی.
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشۀ زر نهاده بر کف دست.
نظامی.
- شوشۀ زرین، شمش طلایی:
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران.
فرخی.
خاقانی اسیر یار زرگرنسب است
دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است.
خاقانی.
- شوشۀ سیم، شمش نقره:
شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار.
فرخی.
- شوشۀ سیمین، شمش نقره ای:
آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت
همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) :
نهی دست بر شوشۀ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من.
نظامی.
در شوشۀ تربتش بصد رنج
پیچیده چنانکه مار بر گنج.
نظامی.
دمد لاله از شوشۀ خاک من
گیا روید از گوشۀ خاک من.
خواجوی کرمانی.
، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) :
از آن دسته برآمد شوشۀ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
نظامی.
چید از آن میوه های نوشین بار
خورد از آن شوشه های شیرین کار.
نظامی.
یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید.
نظامی.
، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بسیار عیب گوی از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عیون، یعنی کسی که بسیار چشم می زند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شی وَ)
دهی است ازبخش قیدار شهرستان زنجان. آب آن از رود خانه محلی. سکنۀ آن 718 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شی وَ / وِ)
طور و عمل و طرز و روش و قاعده. (برهان). طور. رسم. طریقه. سبک. اسلوب. روش. نهج. وتیره. نسق. سان. گون. گونه. هنجار. طریق. راه. طرز. (یادداشت مؤلف). طرز و روش. (ناظم الاطباء) (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). به معنی روش مجاز است و هرجایی و موزون از صفات او و با لفظ کردن و دادن و سپردن وطلبیدن و گرفتن و داشتن و بر روی هم شکستن مستعمل. (از آنندراج). طرز و طریق. (انجمن آرا) :
غوغاست مخالف ترا شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا.
مسعودسعد.
اندر آن شیوه که هستی تو تو را یار بس است
واندر این ره که منم نیست کسی یار مرا.
خاقانی.
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این.
خاقانی.
فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران
چو بختی باز بدبختی کش از مستی و حیرانی.
خاقانی.
زووفا چشم نمی دارم چون میدانم
که وفاداری در شیوۀ خوبان عار است.
رضی نیشابوری.
در شیوۀ عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک.
نظامی.
وزین شیوه سخنهایی برانگیخت
که از جان پروری با جان درآمیخت.
نظامی.
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوۀ دوست نکته راندی.
نظامی.
گفت پرده ت چه پرده گفتا ساز
گفت شیوه ت چه شیوه گفتا ناز.
نظامی.
به قیاس شیوۀ من که نتیجۀ نو آمد
همه طرزهای کهنه کهن است و باستانی.
نظامی.
... و از رسوم و شیوه های فراعنه و قیاصره مسطور. (تاریخ جهانگشای جوینی).
شخصی او را کلاهی آورد بر شیوۀ کلاه خراسانی. (تاریخ جهانگشای جوینی). از عادات گزیده آن است که چنانکه شیوۀ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد... (تاریخ جهانگشای جوینی). برحسب قلت و کثرت مرد بر چه شیوه شکاری را در میان آرند. (تاریخ جهانگشای جوینی). بر این شیوه اهالی شهر مدتی ملازمت نمودند. (تاریخ جهانگشای جوینی). چون صیادان بشکاری رسند بر چه شیوه آنرا صید کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی). در عهد دولت قاآن بر این شیوه زمستانی شکار کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
دل بدین شیوه چه بندی که بجز خون و سرشک
از دل و دیده در این کار کسی را نگشاد.
اثیر اومانی.
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران
بیا تا درین شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم.
سعدی (بوستان).
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست.
سعدی (بوستان).
ناگاه در یک روز چون جامه ای به شیوۀ کوهونان پوشیده و در خدمت ایزدتعالی به رسم هنگام بندگی بجای آوردن ایستاده بود. (ترجمه دیاتسارون). برای او از تلو و خار و خاشاک تاج بافتند و آن تلو به شیوۀ تاج بر سر او نهادند. (ترجمه دیاتسارون).
رسم عاشق کشی و شیوۀ شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود.
حافظ.
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوۀ رندانه نهادیم.
حافظ.
نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوۀ نظر ازنادران دوران باش.
حافظ.
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرطآن بود که جز ره آن شیوه نسپریم.
حافظ.
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه ای شیوۀ پری داند.
حافظ.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوۀ مستی و رندی نرود از پیشم.
حافظ.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
نیست در بازار عالم خوش دلی ور زآنکه هست
شیوۀ رندی و خوشباشی ّ عیاران خوش است.
حافظ.
و شاخ چنار را بر کنار پشته نشانده و به شیوه ای که خربزه می کارند باید که بزمین فروبرد. (فلاحت نامه).
گوشه گیری خویش را رسوای عالم کرده است
گر سر شهرت نداری شیوۀ عنقا بگیر.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
انصاف شیوه ای است که بالای طاعت است.
؟
، سبک و اسلوب خاص هنری هر هنرمند یا گروهی از هنرمندان، فی المثل: شیوۀ میرعماد، شیوۀ کلهر، شیوۀ درویش، شیوۀ فاضل گروسی، شیوۀ عراقی، شیوۀ هندی، نوشتن به شیوۀ امین الدوله. سبک شعر یا نثر. (از یادداشت مؤلف) :
مرا شیوۀ خاص و تازه ست و داشت
همان شیوۀ باستان عنصری
ز ده شیوه کآن پیشۀ شاعریست
به یک شیوه شد داستان عنصری.
خاقانی.
منصفان استاد دانندم که در معنی و لفظ
شیوۀ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
از این شیوه اطناب تمام بنوشت و سر نامه ببست و به دست غلام بداد. (ترجمه تاریخ یمینی). عدیم النظیر بود در شیوۀ خلاف و قصه. (ترجمه تاریخ یمینی). کس بر خط او تزویرنتوانستی کرد چه خطی عجب مسلسل داشت و کس در کرمان بدان شیوه نتوانستی نبشت. (بدایع الازمان).
شیوه غریب است مشو نامجیب
گر بنوازیش نباشد غریب.
نظامی.
من که در این شیوه مصیب آمدم
دیدنی ارزم که غریب آمدم.
نظامی.
سخن زین نمط هرچه دارد نوی
بدین شیوۀ نو کند پیروی.
نظامی.
لعل تو طریق مهربانی داند
هر شیوه که در لطف تو دانی داند.
کمال الدین اسماعیل.
گر دیگری به شیوۀ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.
حافظ.
، قاعده زندگانی. طریقۀ کردار و عمل. (ناظم الاطباء). کوک. فن. لم: شیوۀ کاری را دانستن، لم آنرا یا کوک آنرادانستن. راه خاص برای رسیدن به مقصودی. (یادداشت مؤلف) :
گرت عقل و رایست و تدبیر و هوش
به رغبت کنی پند سعدی بگوش
که اغلب درین شیوه دارد مقال
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال.
سعدی (بوستان).
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
، عادت و خوی و طبیعت و ترتیب طبیعی. (ناظم الاطباء) : دیگر شیوۀ او آن بودی که از سالی سه ماه زمستان نشاط کردی. (تاریخ جهانگشای جوینی).
هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیدۀ خود را بپوش از دیدنش.
مولوی.
زبل گشته قوت او از شیوه ای
زآن غذا زاده زمین را میوه ای.
مولوی.
و طبیعت آدمی بر این شیوه مجبول. (جامعالتواریخ رشیدی).
خامی و ساده دلی شیوۀ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار.
حافظ.
تنهانه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود.
حافظ.
، وضع و حالت. (یادداشت مؤلف) :
صید ملخ شیوۀ شهباز نیست.
خواجو.
بر مهر چرخ و شیوۀ او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی.
حافظ.
، قانون. (ناظم الاطباء) (برهان) ، مذهب و طریقه. (ناظم الاطباء) : امتثال فرمان او دین آن بی دینان بود تا هر شیوه که پیش گرفتی هیچ آفریده انکار آن نتوانستی کردن. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، نوع و قسم. (ناظم الاطباء) :
چون منی را عشق دریا بس بود
در سرم زین شیوه سودا بس بود.
عطار.
گرچه هر مرغی زند زین شیوه لاف
نیست هر پرّنده ای سیمرغ قاف.
عطار.
دشمنان را به چه شیوه نیست کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، سامان و سرانجام، حصول. (ناظم الاطباء) ، هنر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). هنر و کمال. (برهان) (از غیاث) ، شغل و پیشه و کار و صنعت، داد و ستد و کسب، ابزار و آلت، نگاه از روی شهوت، کرشمه و ناز. عشوه و کرشمۀ معشوق و محبوب و حرکات دلبرانۀ دختران دوشیزه. (ناظم الاطباء). به معنی ناز و کرشمه مجاز است. (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان) (از غیاث). ناز و عشوه. (انجمن آرا) : زن خوب باجمال باعقل با حسب و نسب پر نمک و شیوه ای می جست. (بهاءالدین ولد).
شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش.
حافظ.
شیوۀ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد.
حافظ.
نرگس کرشمه می برد از حد برون خرام
ای من فدای شیوۀ چشم سیاه تو.
حافظ.
بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را
وز رشک چشم نرگس رعنا بخواب کن.
حافظ.
بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گرچه خون میچکد از شیوۀ چشم سیهش.
حافظ.
نرگس ار لاف زد از شیوۀ چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی.
حافظ.
، اهانت، خودنمایی. تزویر. (ناظم الاطباء). خویشتن نمودن و خودنمایی. (برهان) ، چاپلوسی و تملق. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، وقار. (ناظم الاطباء) ، زیبایی و خوبی و نیکویی کردن. (ناظم الاطباء) (برهان). خوبی و زیبایی. (آنندراج). نیک کردن و خویشتن نمودن به حسن و زیبایی. (صحاح الفرس). دل فریبی. (ناظم الاطباء) :
شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.
حافظ.
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوۀ تو نشدش حاصل و بیمار بماند.
حافظ.
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوۀ جنات تجری تحتها الانهار داشت.
حافظ.
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت.
حافظ.
، خاطرنوازی. (ناظم الاطباء) ، زن بد. (یادداشت مؤلف) ، حیله. خدعه. نیرنگ. پلتیک. حقه: هزار شیوه زدن، هزار حقه زدن. (یادداشت مؤلف) : این سحارۀ شیطان به صدهزار غرور مهره های دل پیشینیان به هرشیوه از حقۀ سینه هاشان ربود شما کجا برآیید با او. (کتاب المعارف). پنداشت که بدان شیوه ها دفعالمقدور کائن تواند کرد. (جامع التواریخ رشیدی).
در شیوه کنی بدیهه گویی
مشتت رسد از بدیهه شویی.
واله هروی (از آنندراج).
- شیوۀ بزاز، عبارت است از آنکه در فروختن اشیاء، خریداران رااول جنس ناقص نموده و بعد از آن جنس کامل و بهتر رابه نظر خریداران نمایش دادن تا تمیز نیک و بد کرده قدردانی نمایند، و معمول بزاز همین است که اول جامۀناقصی را نماید. (آنندراج) (غیاث).
، کار بد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عرفان) نزد صوفیه اندک جذبه را گویند در بعضی احوال که گاه بود و گاه نبود. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نو شَ / شِ)
شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند. (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا). در یکی از قرای کرمان شنوسه بمعنی عطسه بکار رود. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار قایل شده و نوشته اند: یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنانکه گوئی صبر آمد، یعنی عطسه کردند و صبر را وقتی بجای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است. با تمهید این مقدمه به نظر می آید که در قدیم ترین زمانی مؤلف لغتی معنی کلمه شنوشه را صبر نوشته بوده است و مؤلف دومی صبر را بمعنی عطسه گمان برده و برای آنکه طرزی نو آورده باشد کلمه صبر را به عطسه بدل کرده یا کاتبی چنانکه رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم ترین نسخۀ فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست بدست تا صاحب برهان قاطع رسیده است. برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبائی است نه بمعنی عطسه:
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه.
رودکی.
چنانکه میدانیم اگر در بعض انواع صرع عطسه علامت افاقۀ موقت باشد در امراض دیگر فایده ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانۀ زکام است که آن را أم الامراض خوانند. شاهد دیگر شعر منوچهری است:
چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کاکنون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال.
در اینجا دیگر صریح است که شنوشه بمعنی صبر و شکیبائی است نه عطسه. در نسخه ای از سروری بجای ’دردمندان را شنوشه’ درد دندان را شنوشه ضبط کرده است، با اینکه این اصلاح دائرۀ معنی را تنگ تر می کند برای اثبات مدعا دلیل بهتری نمیشود، چه گمان نمیکنم چنین عقیده باشد که برای درد دندان عطسه گاهی اثر خوب بخشد. شاید علت این اشتباه هم نیوشه (بجای شنوشه در مصرع آخر شعر رودکی) بوده که چون در پاره ای امراض عصبی عطسه نشانۀ افاقه است این مسامحه در توسع را بر رودکی روا شمرده و برای همه بیماران صبر را (یعنی عطسه را) سودمند گرفته اند و عجیب تر اینکه دو مصحف هم برای این کلمه در فرهنگها مضبوط است یکی ’ستوسر’ و دیگر ’ستوسه’. در کلمه اشنوشه نیز در فرهنگ شعوری شاهد ذیل را از لطیفی می آورد:
اگر اشنوشه صحت را مدار است
مرا تسمیت دوران نقطه دار است.
نمیدانم لطیفی کیست، اگر از قدماست دعوی فرهنگ نویسان به صحت می پیوندد ولی اگر از متأخرین باشد از فرهنگها به غلط افتاده و در مصراع اول اشاره به شعر رودکی داشته است - انتهی، سکسکه. هق هق. اشنوسه. (یادداشت مؤلف) :
اشک بارید و پس شنوشه گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
ابومحمد بدیع بلخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیوه
تصویر شیوه
طرز و عمل و روش و قاعده
فرهنگ لغت هوشیار
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی است شفاف که از ذوب کردن شن سفید و سولفات دو سودیم و آهک و بعضی اجسام دیگر در کوره های مخصوص بشکل های مختلف می سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیوشه
تصویر نیوشه
گوش فرادادن بسختی کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشه
تصویر شوشه
((ش))
طلا یا نقره که آن را گدازند و در ناوچه ریزند، هرچیز شبیه شمش، هر چیز طولانی وکوتاه، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز
فرهنگ فارسی معین
((ش))
جسمی است شفاف وشکننده و بی شکل که از ذوب کردن سیلیکات به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیوه
تصویر شیوه
طرز، راه و روش، خوی، عادی، ناز، کرشمه، مکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیوشه
تصویر نیوشه
((نِ ش))
دزدیده به گفتگوی دیگران گوش دادن، نغوشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیوه
تصویر شیوه
طریقه، نحوه، طرز، سبک
فرهنگ واژه فارسی سره
عشوه، فسون، کرشمه، ناز، اسلوب، جور، راه، روال، روش، روند، سبک، سیاق، طرز، طریقه، گونه، متد، مشی، منوال، نحو، نمط، وضع، هنجار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بطری، تنگ، قرابه، آبگینه، جام، زجاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که شیشه چیزی خوشبو است، دلیل است بیمار گردد. جابر مغربی
دیدن شیشه به خواب، دلیل زن باشد و گویند، دلیل بر خدمتکار خانه است، لکن ثباتش نباشد. اگر دید که شیشه به وی دادند، دلیل که زنی درویش بخواهد. اگر بیند که در شیشه روغن گل یا روغن بنفشه بود، دلیل که زنی توانگر بخواهد و دیندار اگر بیند که از آن شیشه شراب انار یا شراب به خورد، دلیل است مال زنی بخورد. اگر دید شیشه بشکست، دلیل که زن بمیرد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
چوبی که نجاران برای پوشش بخشی از سقف خانه استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
اولین شیری که پس از زاییدن گاو دوشیده شود
فرهنگ گویش مازندرانی